Blueberry
ریاست دپارتمان کتاب
کادر مدیریت راشای
▐❖ ریاست دپارتمان ❖ ▐
دیزاینر سطح ۳
⚜ تیم آنالیز ⚜
راوی کتاب
«داستانک ننه سوسکه»
یکی بود ،یکی نبود.یک ننه سوسکه مهربان، دلش قد آسمان.یک بچه داشت ناز و تپل،مثل یک دسته گل.
خیلی دوسش داشت.هر چه که میخواست،« نه »نمیگفت.
یه روز سوسک تپلی گفت :
- ننه،ننه،من آش میخوام.میپزی برام؟
ننه سوسکه گفت:
- می پزم برات،عزیز دلم ، دسته ی گلم.
بعد هم کاسه ای برداشت و رفت توی انبار، تا عدس ، نخود و لوبیا بیاورد.دید عدس دارد اما نخود و لوبیا ندارد.عدس را ریخت تو کاسه اش.سراغ بچه اش آمد و گفت:
- ننه جان،پاشو برو در خانه ی همسایه ها، بگو اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.
تپلی قبول کرد و رفت سمت همسایه ی راست دستی که خاله مورچه بود. در زد و منتظر شد.وقتی که در باز شد،گفت:
- سلام و علیکم خاله مورچه جان. ننه ام سلام رساند و گفته اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.
خاله مورچه توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم.این بود که گفت:
- نه ندارم.تمام شده،ببخشیدم .اگر داشتم،می دادم.
بعد هم در را بست و رفت توی خونه.سوسکی تپلی راه افتاد و رفت در خانه سمت چپی ، که بی بی پینه دوز بود.در زد و گفت:
- سلام به بی بی پینه دوز،مزاحمم این وقت روز . امده ام قرض بگیرم ازشما اگر دارید کمی نخود یا لوبیا.
بی بی پینه دوز توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم. این بود که گفت:
- نه ندارم. تمام شده،ببخشیدم . اگر که داشتم میدادم .
سوسک تپلی با دست خالی برگشت به خونه،پیش ننه سوسکه و گفت :
-ننه جان،همسایه ها هم مثل ما نه نخود دارند و نه لوبیا.
ننه سوسکه آهی کشید و گفت :
- حیف شد اگرداشتند چه خوب میشد. اما عیب نداره ننه جان شُکر خدا عدس دارییم تو خونه مان .با همین عدس آشی میپزم خوشمزه
.
دیگ را گذاشت رو اتش . عدس را ریخت توآبش.نمک به آن،یکم زد.به هم زد و به هم زد.
بالاخره اش پخته شد.بویش توی خونه ننه پیچید.از خانه بیرون رفت و به خانه ی همسایه رسید.ننه سوسکه یک کاسه اش کشید داد به دست بچه اش .بعد هم یک کاسه برای خودش کشید .خواست بخورد ،اما نخورد.
باخودش گفت:
- ای وای،چه نامهربانم من! به فکر خودم هستم،به فکر همسایه ها نیستم.
آنوقت کاسه آش خودش را به زمین گذاشت دو تا کاسه تمیز برداشت . هر دو را پر از آش داغ کرد.کاسه ها را به دست پسرش داد و گفت:
- ننه جان،سوسک تپلم،دسته گلم،پاشو این کاسه ها رو بردار وببر یکی را بده خاله مورچه یکی دیگرو بده خاله بی بی پینه دوزبگو قابل شما را ندارد،ببخشید که آشمان نخود و لوبیا ندارد.
سوسک تپلی کاسه ها را گرفت و برد به در خانه ی همسایه ها داد و همان را گفت که ننه اش گفته بود.
خاله مورچه
و بی بی پینه دوز
،کاسه های آش را گرفتند و خجالت کشیدند.توی دلشان گفتند :
- چه بد کردیم!به ننه سوسکه که اینقدر مهربان است، نامهربانی کردیم.
بعد هم آش ها را خوردند و ظرف های ان ها را پر از نخود و لوبیا کردند و فرستادند به در خانه ننه سوسکه به خودشان هم قول دادند که انبار دلشان را پر از مهربانی کنند.
یکی بود ،یکی نبود.یک ننه سوسکه مهربان، دلش قد آسمان.یک بچه داشت ناز و تپل،مثل یک دسته گل.
خیلی دوسش داشت.هر چه که میخواست،« نه »نمیگفت.
یه روز سوسک تپلی گفت :
- ننه،ننه،من آش میخوام.میپزی برام؟
ننه سوسکه گفت:
- می پزم برات،عزیز دلم ، دسته ی گلم.
بعد هم کاسه ای برداشت و رفت توی انبار، تا عدس ، نخود و لوبیا بیاورد.دید عدس دارد اما نخود و لوبیا ندارد.عدس را ریخت تو کاسه اش.سراغ بچه اش آمد و گفت:
- ننه جان،پاشو برو در خانه ی همسایه ها، بگو اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.
تپلی قبول کرد و رفت سمت همسایه ی راست دستی که خاله مورچه بود. در زد و منتظر شد.وقتی که در باز شد،گفت:
- سلام و علیکم خاله مورچه جان. ننه ام سلام رساند و گفته اگر نخود دارید یا لوبیا قرض بدهید کمی به ما.
خاله مورچه توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم.این بود که گفت:
- نه ندارم.تمام شده،ببخشیدم .اگر داشتم،می دادم.
بعد هم در را بست و رفت توی خونه.سوسکی تپلی راه افتاد و رفت در خانه سمت چپی ، که بی بی پینه دوز بود.در زد و گفت:
- سلام به بی بی پینه دوز،مزاحمم این وقت روز . امده ام قرض بگیرم ازشما اگر دارید کمی نخود یا لوبیا.
بی بی پینه دوز توی خانه اش نخود و لوبیا داشت اما توی دلش مهربانی نداشت. با خودش فکر کرد اگر بدهم خودم کم می آورم. این بود که گفت:
- نه ندارم. تمام شده،ببخشیدم . اگر که داشتم میدادم .
سوسک تپلی با دست خالی برگشت به خونه،پیش ننه سوسکه و گفت :
-ننه جان،همسایه ها هم مثل ما نه نخود دارند و نه لوبیا.
ننه سوسکه آهی کشید و گفت :
- حیف شد اگرداشتند چه خوب میشد. اما عیب نداره ننه جان شُکر خدا عدس دارییم تو خونه مان .با همین عدس آشی میپزم خوشمزه

دیگ را گذاشت رو اتش . عدس را ریخت توآبش.نمک به آن،یکم زد.به هم زد و به هم زد.
بالاخره اش پخته شد.بویش توی خونه ننه پیچید.از خانه بیرون رفت و به خانه ی همسایه رسید.ننه سوسکه یک کاسه اش کشید داد به دست بچه اش .بعد هم یک کاسه برای خودش کشید .خواست بخورد ،اما نخورد.
باخودش گفت:
- ای وای،چه نامهربانم من! به فکر خودم هستم،به فکر همسایه ها نیستم.
آنوقت کاسه آش خودش را به زمین گذاشت دو تا کاسه تمیز برداشت . هر دو را پر از آش داغ کرد.کاسه ها را به دست پسرش داد و گفت:
- ننه جان،سوسک تپلم،دسته گلم،پاشو این کاسه ها رو بردار وببر یکی را بده خاله مورچه یکی دیگرو بده خاله بی بی پینه دوزبگو قابل شما را ندارد،ببخشید که آشمان نخود و لوبیا ندارد.
سوسک تپلی کاسه ها را گرفت و برد به در خانه ی همسایه ها داد و همان را گفت که ننه اش گفته بود.
خاله مورچه


- چه بد کردیم!به ننه سوسکه که اینقدر مهربان است، نامهربانی کردیم.
بعد هم آش ها را خوردند و ظرف های ان ها را پر از نخود و لوبیا کردند و فرستادند به در خانه ننه سوسکه به خودشان هم قول دادند که انبار دلشان را پر از مهربانی کنند.