من و آینهای که هیچوقت حقیقت را نگفت…
مدتهاست هر صبح،
در اتاقی که بوی نمِ خاطره گرفته،
روبروی آینهای میایستم
که چهرهام را مثل رازی نیمهتمام بر شیشهاش حک کرده است.
میدانم این چشمها هماناند،
همان دو دریچهای که روزی با یک نگاه ساده
غصهها را از یاد میبردند.
اما حالا در سیاهی آرامشان...