دانلود کتاب داستان عشق شکسته The Broken LOVE

₪ دانلود ₪ دانلود کتاب داستان عشق شکسته The Broken LOVE .

📖 نام کتاب
عشق شکسته The Broken LOVE
✒️ نام نویسنده کتاب
شایان صمدی
🏷️ ژانر (موضوع)
درام، تخیلی، اجتماعی
📝 نام ویراستار کتاب
هاووش راد
🖌️ نام طراح کاور کتاب
TifanI
🗃️ نام فایلر کتاب
طیفا
🔰 منبع انتشار کتاب
انجمن راشای - Rashay
📥 نوع دریافت
رایگان
📑 تعداد صفحات کتاب
14
  1. نام داستان : عشق شکسته، The Broken LOVE
  2. نام نویسنده: شاهین صمدی
  3. ژانر: درام، تخیلی، اجتماعی
  4. ویراستار: هاووش راد
  5. طراح کاور: @TifanI
  6. فایلر: @طلایه

--------------------------------
خلاصه:
-----------------
انسان‎ها گاهی در رویای خود فرو می‌روند، گم می‎شوند؛ دنیایشان پر از تاریکی می‎شود. فریاد می‎زنند؛ بی آ‏ن‎كه‏ صدایشان؛ حتی به گوش خودشان برسد و فرار می‏‎کنند، از خودشان به خودی که برایشان بهتر است. من هم در راه زندگی به این فرار رسیدم؛ اما به سختی گذشتم که این سختی مرا تغییر داد، تغییری نامهربان. هیچ‌وقت نمی‏‎خواستم به این‎جا برسم!.‏


----------------------------------------------------------------------
بخشی از محتوای کتاب:
-------------------------------------------
مرگ، مرگ بر لحظه‎ های بی تو!
امروز؛ حتی نمی‎دانم چه تاریخی‏ست.
نگاهی به ساعت انداختم، من این موقع‎ها خانه نبودم؛ داشتم کار می‎کردم! پشت میز، منتظر زنگ یک نفر بودم؛ خیلی تلفن مهمی بود. از همه‎چیز مهم‎تر، شماره‎اش را حفظ بودم؛می‎دانستم وقتی زنگ می‎خورد، چه قدر عاشقانه بود صدایش؛ صدای زنگ تلفن را می‎گویم. هردفعه که بر می‎داشتم، دست و پایم می‎لرزید. دوستانم می‎گفتند «مگر چه کسی‎ست که این‎قدر اضطراب داری برای تلفن زدنش؟! » آن‎ها تو را نمی‎شناختند! بی‎اعتنا به حرف‎های همیشگی تلفن را برمی‌داشتم. هردفعه از تشویشِ زیادی، سرپا حرف می‎زدم؛ نمی‎توانستم بنشینم. به‎جای اینكه‏ ‏ گوش‎هایم را تیز کنم، چشم‎هایم را تا آخر بازمی‎کردم و او را دقیقاً جلویم تصور می‌کردم. وقتی سلام می‎داد، دقیقاً آب روی آتش می‎شد؛ آرام می‏‎شدم. کم‏‌کم چهره‎اش را روبه‎رویم می‎دیدم با همان لبخند زیرلبش و آن چشمان براقش؛ انگار جریان برق از آن‎ها رد می‎شد؛ همیشه از فاصله‎های دور معلوم بودند. وای از زمانی که فقط یکی از پلک‎هایش را از قصد و از روی آزار به سمت من می‎بست، نمی‌دانید انگار تیر خلاصی به قلب من شلیک می‎کرد. در هر زمانی که پریشان می‎شوم، قسم به پلک‎هایش که یاد چشمانش میوفتم. می‏‎دانستم دقیقاً چه می‎خواهد بگوید؛ حالم چطور است یا اوضاع شرکت چطور است، خوش می‎گذرد؟ و جالب‎تر این که جواب تمام سوالات را می‎دانست و همین‎طور برای من هم جواب سوال‎هایم واضح بود، همین صحبت‌ ها بود. عشق این چیزها را نمی‎شناسد؛ فقط صدایت که باشد تصورت هم در کنارش، همین دو کافیست تا تمام خستگی‎هایم بروند و دور شوند .
گاهی وقت‎ها مشکلاتی در محل کار ایجاد می‎شد، هیچ راه حلی به فکرم نمی‎رسید؛ چشمم به تلفن می‏‌افتاد، دستم به سمت شماره می‎رفت و وقتی صدایش می‎آمد، انگار تمام راه حل‏‎ها را می‎داند؛ با صدایش مشکلات را حل می‎کردم، با صدای او در فکرم فرو می‎رفتم؛ طوری که صدای خودم را از یاد می‎بردم تا اینكه دوباره حرف بزنم. شاید از اتفاقات آن ‎روز حرف می‎زدیم؛ مثلاً مادرش به دیدنش آمده ‎است، یا با مادر من تلفنی حرف زده‏‌است، یا شاید هم پدرش ما را به شام دعوت کرده ‎باشد، یا پدرم از من خواسته تا برای کمک به او چند روزی را مرخصی بگیرم و به آن‎جا بروم؛ کار سختی نبود، ممکن بود چند روز را به مسافرت برود یا نیاز به یک همراه دیگری داشته‎ باشد به غیر از بقیه در محل کارش؛ و تمام اتفاقات آن روز این‏‌ها تماماً می‎شد دلیل زنده بودن من.



