- 📖 نام کتاب
- باران عشق و غرور
- ✒️ نام نویسنده کتاب
- zeynab277
- 🏷️ ژانر (موضوع)
- اجتماعی، عاشقانه، جنایی_پلیسی
- 🖌️ نام طراح کاور کتاب
- طیفا
- 🗃️ نام فایلر کتاب
- طیفا
- 🔰 منبع انتشار کتاب
- انجمن راشای - Rashay
- 📥 نوع دریافت
- رایگان
- 📑 تعداد صفحات کتاب
- 1775
به نام خالق علم و قلم
سایت و انجمن تخصصی رمان و ادبیات راشای
------------------------------------
خلاصه رمان:
--------------------------
باران تمجید، دختر 22 سالهای که غرورش زبونزد خاص و عامه و لقب بیاحساس شهر گرفته، درگیر دو مرد عجیب و مرموز میشه.
ماهان شریفی، قاچاقچی حرفهای که با ادعای عاشقی سر راه باران سبز میشه در صورتی که وعده باران رو به شیخ عجم عرب داده و آریا مجد، سرگرد تیزبین و شکاک پرونده که یک ساله دنبال ردی از ماهان شریفیه و فکر میکنه باران تو همه حقههای شریفی دست داره...
ولی... باران که اتفاقی پاش تو تلهی این دو مرد گیر کرده، دختری نیست که در برابر این دو مرد تسلیم بشه، تصمیم میگیره به روش خودش از هردوشون انتقام بگیره.
اما این قرعه به نفع کدومشون تموم میشه؟ باران تمجید؟ سرگرد آریا مجد یا
ماهان شریفی؟
--------------------------------
مقدمه
-----------------
هوا که بارانی میشود، دست دلم را میگیرم و راه میفتم در خیابانهایی که خاطراتت دارند خیس میخورند. همان دیروزهای مشترکی که در همین خیابانها و پیادهروها جا گذاشتیمشان.
راستش...گاهی دلم برای خاطرههامان سخت تنگ میشود. این روزها هر شعر عاشقانهای که میخوانم تعبیرش (تو) میشوی و دلم میخواهد اینجا باشی تا با صدایی پر از احساس برایت بخوانمش و تو...لبخند بزنی.
من هنوز هم عاشقم، عاشقی که زمانی در غرورش غرق بود، ولی اکنون... .
__________________
سخن نویسنده:
__________________________
منِ باران از تبار کوهسازان، از جنس سنگ، از جنس طوفانم. جدال با هر چه نقیضم باشد، فاتحانه خارج شدنش برایم سهل است. پایبند کتاب قانون و عقاید خودم... . تاراج بردن هست و نیست باران فیالبداهه جرأت، اما جهالت محض است. اگر خشمگین شوم، به عاملش رحم نخواهم کرد!
که گفته بارانها قطره آب زلال و شفاف آسمانند؟! همان قطره سیل میشود و طغیان میکند، تگرگ میشود و میکوباند، برف میشود و کولاک میکند. بارانها هم بسته به مزاج گزینش میشوند.
چه کسی سیلاب میخواهد که خراب شود وسطِ آشیانهاش؟ چه کسی سنگ میخواهد که آواره شود قلبِ سرش؟ چه کسی بهمن میخواهد که منجمد شود زیرِ حجمش؟
این عوام چه بیخردند! به کدامین امید بدی کرده و جفا کردند؟ که بلا شود مرکز دودمانشان؟ که خدا گِل وجودی آنان را با امتیاز خودمختاری سرشته و گردنفراز پا به خاک کوفتند؟!
