لبخندی از ته دل زد و مادرش را از پشت سرش در آغـ.ـوش گرفت.
مادرش شوکه شد؛ برگشت به طرف کسی که او را بــــغـ.ـــل کردهاست.
مهنا را دید که با لبخند او را بــــغـ.ـــل کرده است و چشمانش هم بسته است.
پلکی زد و با لبخند تبسمش گفت:
- تویی مادر؟
با خوشحالی وصفناپذیر گفت:
- آره مامان، منم.
از بــــغـ.ـــل مادرش دل کند و با ابروهایش...