از آخرین باری که منتظر اون زنگ بودم، خیلی ‎وقت بود می‎گذشت. چند وقتیِ هست ک دیگه سرکار نمیرم، تنها میشینم تو این اتاق که نمی‎دونم؛ حتی کجاست و این‎جا چیکار می‎کنم! بعضی‏‎وقتا یکی میاد داخل و یه سینی غذا برام میذاره و یکم از خوردن اون چیزایی که تو سینی هست میگه و میره، نمی فهمم چی می‎گه! انگار اصلاً به ز*ب*ون من حرف نمی‎زنه؛ فقط وقتی می‎بینه نمی‎تونم جوابش رو بدم و از شک اینكه نفهمیدم و چشمام باز مونده با دست نشون میده که باید چی کار کنم؛ فکر کنم می‎خواد بگه اون چیزایی که توی سینی هست برای توِ، باید یه کاریشون کنی. رو تموم اون چیزایی که اون‎جا هست اسم گذاشتن؛ قاشق، چنگال، بشقاب، برنج، خورشت‌های مختلف؛ حتی سینی رو هم از همون ها یاد گرفتم. می‌دونی، گفته بودم که نباشی از خورد و خوراک میوفتم؛ ولی هیچ‎کدوم این ها این مجموعه کلمه رو نمی‎گفتن. تمام این حرف هایی که می‌زنم رو هم، از خاطرات با تو دارم. تو، نمی‌ دونم «تو» خالی یعنی چی؛ شایدم می‎دونم فکر کنم عشقی که می‎گفتن همون تو هستش، عشق؟ بازم یادم رفت. ولش کن! بذار از این‎جا بگم، اونی که میاد داخل همیشه یه نفره، فکر کنم بقیه نمی‎تونن؛ مثل اون به خوبی نشون ب*دن که باید یاد چیا بیوفتم؛ یه‎ جورایی فراموشی گرفتم! هر روز تا همه چیز رو یادم بیاد شب می‎شه و باید بخوابم؛ اما از این به بعد می‌خوام شب ها بنویسم از تو، از عشق.
عشق، کلمه‎ی عجیبیه؛ چون تمام روز کافی نیست که یادم بیاد چی هست؛ خیلی سخته، نمیشه چاره ای اندیشید؛ اما امشب که دکتر اومد و باهام حرف زد؛ آره، دکتر بعضی وقت ها میاد شب ها و باهام حرف می‎زنه، گفت‏:‏
_قرص هاتو نخور بیدار بمون!
گفت که: ‏اگه آن‎قدر برات اهمیت داره که بدونی چیه؛ فقط خودت می‎تونی بفهمی؛ چون فقط تو رو می‎شناسم که عشق رو به زیبایی و زشتیش لــ.ـــمس کردی!
هنوز یادم نیومده زیبایی و زشتی یعنی چی؛ ولی اون این‎جوری می‎گفت. خلاصه امشب می‎خوام بیشتر بیدار بمونم.
می‎گفت:







/rashaaaaaaaaaaaaay
  • لایک داری
واکنش‌ها[ی پسندها]: ALI، Blueberry، دیاکو و 1 کاربر دیگر
نویسنده
طلایه
نوع فایل
pdf
حجم فایل
1.1 مگابایت
دانلودها
2
بازدیدها
55
اولین انتشار
آخرین بروزرسانی
رتبه‌بندی
0.00 ستاره 0 رتبه‌بندی
عقب
بالا