این است پرسش آغازین بند اول کتابم، کتابی که سطر به سطرش تهدید به مفسدان فیالارض است با جلدی سفید که یقین دارم دست تحریف قلم شیطانی تا معاد بر آن ساقط است. کتابی که تیتر نخستش از زبان دل با خط خوانایی نگاشته شده:
《منِ باران، بنده یکتای جهان، زاده بشر گنهکار، فرزند خاک طاهر و از ذریه آدمِ مطرود از بهشت به شـرافتم و به خالقم سوگند یاد میکنم تا تبادل نـفَس در جان، برابر اعمال ستیزه جویانه پلیدان سر تسلیم خم نکرده و دست بسته پای میز عدالت روانه کرده و سزای اعمالشان را به دستان او بسپارم، اویی که رأس قاضیان دنیاست.》
تاکنون از دریا رو نگرفته بود. از شهامتش که جای سرافرازی، سرافکندگی بیش نبود. تاکنون از نیمههای شب بیزار نشده بود. از نسیم خنک اسفند ماه که رایحه بهارش اولین عیدی او بود. از ماهی که روی رخسار فروماندهاش، تشعشع نقرهای رنگش را پاشانده و با دست و دلبازی فراتر خود اعتباری نگماشته بود. از آنانی که از ساختن این ماشین غولپیکر بیچرخ، نان حلال در سفره عیال و اولادشان بردند. از مرزهای مشترک توافقی ملیتها هم گله داشت که چرا بند اول قیدنامه شراکتشان در فکر به این جنایتها نبود؟ که شرافت ناموس، مترسک سر جالیز نیست. سنگ پای آشفته بازارها نیست، که مورد مزایدههای میلیاردی نیست و ارزش آن قدر عظمت این دریاییست که خونها در خود گنجاند و خوراک آبزیان و خون خواران کرد!
کاش شرایط کاشت نهالِ ظلم آنقدر آسان نبود! کاش صفت رحم، پیشوند نفیگونه نداشت! کاش برای همه صفتها تفضیل قائل نمیشدند! کاش ثروت، دغدغه بشر زیادهخواه نبود! کاش چیزی به نام دادوستد نبود! کاش بهای مضاعف مادیات با تکرار پول چرک کف دست است و پولدار به کباب و بیپول به نان کباب در ضربالمثلها نفوذ نمیکرد!
این کاشها هرکدام شمشیر به دست، سمتش حملهور شدند و ماه درشتخو تابید، اما درست در اوج ناباوری و شکستِ امید و پیشروی وسوسههای زاده آتش، بانگ مهیبی در آسمان، حوالی زمینیان، پشت درختهای نخل و ژرف دریا پردههای گوش ابلیس قسمخورده را درید!
----------------------------------------------------------------------
بخشی از محتوای کتاب:
-------------------------------------------
فصل اول
《باران》
کلاسی که دو ساعت بیوقفه چهل نفر رو روی صندلیها نشونده بود، با رفتن استاد در عرض دو ثانیه خالی شد. کش و قوسی به بدنم دادم و جزوهم رو داخل کولهم گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم. نگاه خستهم سقوط کرد به فردی که کنارم بیهوش روی میز افتاده بود. آروم بازوش رو گرفتم و تکون دادم.
- پاشو نگار!
صدای ظریف و گرفتهش تنها واکنشی بود که نشون داد.
- جون من بذار یه ده دقیقه چرت بزنم.
- میخوریم به تاریکی.
- فقط ده دقیقه.
- تا به خودت بیای میبینی رسیدیم خونه، بعد هر چقدر دلت میخواد بخواب.
با کلافگی سرش رو بلند کرد و چشمهای عسلی دلخورش رو به نگاه آرومم دوخت.
- تو آدمی؟!
یک تای ابروم پرید. مغز خبیثم به خلق تنگ این دختر خو گرفته بود.
- تو هستی، پس منم هستم.
- منو ول کن! من به آدم بودن تو شک دارم! فیزیوپاتولوژی استاد دلاور، فیلو با خاک یکسان میکنه.
بند کوله رو روی دوشم جابهجا کردم.
- ده دقیقهت تموم شد.
رو ازم گرفت و جزوهش رو بست. میدونستم جملههای بی صدایی که تو ذهنش جولان میده به سمتم صف کشیده. پوفی کشید و کیفش رو برداشت و یکی از جملههای نابش رو زیر لــبی نثارم کرد. از در کلاس که خارج شدیم، با لبخند محوی تنهای نثار بازوش کردم و گفتم:
- به خودت فشار نیار!
