- 📖 نام کتاب
- سقوط یک آرزو
- ✒️ نام نویسنده کتاب
- پگاه رئیسی
- 🏷️ ژانر (موضوع)
- عاشقانه، اجتماعی
- 🖌️ نام طراح کاور کتاب
- TifanI
- 🗃️ نام فایلر کتاب
- TifanI
- 🔰 منبع انتشار کتاب
- انجمن راشای - Rashay
- 📥 نوع دریافت
- رایگان
- 📑 تعداد صفحات کتاب
- 10 ص
به نام خالق علم و قلم
سایت و انجمن تخصصی رمان و ادبیات راشای
این داستان ویژهی مسابقهی قلم از تو مینویسد راشای میباشد.
وضعیت مقام داستان در مسابقه: رتبه دوم
پروفایل نویسنده در راشای: @pegah.reaisi
------------------------------------
خلاصه داستان:
--------------------------
در آبادان؛ شهری که هنوز مردمش روزهای جنگ را خوب به یاد دارند. همان روزهایی که شهر توسط دشمن بمباران میشد، آژیر خطر به صدا در میآمد، شیشههای خانه ها میلرزیدند و جنگندهها بالای شهر میچرخیدند. حالا سالها از آن روزها میگذرد و زوج جوانی در گوشهای از این شهر، سخت برای محقق کردن آرزوهایشان تلاش میکنند. سختی های این مسیر را به کمک عشق شیرین بینشان کمرنگ میکنند اما بیخبر از اینکه دنیای بیرحم خواب دیگری برایشان دیده است. در پایان آیا آنها میتوانند دست در دست هم و با قدرت عشقشان دنیا را شکست دهند یا دنیا زورش به آنها غلبه خواهد کرد؟
*برگرفته از واقعیت*
_______________________
مقدمه:
___________
خشت به خشت با کمک هم ساختیم آن برج آرزویی که هر شب با فکر به آن خوابمان میبرد. اما حواسمان نبود همیشه همه چیز آن طور که میخواهیم پیش نمیرود. در یک لحظه تمامی معادلات به هم میریزد و برج بلند آرزوهایمان سقوط میکند و فرو میریزد.
من و تو در آغـ.ـوش هم زیر آوار دفن میشویم اما عشق ما مانند ققنوس برمی خیزد و میتپد و زنده میماند. عشق ما برای آیندگان تعریف خواهد کرد که ما با وجود تمام سختی ها جنگیدیم و پا پس نکشیدیم. اری عزیزم؛ عشق زنده میماند.
----------------------------------------------------------------------
بخشی از محتوای کتاب:
-------------------------------------------
به نام خدا
آبادان _ سال ۱۳۹۹
لیوان آب را بار دیگر بالا بردم و جرئهای از آب خنک را نوشیدم. از استرس دستانم عرق کرده بود و او با لبخندهای همیشگیاش سعی بر آرام کردنم داشت.
- آخه عزیزم، چرا الکی به خودت استرس میدی!
با استرس گوشهی لبم را جویدم و به چشمان او نگریستم. از دار دنیا فقط او و پدرم را داشتم. آه، چه قدر سخت بود که در این روزها نه مادری بود و نه خواهری که با حرف هایشان آرامم کنند. پوف کلافهای کشیدم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم.
- خب چیکار کنم رامین! فکر تالار، آرایشگاه، لباس، مهمونا داره دیوونم میکنه!
رامین با لبخند سری تکان داد و کارت دیگری برداشت. همانطور که مشغول نوشتن جملهی کوتاهی پشت آن بود گفت:
- مطمئن باش همه چیز طبق برنامه پیش میره مریم جانم!
مغموم لیوان را روی میز گذاشتم و آرنج هایم را روی رانم قرار دادم. دستم را تکیهگاه چانهام کردم و به کارت های عروسی خیره شدم. روز وصال نزدیک بود؛ روزی که بالاخره من و او مال هم میشدیم. رامین یکی یکی با خودکار آبی پشت آنها چیزی مینوشت.
- کاش منم میتونستم مثل تو خونسرد باشم!
