♦ رمان در حال تایپ ✎ یاسکا | میم.هویار | نویسنده راشای

یاسکا | میم.هویار | نویسنده راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
◀ نام رمان
یاسکا
◀ نام نویسنده
میم.هویار
◀ ژانر / سبک
جنایی، تراژدی، عاشقانه

HOOYAR

عضو راشای
عضو راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-04
نوشته‌ها
16
پسندها
177
امتیازها
28
محل سکونت
اردبیل
هوالحکیم
نام اثر: یاسکا
نام نویسنده: میم.هویار
ژانر: #جنایی #تراژدی #عاشقانه
ناظر: @Mahdis
خلاصه:
همه‌چیز از یک جرقه آغاز شد. جرقه‌ای بزرگ به نام مرگ. تنها کسی که می‌توانست از زیر بار این آوار برخیزد، قطعاً ققنوس بود. ققنوسی که از میان شعله‌های شیطان برمی‌خیزد و روی بال‌هایش نقش انتقام خودنمایی می‌کند. بی‌شک نام این ققنوس در زمره‌ی اولاد شیطان مقرر بود. یاسکا، دختر شیطان، از میان خاکسترهای قابیل به چنان ققنوسی مبدل شد که تاریخ از او به‌عنوان تنها وارث ضحاک یاد خواهد کرد.​
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg
« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
مقدمه:
هر چه از پیش می‌گذشت؛ دگر نه هدف اهمیت داشت نه نطفه‌ی کینه‌ی قلب.
همه‌چیز در راکدترین حالت ممکن به سوی جلو پیشروی می‌کرد. در راهی قدم می‌زدم که بعد از هدف و قبل از رسالت قرار داشت؛ رسالتی که همه‌ی ما روزی به دست او خواهیم مرد.
من همچنان در این راه غرق ظلمات ادامه می‌دهم؛ لیکن نه اطلاعی از اقبال داشتم و نه از خویشتن.
به گمانم قرار بر این بود که من بسوزم و بسازم تا شوم آیینه‌ی عبرت همه آیندگان.​
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
این راه ناهموار و پیچ‌درپیچ رو به شمال و آب و هوای مرطوب، همه چیز را واقعی جلوه می‌داد؛ این‌که هیچ‌چیز توهم نیست و هیچ‌یک از این اتفاقات کابوس نیست. بوی وهم و خون درهم آمیخته و سکوت تلخ و وحشتناکی میان ما جاری بود. ترس را در تک‌تک اعمال ما میشد دید؛ در لرزش دست‌های بر روی فرمان مهران، در چشم‌های اشکی و مبهوت پاشا و حتی در چشمان گشادشده‌ی من که تنها یک تصویر را می‌توانست ببیند و قدرت هیچ کار دیگری را نداشت.
صدای موتور جیپ سیاه‌رنگ قدیمی مانع از شنیدن صدای نفس‌نفس زدن‌های ناتمامی میشد که بعد کیلومترها هنوز همراه ما بود؛ البته در کنار لکه‌های خون بر روی دستانم و لخته‌‌خون‌های بر روی سر و صورتم که هرکدام آخرین یادگاری‌های خانواده‌ام بود.
دست لرزانم به سوی گونه‌ام روانه شد. گویی میان این...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
***

۹ سال بعد
نگاه دیگری به نقشه‌ی دقیق زیر شیشه‌ی میز غذاخوری انداختم. نگاهم از کیش کشیده شد سمت سیستان و بلوچستان و در آخر در شهرستان نِگور ایستاد. فاصله‌اش با پاکستان هم خوب بود و هم بد. ریسک بزرگی بود ولی از سود آخر کار نیز نمی‌شد گذشت. فنجان قهوه‌ را از لبم دور کردم و گفتم:
⁃ نِگور. بگو لوکیشن باید عوض بشه و بیان نِگور.
صدای جهانگیر از پشت خط نگران به نظر می‌رسید:
⁃ می‌دونی که این‌طوری به پاکستان خیلی نزدیکیم؟!
قصد داشت مرا قانع کند که مانند انسان‌های شریف و درست‌کار معامله‌ام را انجام دهم؛ اما وقتی در کار کثیفی هستی، نمی‌توانی کارها را درست پیش ببری. راه پست، اعمال پست‌فطرتانه می‌خواهد.
⁃ می‌دونی حرفم دو تا نمیشه. یا نِگور یا معامله فسخه.
هوف خسته‌ی جهانگیر نشان از ادامه ندادن به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
گرد و غبار دشت بی‌ آب و علف و شن‌های سرگردان معلق در باد گرمی که می‌وزید، دیدمان را سخت و نفس کشیدن‌مان را دشوار کرده بود. چشم‌های ریز شده از برای بهتر دیدن و تفنگ‌هایی که در دست‌مان به عقب لگد می‌انداخت. هوای گرم و چفیه‌ای سیاه_قرمز جلوی دهانم، تنفس را سخت کرده بود و قطرات ریز و درشت عرق بر تیغه‌ی بینی‌ام می‌غلتید. همچنان که تکیه‌ام به صندوق عقب ون سیاه‌رنگ بود، خشاب سوم را داخل کلت انداختم. چرخیدم و کمی از سنگرم فاصله گرفتم تا نشانه‌گیری کنم. درست به شقیقه‌اش اصابت کرد. برگشتنم به عقب همانا و برخورد تیر به چراغ عقب ماشین همان. دیر جنبیده بودم، تیر به جای چراغ داخل رانم بود. دوباره چرخیدم و مردی که مسلسل در دست داشت را نشانه رفتم. نخورد. قبل از اینکه مسلسلش سوراخ‌سوراخم کند برگشتم عقب؛...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***