چپ چپ نگاهم کرد.
- چشم قربان! عفو بفرمائید!
از سالن دانشکده خارج و وارد محوطه دانشگاه شدیم. همیشه وقتی کم حوصله و خسته بود، همین روند رو تکرار میکرد و ذهن پلیدم رو برای ادامهدار کردنش مشتاق، هرچند به افکارم محل ندادم.
محوطه رو دور زدیم و به سمت ورودی پارکینگ رفتیم که نگار یک آن از حرکت ایستاد. به سمتش برگشتم که به نقطهای خیره شده بود. رد نگاهش رو گرفتم و با دیدنش مثل دفعههای قبل ابروهام جمع شد.
تا الآن خیلی واضح به این بشر نامحترم حالی کرده بودم راه رو اشتباهی اومده، اما انگار فکر کرده بود با دست پس میزنم که... . پوزخندی زدم. صدای نالهوار نگار، شکاف وسط ابروهام رو عمیق کرد.
- تو این هیر و ویر که هفت پادشاه سر اومدن تو خوابم با هم جنگ و دعوا دارن، حوصله این یکیو ندارم. من میرم سمت ماشینت. یه جوری این یکیو هم مثل بقیه دستبهسر کن بره. اگه بره!
از این فاصله نه چندان نزدیک هنوز متوجهمون نشده بود؛ چون پشت به ما و نگاهش به در خروجی پارکینگ بود. مغزم به طور خودکار شروع به خودخوری و بدوبیراه گفتن به این بشر و همجنسهاش کرد و بازخوردش نیشخند کنج لبم شد و نگاهی که تو این شرایط یخ شدن رو دوست داشت!
راهم رو به طرف جای پارک ماشین کج کردم. صدای خندههای ریز نگار لحظهای از گوشهام قطع نمیشد. بهنظر با همین بهانه کلافگیش رو بهم سرایت داد! خندههاش از آستانه تحملم فراتر میرفت. نیم نگاهی بهش انداختم و جدی گفتم:
- چته؟
لبش رو گاز گرفت و دستهاش را بالا برد.
- هیچی، فقط یه کوچولو دلم واسش میسوزه.
سایت و انجمن تخصصی رمان و ادبیات راشای
------------------------------------
خلاصه رمان:
--------------------------
باران تمجید، دختر 22 سالهای که غرورش زبونزد خاص و عامه و لقب بیاحساس شهر گرفته، درگیر دو مرد عجیب و مرموز میشه.
ماهان شریفی، قاچاقچی حرفهای که با ادعای عاشقی سر راه باران سبز میشه در صورتی که وعده باران رو به شیخ عجم عرب داده و آریا مجد، سرگرد تیزبین و شکاک پرونده که یک ساله دنبال ردی از ماهان شریفیه و فکر میکنه باران تو همه حقههای شریفی دست داره...
ولی... باران که اتفاقی پاش تو تلهی این دو مرد گیر کرده، دختری نیست که در برابر این دو مرد تسلیم بشه، تصمیم میگیره به روش خودش از هردوشون انتقام بگیره.
اما این قرعه به نفع کدومشون تموم میشه؟ باران تمجید؟ سرگرد آریا مجد یا
ماهان شریفی؟
--------------------------------
مقدمه
-----------------
هوا که بارانی میشود، دست دلم را میگیرم و راه میفتم در خیابانهایی که خاطراتت دارند خیس میخورند. همان دیروزهای مشترکی که در همین خیابانها و پیادهروها جا گذاشتیمشان.
راستش...گاهی دلم برای خاطرههامان سخت تنگ میشود. این روزها هر شعر عاشقانهای که میخوانم تعبیرش (تو) میشوی و دلم میخواهد اینجا باشی تا با صدایی پر از احساس برایت بخوانمش و تو...لبخند بزنی.
من هنوز هم عاشقم، عاشقی که زمانی در غرورش غرق بود، ولی اکنون... .
__________________
سخن نویسنده:
__________________________
منِ باران از تبار کوهسازان، از جنس سنگ، از جنس طوفانم. جدال با هر چه نقیضم باشد، فاتحانه خارج شدنش برایم سهل است. پایبند کتاب قانون و عقاید خودم... . تاراج بردن هست و نیست باران فیالبداهه جرأت، اما جهالت محض است. اگر خشمگین شوم، به عاملش رحم نخواهم کرد!
که گفته بارانها قطره آب زلال و شفاف آسمانند؟! همان قطره سیل میشود و طغیان میکند، تگرگ میشود و میکوباند، برف میشود و کولاک میکند. بارانها هم بسته به مزاج گزینش میشوند.
چه کسی سیلاب میخواهد که خراب شود وسطِ آشیانهاش؟ چه کسی سنگ میخواهد که آواره شود قلبِ سرش؟ چه کسی بهمن میخواهد که منجمد شود زیرِ حجمش؟
این عوام چه بیخردند! به کدامین امید بدی کرده و جفا کردند؟ که بلا شود مرکز دودمانشان؟ که خدا گِل وجودی آنان را با امتیاز خودمختاری سرشته و گردنفراز پا به خاک کوفتند؟!
این است پرسش آغازین بند اول کتابم، کتابی که سطر به سطرش تهدید به مفسدان فیالارض است با جلدی سفید که یقین دارم دست تحریف قلم شیطانی تا معاد بر آن ساقط است. کتابی که تیتر نخستش از زبان دل با خط خوانایی نگاشته شده:
《منِ باران، بنده یکتای جهان، زاده بشر گنهکار، فرزند خاک طاهر و از ذریه آدمِ مطرود از بهشت به شـرافتم و به خالقم سوگند یاد میکنم تا تبادل نـفَس در جان، برابر اعمال ستیزه جویانه پلیدان سر تسلیم خم نکرده و دست بسته پای میز عدالت روانه کرده و سزای اعمالشان را به دستان او بسپارم، اویی که رأس قاضیان دنیاست.》
تاکنون از دریا رو نگرفته بود. از شهامتش که جای سرافرازی، سرافکندگی بیش نبود. تاکنون از نیمههای شب بیزار نشده بود. از نسیم خنک اسفند ماه که رایحه بهارش اولین عیدی او بود. از ماهی که روی رخسار فروماندهاش، تشعشع نقرهای رنگش را پاشانده و با دست و دلبازی فراتر خود اعتباری نگماشته بود. از آنانی که از ساختن این ماشین غولپیکر بیچرخ، نان حلال در سفره عیال و اولادشان بردند. از مرزهای مشترک توافقی ملیتها هم گله داشت که چرا بند اول قیدنامه شراکتشان در فکر به این جنایتها نبود؟ که شرافت ناموس، مترسک سر جالیز نیست. سنگ پای آشفته بازارها نیست، که مورد مزایدههای میلیاردی نیست و ارزش آن قدر عظمت این دریاییست که خونها در خود گنجاند و خوراک آبزیان و خون خواران کرد!
کاش شرایط کاشت نهالِ ظلم آنقدر آسان نبود! کاش صفت رحم، پیشوند نفیگونه نداشت! کاش برای همه صفتها تفضیل قائل نمیشدند! کاش ثروت، دغدغه بشر زیادهخواه نبود! کاش چیزی به نام دادوستد نبود! کاش بهای مضاعف مادیات با تکرار پول چرک کف دست است و پولدار به کباب و بیپول به نان کباب در ضربالمثلها نفوذ نمیکرد!
این کاشها هرکدام شمشیر به دست، سمتش حملهور شدند و ماه درشتخو تابید، اما درست در اوج ناباوری و شکستِ امید و پیشروی وسوسههای زاده آتش، بانگ مهیبی در آسمان، حوالی زمینیان، پشت درختهای نخل و ژرف دریا پردههای گوش ابلیس قسمخورده را درید!
