- 📖 نام کتاب
- عشق منجمد
- ✒️ نام نویسنده کتاب
- نگین بای
- 🏷️ ژانر (موضوع)
- عاشقانه، تراژدی
- 🖌️ نام طراح کاور کتاب
- TifanI
- 🗃️ نام فایلر کتاب
- طیفا
- 🔰 منبع انتشار کتاب
- انجمن راشای - Rashay
- 📥 نوع دریافت
- رایگان
- 📑 تعداد صفحات کتاب
- 63
- مجموعه داستان کوتاه : عشق منجمد
- نام نویسنده: نگین بای
- ژانر: عاشقانه، تراژدی
--------------------------------
خلاصه:
-----------------
عشقی ناب، در فراز چشم های من و تو! در میان دستان من و تو! در قلب های جفتمان! باهم کامل میشویم و مکمل همدیگر! بگذار بگویم چقدر دوستت دارم. اصلا بگذار همه چیز را بگویم؛ که زندگی کردن و نفس کشیدن هایم در با تو بودن معنا میشوند.نبود من، در نبود تو خلاصه میشود؛ من نبود تو در پیش من و...
نبود من در این جهان!
-----------------------------
مقدمه:
-----------------
قلب من محبتی میخواهد؛ محبتی که به من بال و پر بدهد، تا در وسعت لبخند های طولانی بپرم.
محبتی که من را نسیمی کند، تا در دست مملو از خوشرویی و دلگرمی بوزم.
درختی ایستاده در دستان گرم مهربانی ها، قایقی رونده در دریایی از رویاهای شیرین و ابری در بدرقهی زیبایی ها؛ محبتی که من را همچون آب، آتش، هوا و سنگ، برف کند و باران؛ یا پلی بالای رودخانهی شگفتی ها و هزاران محبتی که من را لایق بداند.
قلبم عشق میخواهد؛ عشقی که من را نیز بخواهد.
عشقی که به اندازهی وسعت آسمان دارای اعتماد باشد؛ پر از استواری های ناپیدا!
مانند آبنباتی شیرین و مانند گل، زیبا باشد.
عشقی همچون دریا پاک و همانند ماه تابان!
قلبم تو را میخواهد؛تویی که آغاز و پایان همه چیزم هستی!
من تو را میخواهم!
----------------------------------------------------------------------
بخشی از محتوای کتاب:
-------------------------------------------
*المیرا*
با آزاده از دانشگاه خارج شدیم. نفسم رو سوزناک بیرون فرستادم. خیلی از دست امین ناراحت و صد البته عصبی بودم؛ اما حیف که کاری از دستم بر نمیاد و بخاطره قیافهی زشتی که دارم زبونم کوتاهه! آزاده همونطور که روی یک دوشش کوله پشتی خودش و روی اون یکی دوشش کولهی من بود هلک هلک دنبالم میومد. دستم رو کشید تا بلکه کمی از سرعتم کم بشه.
صداش رو شنیدم که غر زد:
-خدا خیرت بده المیرا! یک نگاهم به من بدبختم کنی بد نیستا
. حالا اگه اون امین در به در این کار و کرده باید من کیف صدکیلوییت رو حمل کنم آخه؟ انصافه؟! نه تو بگو انصافه؟
-وایی! بس کن آزاده! اگه قراره تا خونه غر بزنی راهم و عوض کنم.
-به به چشم چپ و راستم روشن! راهت و عوض کنی؟ داشتیم المیرا؟
سرجام وایستادم. خیلی داشتم اذیت میشدم. بخاطره نگاه آزاردهنده و زجر آور دیگران! همش من رو به چشم جوجه اردک زشت میدیدن. به طرف آزاده برگشتم.
- تو که داری یه کیف اینور و اونور میکنی انقدر اذیت میشی. منو بگو که نگاه های همه اذیتم میکنه. هر جا میرم پچ پچا شروع میشه.
آزاده شیطون ابرویی بالا پروند و گفت:-حتی من؟!
به حرفش اهمیتی ندادم.
-آزاده یه سوال بپرسم؟
-بپرس ببینم چه مرگته!
-چرا من زشتم؟
با حرفم اول با تعجب نگاهم کرد و بعد شروع کرد به خندیدن. ناراحت ل*بم رو کج کردم و آروم به بازوش زدم.
-نخند دیگه! جوابم و بده.
آزاده که سعی داشت خندهاش رو جمع کنه گفت:-چی باعث شده همچین فکری و کنی المیرا؟ تو خیلیام خشگلی.
کمی به صورتم دقیق تر شد و چشم هاش رو ریز کرد.
- البته خشگل که نه! بامزه... آره تو بامزهای!
-خب خب بسه! فهمیدم داری سرم شیره میمالی.
سرش و رو پایین گرفت.
-یعنی مشخص بود؟!
