پارت ۹: در پناه درختان
سمیرا، شایان و نغمه با آخرین تلاشهای خود قایق را به سمت ساحل هدایت کردند و در حالی که قایق به خشکی میرسید، شایان ناگهان فریاد زد:
- بپرید! زود باشید!
آنها بلافاصله از قایق خارج شدند و به سمت درختان بزرگ و انبوه دویدند. هر سه به پشت درختان پناه بردند و در نهایت با سینهای تند و نفسزنان، به صداهای دوردست گوش سپردند. هر بار که صدای قدمها به گوش میرسید، قلب سمیرا با شدت بیشتری میتپید.
- اونجا رو نگاه کنید!
نغمه با صدای رقاصهای از ترس اشاره کرد. در دوردست، دو مرد از گروه به سمت قایق نگاه میکردند و کلمات مبهمی زیر ل*ب میگفتند.
شایان با جدیت گفت:
- باید آروم باشیم و به اونا اجازه ندیم ما رو ببینن. بیایید به یه سمت دیگه بریم و اطلاعات بیشتری جمعآوری کنیم.
سمیرا با خود فکر کرد که هم اکنون در نهایت باید با وحشت ناشناخته مواجه شوند.
- اما اگر ما نتونیم دور شیم؟ اگر اونا متوجه ما بشن، چی میشه؟
شایان با نگاهی آرام و مطمئن پاسخ داد:
- ما باید امیدمون رو از دست ندیم. حتی اگر وضعیت سخت باشه، میتونیم راهی برای زنده موندن پیدا کنیم.
در حالی که به آرامی از درختان دور میشدند، ناگهان نغمه گفت:
- به یاد داشته باشید، لاله نیاز به کمک داره. ما نمیتونیم اجازه بدیم اون به دست اونا بیوفته.
سمیرا با تأیید سرش را تکان داد.
- درست میگی. ما به لاله قول دادیم و تنها چیزی که باید انجام بدیم، پیدا کردن اون و نجاتش هست.
به آرامی آنها از پروسه قایق فاصله گرفتند و در حالی که درباره وضعیت خود و چگونگی پیشرفت در جستجو برای لاله بحث میکردند، ناگهان صدای فریاد مردان از سمت دریاچه شنیده شد.
- کجا رفتن؟! اونا نمیتونن دور شده باشن!
سمیرا بزرگترین ترس خود را حس میکرد.
- باید دور شیم. اونا در هر نقطهای ممکنه ما رو پیدا کنن.
شایان سرش را به سمت نغمه چرخاند و گفت:
- باید از این درختا دور شیم و به جستجوی پناهگاه دیگهای بریم. شاید بتونیم از اینجا به نقطهای دور بریم.
نغمه پس از کمی تردید، پاسخ داد:
- من جایی رو میشناسم.سمت دیگهای از جنگل یه غار وجود داره که احتمالا میتونه ما رو از خطرات گروه دور نگه داره.
در واقع، آنها به سمت غار اشاره کردند و به آرامی به سمت آن حرکت کردند. دل سمیرا سرشار از ترس و نگرانی بود، اما در همان حال، عزم او برای نجات لاله و دوستانش به او جرات میداد.
به محض رسیدن به غار، شایان درب ورودی را بررسی کرد و پس از اطمینان از اینکه خطر وجود ندارد، به داخل رفتند. فضای غار تاریک و مرطوب بود و بوی نم و خاک به مشام میرسید.
- اینجا میتونه امن باشه.شایان به آرامی گفت و به دو دوستش ملحق شد.
- باید کمی استراحت کنیم و درباره نقشهمون دوباره فکر کنیم. الان که اینجا هستیم، نمیتونیم اجازه بدیم که ترس مانع ما بشه.
در حال استراحت، سمیرا سکوت را شکست و گفت:
- ما باید الگوهایی پیدا کنیم تا بفهمیم این گروه کجا فعالیت میکنه و چه کسانی در پشت پرده هستن. ممکنه تو این غار هم سرنخی از لاله پیدا کنیم.
نغمه با همه سکوتش گفت:
- پس باید با هم همکاری کنیم و جستجویی دقیق انجام بدیم. ممکنه چیزی تو این غار پیدا کنیم که به ما کمک کنه.
حالا، در دل تاریکی و در مرز خطر، سمیرا، شایان و نغمه آماده بودند تا حقیقت را کشف کنند. آیا آنها میتوانستند در این دنیای پر از تهدیدات، راهی برای نجات لاله پیدا کنند یا آیا در نهایت سرنوشتی ناگزیر در انتظارشان بود؟ تنها زمان میتوانست پاسخگو باشد.