----------------------------------------------------------------------
بخشی از محتوای کتاب:
-------------------------------------------
فصل اول
《باران》
کلاسی که دو ساعت بیوقفه چهل نفر رو روی صندلیها نشونده بود، با رفتن استاد در عرض دو ثانیه خالی شد. کش و قوسی به بدنم دادم و جزوهم رو داخل کولهم گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم. نگاه خستهم سقوط کرد به فردی که کنارم بیهوش روی میز افتاده بود. آروم بازوش رو گرفتم و تکون دادم.
- پاشو نگار!
صدای ظریف و گرفتهش تنها واکنشی بود که نشون داد.
- جون من بذار یه ده دقیقه چرت بزنم.
- میخوریم به تاریکی.
- فقط ده دقیقه.
- تا به خودت بیای میبینی رسیدیم خونه، بعد هر چقدر دلت میخواد بخواب.
با کلافگی سرش رو بلند کرد و چشمهای عسلی دلخورش رو به نگاه آرومم دوخت.
- تو آدمی؟!
یک تای ابروم پرید. مغز خبیثم به خلق تنگ این دختر خو گرفته بود.
- تو هستی، پس منم هستم.
- منو ول کن! من به آدم بودن تو شک دارم! فیزیوپاتولوژی استاد دلاور، فیلو با خاک یکسان میکنه.
بند کوله رو روی دوشم جابهجا کردم.
- ده دقیقهت تموم شد.
رو ازم گرفت و جزوهش رو بست. میدونستم جملههای بی صدایی که تو ذهنش جولان میده به سمتم صف کشیده. پوفی کشید و کیفش رو برداشت و یکی از جملههای نابش رو زیر لــبی نثارم کرد. از در کلاس که خارج شدیم، با لبخند محوی تنهای نثار بازوش کردم و گفتم:
- به خودت فشار نیار!
چپ چپ نگاهم کرد.
- چشم قربان! عفو بفرمائید!
از سالن دانشکده خارج و وارد محوطه دانشگاه شدیم. همیشه وقتی کم حوصله و خسته بود، همین روند رو تکرار میکرد و ذهن پلیدم رو برای ادامهدار کردنش مشتاق، هرچند به افکارم محل ندادم.
محوطه رو دور زدیم و به سمت ورودی پارکینگ رفتیم که نگار یک آن از حرکت ایستاد. به سمتش برگشتم که به نقطهای خیره شده بود. رد نگاهش رو گرفتم و با دیدنش مثل دفعههای قبل ابروهام جمع شد.
تا الآن خیلی واضح به این بشر نامحترم حالی کرده بودم راه رو اشتباهی اومده، اما انگار فکر کرده بود با دست پس میزنم که... . پوزخندی زدم. صدای نالهوار نگار، شکاف وسط ابروهام رو عمیق کرد.
- تو این هیر و ویر که هفت پادشاه سر اومدن تو خوابم با هم جنگ و دعوا دارن، حوصله این یکیو ندارم. من میرم سمت ماشینت. یه جوری این یکیو هم مثل بقیه دستبهسر کن بره. اگه بره!
از این فاصله نه چندان نزدیک هنوز متوجهمون نشده بود؛ چون پشت به ما و نگاهش به در خروجی پارکینگ بود. مغزم به طور خودکار شروع به خودخوری و بدوبیراه گفتن به این بشر و همجنسهاش کرد و بازخوردش نیشخند کنج لبم شد و نگاهی که تو این شرایط یخ شدن رو دوست داشت!
راهم رو به طرف جای پارک ماشین کج کردم. صدای خندههای ریز نگار لحظهای از گوشهام قطع نمیشد. بهنظر با همین بهانه کلافگیش رو بهم سرایت داد! خندههاش از آستانه تحملم فراتر میرفت. نیم نگاهی بهش انداختم و جدی گفتم:
- چته؟
لبش رو گاز گرفت و دستهاش را بالا برد.
- هیچی، فقط یه کوچولو دلم واسش میسوزه.
