- 📖 نام کتاب
- سیلاژ
- ✒️ نام نویسنده کتاب
- مهدیس امیرخانی
- 🏷️ ژانر (موضوع)
- تراژدی و عاشقانه
- 🖌️ نام طراح کاور کتاب
- Setareh.a
- 🗃️ نام فایلر کتاب
- TifanI
- 🔰 منبع انتشار کتاب
- انجمن راشای - Rashay
- 📥 نوع دریافت
- رایگان
- 📑 تعداد صفحات کتاب
- 14
به نام خالق علم و قلم
سایت و انجمن تخصصی رمان و ادبیات راشای
پروفایل نویسنده: @Mahdis
--------------------------
مقدمه کتاب:
----------------------------------------
بدایت:
شب است و تو نیز مانند همیشه نیستی.
من پس از تو،
در فراق تو،
با عطرت عجین شدهام،
میشود عطرت را از من مانند خودت نگیری؟
آخر یادم میآورد روزهای خوبم را، روزهایی که برای من بودهای!
تو را گفته بودمت شبهای بیتو چه طولانی و تاریک هستند؟ گفته بودمت رایحه زندگی هستی؟ میدانستی و رفتی؟ مرحبا!
--------------------------------------------------
بخشی از محتوای کتاب:
-------------------------------------------
درست است که رفتهای ولی؛
گوشهایم صدایت را،
ل*بهایم نامت را،
چشمهایم صورتت را،
تنم آغوشت را و مشامم عطرت را هرگز به فراموشی نخواهد سپرد!
________________________
روزگارم بیتو، به سیاهی نشسته است و خوشبختی از من گریزان.
جسم نیمجانم،
با نگاهی زیرچشمی به تقویم،
خیره به قاب روی طاقچه است.
آخرین لبخندت هم در آن تصویر خشک شد!
نه؟!
من هم خشک و پژمرده شدهام،
درست پس از تو!
انگار که پس از رفتنت، من نیز به پایان رسیدهام و تنها جسمی از من باقی مانده است که رج به رجش گرمای حضورت را میطلبد.
-------------------------------------------
سایت و انجمن تخصصی رمان و ادبیات راشای
پروفایل نویسنده: @Mahdis
--------------------------
مقدمه کتاب:
----------------------------------------
بدایت:
شب است و تو نیز مانند همیشه نیستی.
من پس از تو،
در فراق تو،
با عطرت عجین شدهام،
میشود عطرت را از من مانند خودت نگیری؟
آخر یادم میآورد روزهای خوبم را، روزهایی که برای من بودهای!
تو را گفته بودمت شبهای بیتو چه طولانی و تاریک هستند؟ گفته بودمت رایحه زندگی هستی؟ میدانستی و رفتی؟ مرحبا!
--------------------------------------------------
بخشی از محتوای کتاب:
-------------------------------------------
درست است که رفتهای ولی؛
گوشهایم صدایت را،
ل*بهایم نامت را،
چشمهایم صورتت را،
تنم آغوشت را و مشامم عطرت را هرگز به فراموشی نخواهد سپرد!
________________________
روزگارم بیتو، به سیاهی نشسته است و خوشبختی از من گریزان.
جسم نیمجانم،
با نگاهی زیرچشمی به تقویم،
خیره به قاب روی طاقچه است.
آخرین لبخندت هم در آن تصویر خشک شد!
نه؟!
من هم خشک و پژمرده شدهام،
درست پس از تو!
انگار که پس از رفتنت، من نیز به پایان رسیدهام و تنها جسمی از من باقی مانده است که رج به رجش گرمای حضورت را میطلبد.
-------------------------------------------
