- 📖 نام کتاب
- امید رهایی
- ✒️ نام نویسنده کتاب
- deimos
- 🏷️ ژانر (موضوع)
- عاشقانه، جنایی-مافیایی، تراژدی، معمایی
- 📝 نام ویراستار کتاب
- فاطمه تاجیکی
- 🖌️ نام طراح کاور کتاب
- TifanI
- 🗃️ نام فایلر کتاب
- TifanI
- 🔰 منبع انتشار کتاب
- انجمن راشای - Rashay
- 📥 نوع دریافت
- رایگان
- 📑 تعداد صفحات کتاب
- 415
- نام رمان: جلد دوم امید رهایی
- نام نویسنده: deimos
- ژانر: عاشقانه، جنایی-مافیایی، تراژدی، معمایی.
- ویراستار: @فاطمه تاجیکی
- طراح کاور: @TifanI
- فایلر: @TifanI
- سبک: رئال.
- سطح رمان: حرفهای
- رده سنی: 13+
------------------------------------
خلاصه رمان:
--------------------------
رها، دختری خودساخته، قوی و با ارادهای آهنینه. دختری با سرنوشتی ملموس؛ اما باورهای ناملموس و تصمیمات غیرقابل پیشبینی. دختری از ج*ن*س دیگر دختران سرزمینم که افکار متفاوت و رویاهای بزرگی داره و دنیا رو با دیدی وسیعتر از انسانهای اطرافش میبینه. دختری که با عشق متولد نشده و عشق رو یک دروغرویایی میدونه. مادرانهای نشنیده و احساسات مادرانه رو یک اغراق زیبا میدونه. حالا همهی خودش رو وسط میذاره تا برای یکبار هم که شده، الفبای عشقحقیقی رو لــ.ـــمس کنه؛ اما عشقحقیقی اصلا وجود داره؟!
--------------------------------
سخن نویسنده
-----------------
پی نوشت1:
سلام به همهی دوستان گلم. بنا بهدلایلی که مطرح کردنش اینجا خارج از بحث و حوصله است؛ جلد دوم و انشاالله در ادامه «جلدآخر» رو از این انجمن میخونید. بابت تاخیر به وجود اومده، صمیمانه عذرخواهی میکنم.
اگر جلداول رو خونده باشید؛ الان دیگه به اندازهیکافی رها رو میشناسید. الان دیگه ج*ن*س اشکها، بغضها و حسرتهای دختری مثل رها رو درک میکنید و میفهمید، درد دختری رو که همیشه به جرم پرورشگاهی بودن، به ناحق برچسب خورده. من یکایرانیم و توی کشور من، مردم سرزمینمن، اگر بدونن یکدختر تنهاست، با دید درستی بهش نگاه نمیکنند؛ حتی اگر این دختر فوقالعاده باهوش و زیبا باشه.
الان میدونید یکشام گرمِساده، توی این هوایسرد، کنار یکخانوادهیواقعی، حسرت خیلی از چشمان خیس کودکان بیسرپرست و الخصوص بدسرپرسته. بچههایی که فرق ترحمچشمامون رو از محبتحقیقی خوب میفهمن و حتی گاهی مثل رهای «امیدرهایی» از دستِ پر ترحمی که به سرشون میکشید، متنفرن.
الان خیلی چیزها میدونید؛ اما هنوز هم برای قضاوت اینکه توی زندگی پر رمز و راز رها گناهکار واقعی کیه؟ خیلیزوده.
به تکرار میگم هدف از نوشتن اینرمان و به اشتراک گذاشتنش با دنیا این بوده که اگر نمیتونیم به هیچ طریقی مرحم درد این عزیزان باشیم؛ دستکم با نگاههای خارج از عرف، قضاوتهای ناعادلانه و برچسبزدنهای بیرحمانه، نمک روی زخمشون نپاشیم.
نوشتن اینرمان درحالحاضر تنها اقدامیه که از دست من نوعی برمیاد. از دست تکتک ماها خیلی کارها برمیاد که وقتشه قبول کنیم توی انجامشون کوتاهی کردیم. ما توی باورهامون، توی نگاههامون، توی طرز تفکرمون کوتاهی کردیم. ما به بچههامون یاد ندادیم کسیکه پرورشگاهیه الزاماً از سطح پستجامعه (کافر، نجس یا ناپاک) نیست و کسیکه خانوادهی مرفهاش ساپورتش میکنند؛ به صرف اعتبار و وضعیتمالی خانوادگیش، آدم ارزشمندی نیست. ما یادشون ندادیم کسیکه با ما همفکره، الزاماً درست نمیگه و کسیکه با ما مخالفه، الزاماً اشتباه نمیکنه. یاد ندادیم کسیکه تنهاست الزاماً مشکل (اخلاقی، شخصیتی، روحی، مالی، جسمی و...) نداره و کسیکه دورش شلوغه الزاماً پرفکت و بینقص نیست. کسیکه چادریه، الزاماً متدین نیست و کسیکه بیچادره، الزاما کافر و بیدین نیست.
بیاید درست زندگی کردن رو یاد بگیریم و یاد بدیم و اگر روزی فرزندی داشتیم، اولینچیزی که براش مشق میکنیم، جای سی و دوحرف سردرگم، درس درست زندگی کردن، چطور عشق ورزیدن و درک کردن آدمها باشه. دنیا از دکتر و مهندس اشباع شده، بیاید انسان تحویل جامعه بدیم عزیزان.
پی نوشت2:
در طول رمان اشاره های ریزی به رسم و رسوماتی خاص هست، که من تصمیم گرفتم همین الان برای درک بهتر شما عزیزان توضیحشون بدم. رسم دستبند یه چیزی مثل نشون شدن قبل از ازدواج هست. هر طایفه داری یه دستبند قدیمی، قیمتی یا عتیقه دارن که نسل به نسل بینشون می گرده و به اولین عروسی که وارد خونه میشه، هدیه داده میشه. دقت کنید گفتم هر ادم طایفه داری، نه هر وارثی؛ پس این فقط مختص وارث ها نیست! هر پسر طایفه داری از طرف پدرش یکی از این دستبندها داره اما اصلی ترین و عتیقه ترین دستبند پیش وارث اصلی طایفه هست. در مورد رها، این دستبند به آرمان که وارث اول و پسر اول محمدخانه تعلق داره و دستبند الان پیش اونه.
یه رسم دیگه، رسم کاغذ ارزش هست که من این رسم رو با اسم های دیگه ای مثل کاغذگیری، ثبت خانوادگی و... در بین قومیت های عزیز دیگه کشورمون دیدم. حالا این کاغذ ارزش چی هست؟
توی این کاغذ جد عروس و داماد معرفی می شن، نامزد شدنشون نوشته می شه، املاک و اموالی که به عروس پیشکش شده، تاریخ نشون و مراسماتش، تاریخ نامزدی و مراسماتش، تاریخ عقد، تاریخ عروسی، مقدار جهاز و مهریه و... به طور کامل و دقیق به زبان و دست خط باستانی طایفه نوشته می شه و بزرگترهای جمع اون رو با خون مهر می کنن. حالا دلیل این کار چیه؟
هر دختری که جهاز بیشتری داشته باشه، اموال بیشتری بهش پیش کش شده باشه و رک بگم، سود بیشتری از ازدواجش برده باشه، ارج و احترام بیشتری هم نصیبش می شه. در واقع اسمش روشه! کاغذ ارزش! ارزش هر دختر از سنگینی مقدار طلا و اموال کاغذش مشخص می شه.
این قضیه مختص به این طایفه نیست. همین الان هم مهریه و سرویس طلای عقد و عروسی همین حکم رو داره که کلا به نظر من از ریشه غلطه این قضیه.
پی نوشت 3:
روند رمان در جلد دوم مثل جلد اول خواهد بود. رمان به زمانحال روایت میشه و با فلشبکهای متعدد به زمانگذشته برمیگرده. تشخیص این فلشبکها عمدتا با تکیه برمتن انجام میشه؛ اما در قسمتهایی هم از «***» استفاده خواهد شد. توی صفحهی پروفایلم در خدمت همهی نقدها، نظرها، و پیشنهاداتتون هستم.
پی نوشت4:
دوست دارم بدونید که این شروع دوباره، خیلی سختتر از اونی بوده که فکر میکنید. بیشتر از هیتها و فحشها و دعوا کردنهاتون به حمایتعمیق و نظرات دلگرمکنندتون نیاز دارم. توی شرایط سختی دارم خط به خط این رمان رو مینویسم و میخوام یادتون بیارم که خط به خطش توی شرایط بدتری برای یکدختر اتفاق افتاده. پیشاپیش سپاس از نگاهگرمتون.
