دختری در بُطن خونینم
زوالم را تماشا میکند
خنده بر ل*ب دارد و
زخم دلم را هردم حاشا میکند
برای دوباره زیستن من
چه بیهوده، تلاشها میکند
غمم را در خودم ریختم ولی
چشمانم همهچیز را افشا میکند
❥❥❥
هرچه را من خواستم
شد قصهای دلآزار
ویرانگی آمد و رفت
دلم هنوز مانده زیر آوار
قلبم به نابودی خویش
همیشه داشته اصرار
زیستن در این جهان
یعنی سوختن به اجبار
زندگی تمامش غم است
و ز غم، نیست راه فرار
❥❥❥