📖 نام کتاب
سینستزیا Synethesia
✒️ نام نویسنده کتاب
کیمیا کاردان
🏷️ ژانر (موضوع)
علمی تخیلی، اجتماعی
🖌️ نام طراح کاور کتاب
TifanI
🗃️ نام فایلر کتاب
TifanI
🔰 منبع انتشار کتاب
انجمن راشای - Rashay
📥 نوع دریافت
رایگان
📑 تعداد صفحات کتاب
46


  1. نام داستان کوتاه: سینِسْتِزیا Synethesia
    نام نویسنده: کیمیا کاردان
    ژانر: علمی تخیلی، اجتماعی
  2. فایلر و طراح کاور: @TifanI

------------------------------------
خلاصه داستان:
--------------------------

الینا، دختریه که زندگی عجیبی داره. سرنوشتی که شاید کمتر کسی بخواد داشته باشه؛ یا شاید هم بعضی‌ها خوششون بیاد. اون یک بیماری نادر داره که توی شهرشون ازش می‌ترسند و فکر می‌کنند دیوونه‌ست. وقتی‌که بزرگ‌تر میشه یک‌سری اتفاقاتی براش میفته که شاید همه این اتفاق رو در زندگی‌شون نخوان. دختر داستان ما؛ از این‌که این بیماری رو داره خوشحال نیست و فکر می‌کنه که باعث دردسره.

توجه: سینِسْتِزیا بیماری‌ای واقعی‌ و نادر هست.

--------------------------------
مقدمه
-----------------

باران چه معصومانه می‌بارد!
گویی این ابرهای سیاه برای شکستن بغض گلوی خود، کسی را بهتر از باران پیدا نکرده‌اند.
می‌دانم سخت است و باران را خسته می‌کند و عذاب می‌دهد؛ ولی چه می‌توان کرد، جز تحمل سختی آن؟
انگار کسی از همه‌جا ناامید، به زجه می‌پردازد.
هرچه گویم کم گویم؛ چون حکمت آن را کمتر از آن‌چه هست می‌دانم، پس سرنوشت را می‌سپارم به‌دست برادرش تقدیر.
چرا که سرنوشت باران نیز، این است.
«امیر هاشم»
----------------------------------------------------------------------
بخشی از محتوای کتاب:
-------------------------------------------

الینا
مامانم با داد صدام زد:
- الینا!
باصدای بلند مامان، از جا پریدم و نزدیک بود که گوشیم از دستم به زمین بیفته. با چشم‌های گردشده و با صدای بلندی گفتم:
- جانم مامان؟ چی‌شده؟
- چیزی نشده. یه چایی برای بابات بریز. تازه از سرکار اومده، خسته‌‌ است.
- چشم.
بعد از این‌که برای بابا چایی بردم، روی مبل نشستم و دوباره به فکر یازده‌سال پیش افتادم. موقعی که ۶ سالم بود.
باشادی به آهنگ مورد علاقم گوش می‌دادم که یهو بوی چندین چیز رو حس کردم و چندین رنگ و عکس واقعی، جلوی چشم‌هام جون گرفتند. سریع آهنگ رو قطع کردم. این‌دفعه خیلی بیشتر ترس برم داشت؛ چون شدتش بیشتر بود و از وقتی که یادمه موقع آهنگ گوش‌دادن و خوندن اعداد، همین‌جوری می‌شدم. البته فقط موقعی که به آهنگ گوش می‌دم، عکس‌های واقعی جلوی چشم‌هام ظاهر می‌شن. یه نیروی عجیبی‌ هم حس می‌کنم؛ مخصوصاً وقتی که به نور ماه خیره می‌شم. این حس، ترسم رو بیشتر می‌کنه؛ پس ماه رو به مامان‌ و بابام نگفتم.
ما شهر کوچیکی داریم و خبرها زود پخش می‌شه. اون‌ها فکر می‌کنند من مریضم و من رو دوست ندارند.
خواستم پیش مامان‌ و بابام برم که بهشون بگم چی‌شده؛ پس از اتاقم بیرون اومدم.
وقتی از پله‌ها پایین اومدم، اون‌ها رو دیدم که داشتند تلویزیون می‌دیدن. به‌سمت مبل رفتم و نشستم. دست‌هام رو به‌هم قفل کردم و پاهام رو تکون دادم.
مامان، نگاهی بهم انداخت و بامهربونی گفت:
- چیزی می‌خوای بگی عزیزم؟
با صدایِ لرزون و بچه‌گونم، گفتم:
- نه، هیچی.
سری تکون داد و دوباره روش رو به‌سمت تلویزیون برگردوند. سریالی که دوست داشتند رو نشون می‌داد.
یهو صدای باترس مامان، من رو از جا پروند که گفت:
- الینا! باز اون‌ها رو می‌بینی؟ ‌راستش رو بگو. باید بهمون بگی.
بابا صورتش رو به سمت ما برگردوند و منتظر نگاهم کرد. بعد از کمی مکث آروم گفتم:
- آره می‌بینم.
اون‌ها سکوت کردند و بانگرانی بهم خیره شدند.
بابغض، بریده‌بریده گفتم:
- من می‌ترسم! نمی‌خوام من رو از شما جدا کنند.
بابا باصدای آرومی گفت:
- عزیزم! نترس‌. ما تصمیم گرفته بودیم که اگه دوباره این اتفاق برات افتاد، تو رو ببریم پیش یه متخصص، توی یه شهر دیگه؛ چون دکترهای شهر ما نمی‌دونند تو چت شده و شایعه کردند که مریضی تو واگیر داره؛ ولی ما این فکر رو نمی‌کنیم.
من باترس بیشتری گفتم:
- نه! اون‌ها من رو از شما جدا می‌کنند. من اون موقع باید چی‌کار کنم؟
مامان از روی مبل بلند شد و من رو ب*غ*ل کرد و گفت:
- الینا! دختر گلم! نگران نباش؛ اون‌ها هیچ‌کاری نمی‌تونند بکنند.
باچشم‌های درشت و پر از اشکم به مامان خیره شدم و گفتم:
- یعنی دیگه می‌ذارند با دوست‌هام بازی کنم؟ دیگه از من بدشون نمیاد؟
موهای بلندم رو دست کشید و گفت:
- آره‌. باهات بازی می‌کنند. کی گفته اون‌ها دوستت ندارند؟


/rashaaaaaaaaaaaaay
  • لایک داری
  • قلب قلبی شدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: دیاکو، Kimia، TifanI و 1 کاربر دیگر
نویسنده
طلایه
نوع فایل
pdf
حجم فایل
1.2 مگابایت
دانلودها
7
بازدیدها
51
اولین انتشار
آخرین بروزرسانی
رتبه‌بندی
0.00 ستاره 0 رتبه‌بندی
عقب
بالا