دانلود کتاب مجموعه داستان کوتاه شاه بابا

₪ دانلود ₪ دانلود کتاب مجموعه داستان کوتاه شاه بابا .

📖 نام کتاب
شاه بابا
✒️ نام نویسنده کتاب
نوه بویوک بابا
🏷️ ژانر (موضوع)
طنز
🖌️ نام طراح کاور کتاب
TifanI
🗃️ نام فایلر کتاب
طیفا
🔰 منبع انتشار کتاب
انجمن راشای - Rashay
📥 نوع دریافت
رایگان
📑 تعداد صفحات کتاب
34

  1. مجموعه داستان کوتاه : شاه بابا
  2. نام نویسنده: نوه بویوک بابا
  3. ژانر: طنز

--------------------------------
مقدمه:
-----------------
شاه بابایم

«نگاه‌ات پر معنا بود!
سخنت پر بها بود.
رفتارت گنج تجربه‌ها بود.
اگر بودی، می‌گفتی برایم حکمرانی نکن!
زیرا که من سلطنتی افراشته‌ام!
اگر که بودی،
می‌گفتی خودت را با ارزش بدان، با هر اشتباهی نلرز و جبران کن!
اما حالا که نیستی!
عمه‌ام جانشینت شده!
با یک تفاوت که او زخم زبان می‎‌زند
تو دُرِّ کلام می‌گفتی.»

----------------------------------------------------------------------
بخشی از محتوای کتاب:
-------------------------------------------
خشم حاجی

یادم میاد وقتی من و داداشم بچه بودیم، پدر بزرگم الان دوست نداشته باشه خیلی دوستمون داشت.
از کارهایی که می‌کردیم تعریف می‌کرد.
همیشه پشتمون بود و هیچ‌وقت از گل نازک‌تر چیزی بهمون نمی‌گفت.
خیلی آروم بود و بزرگ خاندان بودنش به ابهت زیادش اضافه می‌کرد.
اما این آرومی و از گل نازک‌تر نگفتن، توی یک روز، تبدیل به از گل نازک‌تر گفتن و ناآرومی شد!
من و داداشم جلوی تلویزیون رنگی کوچولویی که داشت جومونگ رو نشون می‌داد، نشسته بودیم و همین‌طور که فیلم نگاه می‌کردیم از توی قابلمه بزرگی که توش برنج بود و ما اون رو به دو قسمت تقسیم کرده بودیم، با هم برنج می‌خوردیم.
این تقسیم غذا چیزی بود که باید بهش پا قرص می‌کردیم.
یعنی باید باید بهش عمل می‌کردیم!
من مواظب بودم تا داداشم از خط وسط، با قاشقش این‌طرف نیاد و داداشمم همین کار رو می‌کرد!
اگه یک دونه برنج هم به سمت من می‌اومد، جزوی از میراث غذاییم به حساب می‌اومد و قابل برگشت نبود.
من عاشق جومونگ بودم و وقتی نگاهش می‌کردم، فقط با چشمام نگاه نمی‌کردم!
پای گوش و دهن و دماغ و گردو و... هم وسط بود.
اصلا حواسم به غذام و داداشم، که درحال قاچاق برنج از زمین من به زمین خودش بود نبود.
وقتی تموم شد، سر برگردوندم که بقیه غذام رو بخورم، دیدم نیست!
از یقه داداشم گرفتم و پنج، شیش تا چک زدم تو صورتش.
هر چند ازم بزرگ بود؛ اما قدرت من ازش بیشتر بود.
شروع کرد به گریه کردن.
حاج بابام روی تشک کنار بخاری نشسته بود و نگاه‌مون می‌کرد.
بعد از این‌که داداشم گریه کرد، رفت دراز کشید و پتو رو هم روی خودش کشید.




/rashaaaaaaaaaaaaay
نویسنده
طلایه
نوع فایل
pdf
حجم فایل
1.8 مگابایت
دانلودها
5
بازدیدها
32
اولین انتشار
آخرین بروزرسانی
رتبه‌بندی
0.00 ستاره 0 رتبه‌بندی
عقب
بالا