- 📖 نام کتاب
- از آن سوی فراموشی
- ✒️ نام نویسنده کتاب
- ملیکا قائمی
- 🏷️ ژانر (موضوع)
- معمایی
- 🖌️ نام طراح کاور کتاب
- TifanI
- 🗃️ نام فایلر کتاب
- TifanI
- 🔰 منبع انتشار کتاب
- انجمن راشای - Rashay
- 📥 نوع دریافت
- رایگان
به نام خالق علم و قلم
سایت و انجمن تخصصی رمان و ادبیات راشای
پروفایل نویسنده در راشای: @TifanI
------------------------------------
خلاصه داستان:
--------------------------
در جایی که خاطرهها پوسیدهاند و نامها از دیوارها پاک شدهاند، او اتاقی را پیدا میکند که نباید در این دنیا وجود داشته باشد.
آنجا، زنی منتظر اوست؛ با نگاهی پر از راز و حقیقتی که میتواند هر دو را بلعیده یا نجات دهد.
گاهی عشق، چیزی جز کابوسی فراموششده نیست.
_______________________
مقدمه:
___________
هر شهری، گوشههایی دارد که از چشم زمان افتادهاند.
هتل “آلتیس” یکی از همان گوشهها بود؛ بنایی در حاشیهی شهر، که پنجرههایش سالهاست به روی هیچ طلوعی باز نشدهاند.
مردم میگفتند در طبقهی سوم، اتاقی هست که در هیچ نقشهای ثبت نشده.
مادرم آخرین کسی بود که پا به آنجا گذاشت… و دیگر بازنگشت.
امشب، من آمدهام تا چیزی را که سالها پنهان شده، به یاد بیاورم؛ یا شاید… برای همیشه فراموش کنم.
----------------------------------------------------------------------
بخشی از محتوای کتاب:
-------------------------------------------
هیچکس به درستی نمیدانست هتل آلتیس چه زمانی ساخته شده.
ساختمان خاکستری و خمیدهاش، انگار از دل زمین بیرون خزیده بود؛ مثل زخمی قدیمی که شهر ترجیح داده بود فراموشش کند.
باران، شب را میبلعید.
دانههای سنگین و چسبناک، با سماجتی بیمارگونه، به شیشهی ماشین میکوبیدند.
مه، خیابان را بلعیده بود و تیرهای چراغ برق، چون استخوانهای شکسته، از دل تاریکی بیرون زده بودند.
دستم لرزید وقتی برگهی زردرنگ را باز کردم.
نشانی روی کاغذ، با جوهری که انگار از استخوان کشیده شده بود، تاریک و مات جلوه میکرد.
کوچهای بینام، هتلی که حتی نقشهها از یادش برده بودند.
دنده را عوض کردم.
موتور خرناس کشید، اما چیزی در دل جاده مقاومت میکرد؛ انگار آسفالت زیر چرخها زنده بود، نمیخواست که بروم.
به کوچهای بینام رسیده بودم.
تابلوهای زنگزده، ساختمانهایی که پشت لایهی ضخیمی از مه پنهان شده بودند.
اینجا، جایی نبود که کسی به اشتباه قدم در آن بگذارد.
اینجا، جایی بود که فقط کسانی میآمدند که چیزی برای از دست دادن نداشتند.
موتور را خاموش کردم.
سکوت، مثل یک موجود زنده، خودش را درون فضا خزاند.
سایت و انجمن تخصصی رمان و ادبیات راشای
پروفایل نویسنده در راشای: @TifanI
------------------------------------
خلاصه داستان:
--------------------------
در جایی که خاطرهها پوسیدهاند و نامها از دیوارها پاک شدهاند، او اتاقی را پیدا میکند که نباید در این دنیا وجود داشته باشد.
آنجا، زنی منتظر اوست؛ با نگاهی پر از راز و حقیقتی که میتواند هر دو را بلعیده یا نجات دهد.
گاهی عشق، چیزی جز کابوسی فراموششده نیست.
_______________________
مقدمه:
___________
هر شهری، گوشههایی دارد که از چشم زمان افتادهاند.
هتل “آلتیس” یکی از همان گوشهها بود؛ بنایی در حاشیهی شهر، که پنجرههایش سالهاست به روی هیچ طلوعی باز نشدهاند.
مردم میگفتند در طبقهی سوم، اتاقی هست که در هیچ نقشهای ثبت نشده.
مادرم آخرین کسی بود که پا به آنجا گذاشت… و دیگر بازنگشت.
امشب، من آمدهام تا چیزی را که سالها پنهان شده، به یاد بیاورم؛ یا شاید… برای همیشه فراموش کنم.
----------------------------------------------------------------------
بخشی از محتوای کتاب:
-------------------------------------------
هیچکس به درستی نمیدانست هتل آلتیس چه زمانی ساخته شده.
ساختمان خاکستری و خمیدهاش، انگار از دل زمین بیرون خزیده بود؛ مثل زخمی قدیمی که شهر ترجیح داده بود فراموشش کند.
باران، شب را میبلعید.
دانههای سنگین و چسبناک، با سماجتی بیمارگونه، به شیشهی ماشین میکوبیدند.
مه، خیابان را بلعیده بود و تیرهای چراغ برق، چون استخوانهای شکسته، از دل تاریکی بیرون زده بودند.
دستم لرزید وقتی برگهی زردرنگ را باز کردم.
نشانی روی کاغذ، با جوهری که انگار از استخوان کشیده شده بود، تاریک و مات جلوه میکرد.
کوچهای بینام، هتلی که حتی نقشهها از یادش برده بودند.
دنده را عوض کردم.
موتور خرناس کشید، اما چیزی در دل جاده مقاومت میکرد؛ انگار آسفالت زیر چرخها زنده بود، نمیخواست که بروم.
به کوچهای بینام رسیده بودم.
تابلوهای زنگزده، ساختمانهایی که پشت لایهی ضخیمی از مه پنهان شده بودند.
اینجا، جایی نبود که کسی به اشتباه قدم در آن بگذارد.
اینجا، جایی بود که فقط کسانی میآمدند که چیزی برای از دست دادن نداشتند.
موتور را خاموش کردم.
سکوت، مثل یک موجود زنده، خودش را درون فضا خزاند.
