«داستانک ننه سوسکه»
یکی بود ،یکی نبود.یک ننه سوسکه مهربان، دلش قد آسمان.یک بچه داشت ناز و تپل،مثل یک دسته گل.
خیلی دوسش داشت.هر چه که میخواست،« نه »نمیگفت.
یه روز سوسک تپلی گفت :
- ننه،ننه،من آش میخوام.میپزی برام؟
ننه سوسکه گفت:
- می پزم برات،عزیز دلم ، دسته ی گلم.
بعد هم کاسه ای برداشت و...