صخره‌هایی که با شاخ و شانه کشیدن قصد ایجاد سایه‌هایی تکه‌پاره و‌ دندانه‌دار را از برای عابرین این جاده‌ی متروک داشتند، حال مبدل شده بودند به پناهگاه موقتی ما. بعد از آن‌که ماشین را خاموش کردم، پیاده شده و به سمت جهانگیری رفتم که با چشم‌های سبز روشنش خیره‌ی قدم‌های من بود و تحسین را میشد از نگاهش فهمید. ل*ب‌هایم به ناخودآگاه به یک طرف کشیده شد، شاید نشان از این‌که می‌دانستم انتهای این سرقت چقدر می‌تواند شیرین باشد. من طماع نبودم؛ ولی هدفم این‌چنین ایجاب می‌کرد. در دو قدمی جهانگیر ایستادم و مثل خودش دست‌هایم را جلوی سینه‌ام قفل کردم. اخلاقم را می‌دانست، پس قبل از آن‌که ل*ب به سخنی بگشایم خودش اقرار کرد:
- قبوله. عالی بودی. مثل همیشه سرقت خوبی بود. فقط الان باید کجا بریم؟
نمی‌خواست بیش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
بالاخره جاده‌ی ناهموار و پر از سنگ‌های ریز و درشت به پایان رسید و وارد روستا شدیم. صدای هیچ جنبنده‌ای به گوش نمی‌رسید و در میدان اصلی این روستای بزرگ حتی نفری به چشم نمی‌خورد. رعبِ تنهایی را که از مدت‌ها پیش در دلم کاشته‌ بودند، حال نمودش را در این حال و هوای روستا می‌دیدم. دستم ناخودآگاه بر روی دنده لرزید. می‌خواستم برگردم؛ لیکن این «اما»ها راه‌های برگشت را مسدود کرده بودند.
در همان میدان ایستادیم. قصد نداشتم پیاده شوم. این سوت و کور بودن، مرا به صندلی قفل کرده بود. فقط می‌خواستم که برگردم تهران، خانه‌ی خودم. هرچند آنجا هم تنها بودم.
دستم را به‌سختی به دستگیره‌ی درب ماشین رساندم. توانم برای باز کردن در تحلیل رفته بود و ذهنم نهیب می‌‌زد که من دیگر در آن موقعیت چهار سال پیش نیستم. در یک...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ناگهان با دیدن دو چشم عسلی براق یک دختربچه‌ سرجایم ایستادم. آرام کلتم را به پشت برده و بر جای قبلی‌اش گذاشتم. در چشمان دخترک غم و وحشت موج می‌‌زد. چه چشم‌های آشنایی و چه کودکی خاطره‌انگیزی. فضا تغییر کرد. یاسکای هفت ساله که با وحشت به صدای جیغ دختربچه‌ای گوش می‌داد که مادرش را صدا می‌زد. کاری از کسی برنمی‌آمد. دختربچه‌ میان آتش سوخت. یاسکا از ترس لرزید و غش کرد؛ و چشم‌هایش هرگز مثل سابق شجاعت را مزه نکرد.
آرام دو قدم به سمت دخترک برداشتم. دست‌هایم را بالا بردم و کف دستم را نشانش دادم. من آدم امنی نبودم؛ اما حالا نیازی به خطرناک بودن نبود. با تبسمی کوچک که از پشت چفیه معلوم نبود گفتم:
-سلام.
دخترک با صدایی لرزان پرسید:
-می‌خوای منو بکشی؟ من تنهام. مامان و بابام مردن. من هیچی ندارم. منو...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
به سمتی که دخترک دوید، پا تند کردم. قبل از ورود، از چهارچوب در به حیاط کوچک خانه‌ی مخروبه نظری افکندم. پر بود از تکه چوب و آهن‌ آلات تکه‌پاره‌ی زنگ‌زده. دریغ از حتی علف هرزی. به راستی حیاتی در این روستا حس نمی‌شد.
خانه‌ی یک طبقه‌ی کوچک خشتی با بادگیری بر فرازش برای روزهای جهنمی و شیشه‌های شکسته‌ای که داشت، تماماً ترس را بر دل و جان آدمی روانه می‌کرد. ایوان کوچک خانه نشان از بی‌مهری می‌داد و خاک بنشسته بر جای‌جای آن دم از ظلم و دل‌های پاره‌پاره می‌زد.
با صدای دخترک دست از وارسی خانه‌ی دردمند برداشتم.
-خاله داداشم اینجاست. بیاین داخل.
خاله؟ از کی شده بودم خاله‌اش؟ عواطف غریبی بود؛ اما شاید اگر آن روز شادی زنده می‌ماند، من خاله می‌شدم. مطمئناً خاله‌ی خوبی می‌شدم. مطمئناً.
وارد خانه شدم. دست...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا