دیگر نمیخواهم خودم را در بند خاطرات تو اسیر نگه دارم.
خستهام از چشم گشودن بر امیدی که هر روز، بیصدا فرو میریزد.
اگر قرار بر آمدن بود، ردّی از بودنت تا امروز مانده بود.
و من، تنها نگاهت کردم، صبوری کردم، دلم را به خیال بودنت خوش کردم.
اما اکنون، زمان آن رسیده که خود را از این افکار باطل نجات...
بگذار نسیم رهایی، غبار دلتنگی را از روحم بتکاند.
دیگر نه چشم به راه صداییام،
و نه دلم لرزشی برای نامت دارد.
من آموختهام که عشق، اگر تنها در سکوت بماند، پژمرده میشود.
پس به جای پرسه زدن در خاطراتی که تنها من زندهام،
گام برمیدارم به سوی نوری که از خودم میتابد.
این پایانِ انتظار نیست،
آغازِ...
خسته از بیخوابی با چشمانی محتاجِ جرعهای خواب،
نهیبی به افکارم میزنم و
جشنشان را به تعویق میاندازم.
آنها را به بایگانی تبعید و خودم را به خواب دعوت میکنم.
چشمانم برای جرعهای آرامیدن، التماس میکنند.
تو را هم مانند افکارم تبعیدی به حساب میآورم؛
همراه آنها میفرستمت به ناکجاآباد
و خودم...
در این گرگومیش که چشمانم هنوز خواب را لبیک نگفتهاند؛
محتاج اندکی سکوتم.
در ذهنم ولوله برپاست.
هزاران فکر با هم به پایکوبی مشغولند و یک لحظه رهایم نمیکنند.
دفتر هیچکدام از افکارم را نمیتوانم ببندم و به بایگانی بفرستم.
نتیجهگیری سخت شده یا من سختگیر!؟
سه کنج اتاق مرا فرا میخواند؛
اما امشب تصمیم گرفتهام متفاوت بودن را تجربه کنم... .
چارهای جز این برایم نمانده، زیرا دستم به سقف آرزوهایم نمیرسد.
میخواهم از نو، حکایت قشنگی را برای زندگی بسرایم.
میخواهم هوای تو را از سر بپرانم و دیگر گذرم به کوچههای دلتنگی نیفتد.
ناگفته نماند، آشفته دلم...
اپیزود ششم:
صدای شب.
روزها گذشته!
اما بعضی حسها زمان نمیبرن که کهنه شن.
نه چون فراموش نمیکنی،
چون یهجورایی باهات یکی میشن،
میشن بخشی از تو.
هنوزم شبها گاهی پامو میکشم تا اون نقطهی امن،
جایی توی سکوت، جایی که خودمم.
نه نقاب، نه نقش.
فقط من،
و تو!
همون صدای نرمی که از درونم بلند میشه
وقتی...
اپیزود پنجم:
روز روشن.
یه ماه گذشت...
از اون شبی که ایستاده بودم بالای شهر و باهات حرف زدم،
با تو... با خودم... با خودمون.
خیلی چیزا تغییر نکرده، ولی نمیدونم چرا
حس میکنم یه چیزی توی من، یه ذره آرومتر شده.
باز هم شبه.
مثل همون شب، همون باد... شاید یکم مهربونتر.
چراغا هنوز همونقدر دورن؛
ولی...
من ماندم و حسرتهای بر دل مانده.
من ماندم و آرزوهای بر باد رفته.
من ماندم و سکوت وهمآور نیمه شب،
و باز من ماندم و کنج عزلتم.
باز زانوهایم را بــــغـ.ـــل زده و در خیالاتم به افکار تو، میدان میدهم.
یکهتازی میکنی و مرا به قهقرا میکشانی.
صدای برخورد قطرات باران به شیشه،
مرا از رویاهایم به بیرون پرتاب...
صبح، هنوز بیدار نشده بود که بوی نان، از دستانش شروع شد.
او بیدار شد نه از صدای ساعت، که از تپش دل کوچکی که هنوز در خواب بود.
پنجره را باز کرد، تا نسیم بیاید و خواب را آرامتر کند.
آرامتر... مثل لالاییهای دیشب، مثل نفسهای لرزان یک مادر در دل سرما.
آستین بالا زد،
آرد روی دستش نشست؛ همان دستی...
شب، دلش را میان ستارهها پهن کرده بود.
مهتاب، آرام روی پنجره لغزید و با موهای پریشان مادر، دلبازی کرد.
او نشسته بود؛ تکیه بر دیوار، آغوشش آغازی برای آرامش.
کودک در آغوشش میلرزید، و او در جانش میسوخت.
لبخندی زد،
از آن لبخندهایی که بوی عشق میدهد و طعمِ سکوت دارد.
دستهایش نوازش بودند،...
در هیاهوی زندگی، جایی میان سکوت شبها و لبخندهای بیدلیل روزانه، رقصی آغاز میشود؛ رقصی بیصدا، بیتماشاچی، بیتشویق….
تنها یک دلِ عاشق آن را میرقصد؛ مادر!
مادر، بیآنکه دیده شود، بیآنکه نامش بر صحنه باشد، در هر لحظه، نقشآفرین اصلی زندگیست.
او در سکوت، خستگیهایش را میبلعد، دردهایش را...
سقراط با نوشیدن جام شوکران، زندگیش پایان یافت.
ولی تو برای من، شوکرانی هستی که قطرهقطره به جانم تزریق میشوی!
اما در عجبم!
جنسم از چیست که نمیمیرم از این زهری که در من، ریشه دوانده!؟
ــــــــــــــــــــــــ
نام تو آهنرباست!
هرگاه نام تو میآید، جذب میشوم به خاطرات و عکسهایمان.
باران...
در این دنیایی که هوایش سمیست، محتاج اندکی از مرام توأم.
شاید زمان حلال مشکلاتمان باشد؛ اما فرصتی برای حل آنها!؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درگیرم!
درگیر در دنیایی سراسر وهم، افکارم پوسیده و رؤیایم یخ زده!
کسی یارای همدردی با من ندارد.
خیرهام از پنجره، به دنیایی که مردمانش، برای...
اپیزود چهارم:
خلوتگاه
شب بود.
اونجوری که دلِ آدم سنگین میشه، نه از تاریکی، از صداهایی که دیگه شنیده نمیشن...
ایستاده بودم بالای شهر، جایی که چراغا مثل یه کهکشان مصنوعی زیر پام میدرخشیدن؛
اما هیچکدوم گرمم نمیکردن.
باد سردی به صورتم خورد، انگار میخواست گریههامو خشک کنه قبل از اینکه حتی...
به نام نامی مادر!
دلنوشته: ر*قص نامرئی
نویسنده: مینا مرادی
ژانر: عاشقانه، تراژدی
مقدمه:
در هیاهوی روزمرگیها، جایی میان صدای زنگ ساعت، بوی نان تازه، و اضطراب نرسیدنها…
زنی هست که دیده نمیشود،
صدایش در غوغای دنیا گم میشود،
اما حضورش، مثل نبضی آرام، زندگی را جاری میکند.
او نمیرقصد روی...
درود به دوستان راشایی عزیز.
عنوان رمان برام بااهمیته، اما خلاصه و مقدمه برام از اهمیت فوق العاده زیادی برخورداره.
متاسفانه در انتخاب جلد نویسندههامون زیاد دقت نمیکنن عکسهای انتخاب میکنن که با ژانر همخوانی نداره مثلاً وقتی ژانر عاشقانه و جنایی هست، عکس روی جلد فقط عاشقانه رو نشون میده این...
اپیزود سوم:
شب زده
یه چیزی هست که این روزا هی میخواد ازم بپرسه… یه چیزی که از تهِ وجودم صدام میزنه. نه با حرف، با حس…
میگه:
- خوبی؟ واقعاً خوبی؟
و من یه لبخند نصفهنیمه میزنم و میگم:
- آره، فکر کنم… .
ولی اون میدونه. چون اون، درون منه.
- نه… نمیخواد نقش بازی کنی، نه با دنیا، نه با خودت...
اپیزود دوم:
خلوتی با خود
میخوام یه کم با خودم حرف بزنم، با اون بخش از خودم که همیشه ساکته، همیشه یه گوشه نشسته و فقط نگاه میکنه؛ روح زیبام!
راستش خیلی وقتا فراموشت میکنم. هی میدوئم، هی دنبال چیزای بیرونی میگردم، هی میخوام خودمو ثابت کنم، هی میخوام بگم:
- ببین! منم خوبم! منم بلدم!
ولی...