سامی.
----------------------------------------------------------------------
بخشی از محتوای کتاب:
-------------------------------------------
با صدای کلاغی که قصد ساکت شدن نداشت، آروم چشمام رو باز کردم. یکآسمونِ دور و یککلاغ سردرگم، تنها چیزهایی بودن که با چشمای تار و سرخم میدیدم. باز هم طبقعادت، روی سنگمزارش دراز کشیده بودم. باز هم از شدت گریه و بیحالی، کنارش خوابم برده بود. باز هم دلتنگیای که تا گلوم بالا اومده بود رو مثل یکآرزوی ناکام، فرو خوردم؛ دلتنگی و بغضی که کمکم داشت امونم رو میبرید.
من همیشه از شدتدلتنگی برای خودش، به خودش پناه میآوردم. الان هم چیزی برای من عوض نشده بود. تنها چیزی که بینمون فاصله انداخته بود، این سنگ یخزده و سکوتابدی اون بود؛ اما تا وقتی که من عاشقش بودم، هیچکدوم این چیزها مهم نبود. امید دل دادن رو خوب یادم داده بود؛ اما دلکندن رو ...
بغضی که داشت به گلوم چنگ میزد رو قورت دادم و با یه لبخند بزرگ، چهارزانو، روی سنگمزارش نشستم. گلبرگهای یخزدهی تنها گلم رو یکییکی به نیّتفال جدا کردم و با صدایی که لرزشنامحسوسی داشت گفتم:
- این روزا همش داری یککاری میکنی قولهام رو بشکنم. قول دادم تا انتقامت رو نگرفتم دیگه نیام دیدنت؛ اما کِی گفتم تو هم دیگه نیای دیدنم؟! میخوای کم طاقتم کنی؟ من که خیلیوقته بیطاقت توام بیانصاف...
قطرهی اشک لجبازی که داشت راه خودش رو روی صورتم پیدا میکرد، عصبی پسزدم و سرش غر زدم:
- حالا من برات ناز میکنم، تو نباید بیای منتکشیِ زنت پسرخوب؟ هرچند بعد از اینهمه وقت هم که اومدی سراغم همش تو خواب دعوام کردی؛ اما ...
بیتوجه به اشک بیارادهای که دوباره راه خودش رو روی صورتم باز کرد ادامه دادم:
- اما سفید هنوز بهت میاد.
گلبرگهای کنار اسمش رو کنار زدم و با حسادتی که کنترلش دست خودم نبود، به شوخی گفتم:
- اگر بفهمم به خواب اونم میری و همین جوری ازش دل میبری، باهات کات میکنم امید!
امید میدونست این اشکهایی که تندتند روی صورتم میریزه، کنار لبخندتلخم، بدترین حالت تنهاییمنه. برای اینکه متوجه حال بدم نشه، به قول خودم بحث رو عوض کردم:
- نمیدونی این چند وقته تحملآرمان چقدر سخت شده امید. غیرتی نشیها؛ اما من اصلا ج*ن*س نگاهش رو دوست ندارم. تو خونهاش آرامش ندارم. وقتی نگاهم میکنه، از حرص و کینهی تهنگاهش دلم میریزه. حتی حس میکنم هیچ حس برادرانهای بهم نداره. جوری رفتار میکنه انگار من یکی از املاکشم! خوش بهحال تو که صاحب خونهات خداست. باهاتمهربونه یا با تو هم مثل من پدرکشتگی داره؟
اینبار با یادآوری خاطرات تلخ و شیرینمون از تهدل خندیدم و بین خندههام بریدهبریده گفتم:
- الان اگر دستت بهم میرسید؛ چون به خداجونت بیاحترامی کردم، مثل اون دفعه، گوشم رو میپیچوندی، مگه نه؟!
صدای خندههام توی قبرستونخالی میپیچید. ترسناک بود، غمگین بود، حس تنهاییعجیبی رو القا میکرد؛ اما من تا وقتی کنارش بودم، احساس ناامنی و بیکسی نمیکردم. اهمیتی نداشت که دیگه نمیتونه دستسردم رو بگیره، وقتی که عمیقاً باور داشتم هنوز حرفهام رو میشنوه. برام مهم نبود دیگه نمیتونم ببینمش، وقتی که ایمان داشتم اون تمام مدت نگاهش به منه.
گلبرگ دیگهای رو جدا کردم و احمقتر از همیشه منتظر جوابش موندم. منتظر شنیدنصدایی که دیگه تا عمر داشتم، از شنیدنش محروم بودم. منتظر نگاه گرمی که هنوز هم بیفروغیش توی نگاههای وحشتزده و سرد لحظهیآخرش، لرز به تنم میانداخت. منتظر بودم دست گرمش اشکم رو پاک کنه؛ دستی که توی لحظههای آخرش بهسمت من دراز شده بود.
آره! من با تمام بیاعتقادیم، با تمام گـناههام و با تمام بیپناهیم، منتظر معجزه بودم؛ اما وقتی مثل همیشه، تنها چیزی که حس کردم، سرمای سنگسیاه مزارش بود، دوباره بغض به گلوم چنگ زد. منه نابغه، احمقترین آدمِ این کرهی خاکی بودم. نفسعمیقی کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
- اصلا همش تقصیرتوئه! از اولش هم خدات رو بیشتر از من دوست داشتی. یادته یه بار عصبانیم کردی بهت گفتم: « بین من و خدات یکی رو انتخاب کن؟»
با یادآوری اون روز، کنترلم رو از دست دادم و محکم زیرگریه زدم. بین گریههام با صدایی که دیگه کاملا دورگه شده بود گفتم:
- لال بشم الهی که اگر میدونستم اونرو انتخاب میکنی هیچوقت این رو نمیگفتم. من به خاطر تو همه چیزم رو ول کردم، تا توی این دنیای لعنتی کنار تو بمونم. تو منو به بهشتت فروختی؟!
بازم تنها صدایی که شنیده میشد، صدای گریههای من بود. همیشه همین بود. با تاسف، گریه و خواب شروع میشد، به بیداری و گریهزاری و گله و شکایت از امید و خدایامید ختم میشد.
هوا داشت تاریک میشد و فرصتزیادی برام باقی نمونده بود. باید حرفی که به خاطر گفتنش، اینهمه خطر کرده بودم رو میگفتم. به آخرین گلبرگی که برام مونده بود خیره شدم و گفتم:
- امید؟ یه خبرخوش! فالم میگه دارم میام پیش تو ...
حرفم رو خوردم و برگهی آزمایشم رو روی مزارش گذاشتم. باصدای آرومتری که بغض توش بیداد میکرد، ادامه دادم:
- این آزمایش هم همینطور.
این اولین باری نبود که داشتم این حرف رو بهش میزدم. این اولین باری نبود که دکترها جوابم کرده بودن؛ ولی باز هم گفتنش به امید آسون نبود. تنها جوابی که باراول، با چشمهای پر از اشک بهم داده بود این بود: « حق نداری تنها جایی بری»؛ اما حالا خودش تنها رفته بود. همیشه من کسی بودم که ترکش میکرد. همیشه من کسی بودم که باعث رنج و عذاب اون بود. اون هیچوقت دلش نمیاومد منو رها کنه؛ اما خدای اون سنگدلتر از اون بود. ایکاش خدای امید هم اندازهی امید دوستم داشت.
لبخند تلخی زدم و از جام پاشدم. انگشت اشارهام رو سمت مزارش گرفتم و با لحنی تهدیدوار گفتم:
- نیام ببینم یکمشت حوری دور و ورته که بهشتت رو جهنم میکنم.
یکحرف تهدیدآمیز با لحنی ترحمبرانگیز! چیشد که به این روز افتادم؟! من یکقدمی خوشبختی ایستاده بودم. یکقدمی آرزوهام بودم که دنیام رو جهنم کردن. ما قرار ازدواج گذاشته بودیم. خانوادهها رو راضی کرده بودیم. امید برام لباس عروس سفارش داده بود. من خوشبختیم رو باور کرده بودم. چطور دلشون اومد؟!
این انتقام حق من بود. تنها حقی که اینبار سفت و سخت پای گرفتنش ایستاده بودم و تا زمانی که بهش نمیرسیدم، حتی قلبم هم حق نداشت از تپشش دست بکشه.
قبل از اینکه دوباره کنترل خودم رو از دست بدم، سنگمزارش رو ب*وسیدم و از بهشت رضوان بیرون زدم.
کمی دیر کرده بودم؛ اما باز هم تونستم بهموقع به ایستگاه برسم. درست همونجایی که غزال پیادهام کرده بود، از اتوبوس پیاده شدم و با یکم چشمچشم کردن، پیداش کردم.