با این حرفم حرکات ریز خودکار متوفف شد و او آن را روی میز رها کرد. با لبخند به طرفم برگشت، چشمان زیبایش را به چشمانم دوخت و با لحن آرامش بخشش ل*ب زد:
- چون من دارم تو رو توی اون لباس عروسی تصور میکنم! آخ که چه قدر خوشگل میشی!
متعجب چشم گرد کردم و مشتم را محکم به شانه اش کوبیدم که آخش به هوا رفت. لحظهای دلم سوخت اما با حرص گفتم:
- یعنی چی؟! یعنی الان خوشگل نیستم؟
آب دهانش را قورت داد و با ترسی ساختگی گفت:
- منظورم این بود خوشگلتر میشی!
« تر» را که تاکیدوار و کشیده بیان کرد خندهام به هوا رفت و او نیز لبخند زد. لبخندم از نگاه عمیق و خاصش محو شد و او دستم را گرفت. لحظه ای انگار تمام ترس و استرس هایم رخت بربستند و آرامش به کل وجودم تزریق شد.
- من و تو از پسش برمیایم!
لبخند شیرینی بر لبانم نقش بست و حالا انگار تمام ناممکن ها در ذهنم ممکن شده بود. حرف هایش به من جرئت میداد.
- من یه آرزوی کوچولو دارم!
چشمانش برق زد و با اشتیاق نگاهم کرد.
- چه آرزویی جان دلم؟!
هر بار با مرور رویایی که در سر میپروراندم، حس شیرینی تمام وجودم را فرا میگرفت.
- من آرزو دارم در آینده یه کافهی نقلی داشته باشیم! هر روز کلی آدم بیان کافهی ما، قهوه بخورن، خاطره بسازن و وقتی خواستن برن مطمئن با خودشون تکرار کنن که «بازم اینجا بیایم».
از حرف هایم لبخندش پر رنگ شد. منتظر و با عشق برای شنیدن ادامه ی حرف هایم نگاهم کرد.
- چه آرزوی قشنگی عزیزم، چه قدر خوبه که من جزئی از آرزو های توام!
کار همیشگیاش بود؛ با صبر و حوصله چنان به من گوش میداد که در این دنیا کاری مهم تر از گوش سپردن به من ندارد. آن قدر به آرزوها و رویاهایم پر و بال میداد که جامهی حقیقت به تن میکردند.
من که تازه چیزی یادم آمده بود ذوق زده گفتم:
سایت و انجمن تخصصی رمان و ادبیات راشای

وضعیت مقام داستان در مسابقه: رتبه دوم

پروفایل نویسنده در راشای: @pegah.reaisi
------------------------------------
خلاصه داستان:
--------------------------
در آبادان؛ شهری که هنوز مردمش روزهای جنگ را خوب به یاد دارند. همان روزهایی که شهر توسط دشمن بمباران میشد، آژیر خطر به صدا در میآمد، شیشههای خانه ها میلرزیدند و جنگندهها بالای شهر میچرخیدند. حالا سالها از آن روزها میگذرد و زوج جوانی در گوشهای از این شهر، سخت برای محقق کردن آرزوهایشان تلاش میکنند. سختی های این مسیر را به کمک عشق شیرین بینشان کمرنگ میکنند اما بیخبر از اینکه دنیای بیرحم خواب دیگری برایشان دیده است. در پایان آیا آنها میتوانند دست در دست هم و با قدرت عشقشان دنیا را شکست دهند یا دنیا زورش به آنها غلبه خواهد کرد؟
*برگرفته از واقعیت*
_______________________
مقدمه:
___________
خشت به خشت با کمک هم ساختیم آن برج آرزویی که هر شب با فکر به آن خوابمان میبرد. اما حواسمان نبود همیشه همه چیز آن طور که میخواهیم پیش نمیرود. در یک لحظه تمامی معادلات به هم میریزد و برج بلند آرزوهایمان سقوط میکند و فرو میریزد.
من و تو در آغـ.ـوش هم زیر آوار دفن میشویم اما عشق ما مانند ققنوس برمی خیزد و میتپد و زنده میماند. عشق ما برای آیندگان تعریف خواهد کرد که ما با وجود تمام سختی ها جنگیدیم و پا پس نکشیدیم. اری عزیزم؛ عشق زنده میماند.
----------------------------------------------------------------------
بخشی از محتوای کتاب:
-------------------------------------------
به نام خدا
آبادان _ سال ۱۳۹۹
لیوان آب را بار دیگر بالا بردم و جرئهای از آب خنک را نوشیدم. از استرس دستانم عرق کرده بود و او با لبخندهای همیشگیاش سعی بر آرام کردنم داشت.
- آخه عزیزم، چرا الکی به خودت استرس میدی!
با استرس گوشهی لبم را جویدم و به چشمان او نگریستم. از دار دنیا فقط او و پدرم را داشتم. آه، چه قدر سخت بود که در این روزها نه مادری بود و نه خواهری که با حرف هایشان آرامم کنند. پوف کلافهای کشیدم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم.
- خب چیکار کنم رامین! فکر تالار، آرایشگاه، لباس، مهمونا داره دیوونم میکنه!
رامین با لبخند سری تکان داد و کارت دیگری برداشت. همانطور که مشغول نوشتن جملهی کوتاهی پشت آن بود گفت:
- مطمئن باش همه چیز طبق برنامه پیش میره مریم جانم!
مغموم لیوان را روی میز گذاشتم و آرنج هایم را روی رانم قرار دادم. دستم را تکیهگاه چانهام کردم و به کارت های عروسی خیره شدم. روز وصال نزدیک بود؛ روزی که بالاخره من و او مال هم میشدیم. رامین یکی یکی با خودکار آبی پشت آنها چیزی مینوشت.
- کاش منم میتونستم مثل تو خونسرد باشم!
با این حرفم حرکات ریز خودکار متوفف شد و او آن را روی میز رها کرد. با لبخند به طرفم برگشت، چشمان زیبایش را به چشمانم دوخت و با لحن آرامش بخشش ل*ب زد:
- چون من دارم تو رو توی اون لباس عروسی تصور میکنم! آخ که چه قدر خوشگل میشی!
متعجب چشم گرد کردم و مشتم را محکم به شانه اش کوبیدم که آخش به هوا رفت. لحظهای دلم سوخت اما با حرص گفتم:
- یعنی چی؟! یعنی الان خوشگل نیستم؟
آب دهانش را قورت داد و با ترسی ساختگی گفت:
- منظورم این بود خوشگلتر میشی!
« تر» را که تاکیدوار و کشیده بیان کرد خندهام به هوا رفت و او نیز لبخند زد. لبخندم از نگاه عمیق و خاصش محو شد و او دستم را گرفت. لحظه ای انگار تمام ترس و استرس هایم رخت بربستند و آرامش به کل وجودم تزریق شد.
- من و تو از پسش برمیایم!
لبخند شیرینی بر لبانم نقش بست و حالا انگار تمام ناممکن ها در ذهنم ممکن شده بود. حرف هایش به من جرئت میداد.
- من یه آرزوی کوچولو دارم!
چشمانش برق زد و با اشتیاق نگاهم کرد.
- چه آرزویی جان دلم؟!
هر بار با مرور رویایی که در سر میپروراندم، حس شیرینی تمام وجودم را فرا میگرفت.
- من آرزو دارم در آینده یه کافهی نقلی داشته باشیم! هر روز کلی آدم بیان کافهی ما، قهوه بخورن، خاطره بسازن و وقتی خواستن برن مطمئن با خودشون تکرار کنن که «بازم اینجا بیایم».
از حرف هایم لبخندش پر رنگ شد. منتظر و با عشق برای شنیدن ادامه ی حرف هایم نگاهم کرد.
- چه آرزوی قشنگی عزیزم، چه قدر خوبه که من جزئی از آرزو های توام!
کار همیشگیاش بود؛ با صبر و حوصله چنان به من گوش میداد که در این دنیا کاری مهم تر از گوش سپردن به من ندارد. آن قدر به آرزوها و رویاهایم پر و بال میداد که جامهی حقیقت به تن میکردند.
من که تازه چیزی یادم آمده بود ذوق زده گفتم:
