« به نام یزدان پاک »
« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »
نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنریتان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:
https://rashay.ir/index.php?threads/4/...
که گفته است که انسان زمان از دست دادن بر غبار غم مینشیند؟
بگذار یک روزِ تمام شاد باشم،
لعنت بر من و آدمیتم اگر سراغی از ناراحتیهایم بگیرم!
چنان بدرقهاش میکنم که گویی یک عمر همنشین و همدمام نبوده است!
کاسه آبی پشت سرش روانه میکنم و با لبخندی تهی به افق خیره میشوم.
دنیا با تمام فراخیاش به تنگم میآورد،
آخر تمام کوچه پس کوچههایش را به دنبال عشق زیر پا گذاشتم،
ولیکن عشق اگر عشق باشد که در کوی و برزن پیدایش نمیشود!
در شرح حالم چه بگویم؟
زمانی که قصه دل دراز است و زبان قاصر!
دل که لبالب درد باشد و خنده بر ل*ب، همین میشود!
آری خنده بر ل*ب زدم تا کس نداند درد...
دوری با ما عجین است،
دوریم از آرزوهایمان،
از شادیهای بیپایان،
از خوشبختی بیپایاب و گاه دوریم از گوشه نشینان دل!
آخ که هر چه بر ما نزدیک است غم است!
کاش بتوانم غم را دوست داشته باشم،
آن زمان او را هم از دست خواهم داد!
باید زبان گشاد بر رازهای سر به مهر،
پس بگذارید بگویم که پیش از بهار کالبدم،
فصل خزانم متولد شد،
گویند آینده ساختنی است.
ولیکن با کدامین آجر؟
من تنها خرابههایی از گذشته به یادگار دارم که یکایک بر سرم آوار شدند.
گویند؛ برای زیستن، تلاش کن!
آخ که این زندگی عجیب قلقلکم میدهد.
برای نفس کشیدنت شرط میگذارد!
ای زندگی!
اجبارم میکنی به بودن،
مگر من تو را خواسته بودمت که اینگونه مرا در قفس میکشی؟
زندانت با تمام بزرگیاش برای خودت،
آزادیام را از من مگیر!
دلم بیقراری میکند،
وسط خیابان پا بر زمین میکوبد!
چه میخواهد؟
نمیدانم!
دمدمی مزاج شده است،
گاهی عشق میخواهد،
گاهی محبت گدایی میکند،
گاهی شادی میطلبد،
گاهی دوست دارد آرزوهایش را برایش بخری،
گاهی میخواهد غمهایش را نوازش کنی،
گاهی دلش همدم میخواهد،
گاهی نیز تنهایی،
آری دلم اندکی آرامش...
زندگی مرا میترساند،
حتی خوشبختیهایش نیز رنگ دلهره دارد.
شبهای بیستارهاش، پر از کابوس است.
صبحهایش رنگ غروب دارند.
آدمهایش،
آخ از انسانها!
به گمان دود و غبار رنج از همین بشر است!
غمهایت هدیه کسانی است که ترکات کردهاند.
آمدند، دل بردند و شکستند و زیر پا گذاشتند. در پایان نیز رفتند، با...
قطره قطره اشک شد غمم و چکید روی نوشتههایم.
به خود آمدم،
پر از هیچ شدم!
آخر میدانید؟
تمام من غم بوده است!
قلمی که گمان میبردم اکسیر زندگی است،
قاتلام بوده است!
اخ که من چقدر این قاتل را دوست میدارم!
قلبی شکستهام که با شدت میتپد،
در من حوصلهای مرده است.
در من صبری ویران است.
من آن غنچه شکوفا نشدهام که پای کودکی با شیطنت از رویش رد شد.
به راستی،
کدام نگاه و توجه معطوف گلی کوچک در باغی وسیع است؟
کدام گوش میشنود فریاد دردهایم را؟
زندگی سیرم کرد،
بیآنکه بدانم چه طعمی دارد!
زندگی مرا رانده است و از مرگ هراسم میشود!
درماندهتر از منِ امروز،
منِ گذشته است و که میداند که منِ آینده کیست؟
هنوز کودکی کردن میطلبم.
دلم خنده میخواهد و خودم، زیستن!
دلنوشته هایش
مهدیس امیرخانی
ژانر : اجتماعی_ تراژدی
بدایت:
شب رخ نموده است و از آینه میپرسم؛
میشود من هم با حال خوش سراغ نوشتن بیایم؟
تهی بودن پرسشم،
تن خودم را به رعشه میاندازد.
آخر اگر من دل خوشیای داشتم،
با نوشتن بیگانه بودم!
الان که نه ولی یه زمانی عاشق رمانای کلکلی، استاد دانشجویی، همخونهای و اجباری بودم
فکر کنم زندگی توی اون دوران یه رنگ دیگهای بود و برام یه مزه جدید داشت.:happy: