در کوچه پسکوچههای شهر قدم میزنم.
خودم را به آنها سپردهام.
میخواهم ببینم مرا به کدامین سو خواهند کشید.
زمزمهی زیر لبم آشناست:
یک... دو... سه... چهار... .
ناخودآگاه خود را روی لبهی جدول مییابم.
دستها را کمی از بــــغـ.ـــل باز کردهام و از حفظ و بدون لغزش، روی آن راه میروم.
میتوانم حس کنم...