سمیرا، شایان و نغمه با آخرین تلاشهای خود قایق را به سمت ساحل هدایت کردند و در حالی که قایق به خشکی میرسید، شایان ناگهان فریاد زد:
- بپرید! زود باشید!
آنها بلافاصله از قایق خارج شدند و به سمت درختان بزرگ و انبوه دویدند. هر سه به پشت درختان پناه بردند و در نهایت با سینهای تند و نفسزنان، به صداهای دوردست گوش سپردند. هر بار که صدای قدمها به گوش میرسید، قلب سمیرا با شدت بیشتری میتپید.
- اونجا رو نگاه کنید!
نغمه با صدای رقاصهای از ترس اشاره کرد. در دوردست، دو مرد از گروه به سمت قایق نگاه میکردند و کلمات مبهمی زیر ل*ب میگفتند.
شایان با جدیت گفت:
- باید آروم باشیم و به اونا اجازه ندیم ما رو ببینن. بیایید به یه سمت دیگه بریم و اطلاعات بیشتری جمعآوری کنیم.
سمیرا با خود فکر کرد که هم اکنون در نهایت باید با وحشت ناشناخته مواجه شوند.
- اما اگر ما نتونیم دور شیم؟ اگر اونا متوجه ما بشن، چی میشه؟
شایان با نگاهی آرام و مطمئن پاسخ داد:
- ما باید امیدمون رو از دست ندیم. حتی اگر وضعیت سخت باشه، میتونیم راهی برای زنده موندن پیدا کنیم.
در حالی که به آرامی از درختان دور میشدند، ناگهان نغمه گفت:
- به یاد داشته باشید، لاله نیاز به کمک داره. ما نمیتونیم اجازه بدیم اون به دست اونا بیوفته.
سمیرا با تأیید سرش را تکان داد.
- درست میگی. ما به لاله قول دادیم و تنها چیزی که باید انجام بدیم، پیدا کردن اون و نجاتش هست.
به آرامی آنها از پروسه قایق فاصله گرفتند و در حالی که درباره وضعیت خود و چگونگی پیشرفت در جستجو برای لاله بحث میکردند، ناگهان صدای فریاد مردان از سمت دریاچه شنیده شد.
- کجا رفتن؟! اونا نمیتونن دور شده باشن!
سمیرا بزرگترین ترس خود را حس میکرد.
- باید دور شیم. اونا در هر نقطهای ممکنه ما رو پیدا کنن.
شایان سرش را به سمت نغمه چرخاند و گفت:
- باید از این درختا دور شیم و به جستجوی پناهگاه دیگهای بریم. شاید بتونیم از اینجا به نقطهای دور بریم.
نغمه پس از کمی تردید، پاسخ داد:
- من جایی رو میشناسم.سمت دیگهای از جنگل یه غار وجود داره که احتمالا میتونه ما رو از خطرات گروه دور نگه داره.
در واقع، آنها به سمت غار اشاره کردند و به آرامی به سمت آن حرکت کردند. دل سمیرا سرشار از ترس و نگرانی بود، اما در همان حال، عزم او برای نجات لاله و دوستانش به او جرات میداد.
به محض رسیدن به غار، شایان درب ورودی را بررسی کرد و پس از اطمینان از اینکه خطر وجود ندارد، به داخل رفتند. فضای غار تاریک و مرطوب بود و بوی نم و خاک به مشام میرسید.
- اینجا میتونه امن باشه.شایان به آرامی گفت و به دو دوستش ملحق شد.
- باید کمی استراحت کنیم و درباره نقشهمون دوباره فکر کنیم. الان که اینجا هستیم، نمیتونیم اجازه بدیم که ترس مانع ما بشه.
در حال استراحت، سمیرا سکوت را شکست و گفت:
- ما باید الگوهایی پیدا کنیم تا بفهمیم این گروه کجا فعالیت میکنه و چه کسانی در پشت پرده هستن. ممکنه تو این غار هم سرنخی از لاله پیدا کنیم.
نغمه با همه سکوتش گفت:
- پس باید با هم همکاری کنیم و جستجویی دقیق انجام بدیم. ممکنه چیزی تو این غار پیدا کنیم که به ما کمک کنه.
حالا، در دل تاریکی و در مرز خطر، سمیرا، شایان و نغمه آماده بودند تا حقیقت را کشف کنند. آیا آنها میتوانستند در این دنیای پر از تهدیدات، راهی برای نجات لاله پیدا کنند یا آیا در نهایت سرنوشتی ناگزیر در انتظارشان بود؟ تنها زمان میتوانست پاسخگو باشد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: