♦ رمان در حال تایپ ✎ دروازه لورال | سارابهار | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع S.NAJM
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دروازه لورال | سارابهار | نویسنده راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
◀ نام رمان
دروازه لورال
◀ نام نویسنده
سارابهار
◀نام ناظر
tifani
◀ ژانر / سبک
فانتزی
لپش را می‌بوسم و می‌نشینم روی صندلی میز غذا خوریِ چهارنفره‌مان که در آشپزخانهِ شیک و دنجِ خانه ویلایی‌ِ دوطبقه‌مان قرار دارد. در همین حین پدرم و پوتلی هم وارد می‌شوند. با دیدن پدرم، لبخند می‌زنم. پدرم مردی جذاب و خوش هیکل است که بسیار به مادر زیبا و خوشگلم می‌آید. آن‌ها هر دو بازنشسته‌ی نیروی دریایی آیشلند هستند. پوتلی با دیدنم نچ‌نچ می‌کند و می‌گوید:
- اوه! بالآخره از غارت اومدی بیرون؟
با تمامِ درگیری‌هایی که من و خواهر شانزده‌ ساله‌‌ام همیشه داشته‌ایم، باز هم چون اکنون بیشتر به انرژی مثبت نیاز دارم تا انرژی منفی، چیزی نمی‌گویم و با لبخند به او خیره می‌شوم. بابا به من نزدیک می‌شود و موهای قرمزفامم را می‌بوسد. پوتلی در مقابل من و پدر مقابل مادر می‌نشینند و مشغول صبحانه خوردن می‌شویم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آرام رو برمی‌گردانم و به دنبالش می‌گردم. می‌بینمش که دورتر از جایگاه همیشگی‌مان با حالتی آرام و مظلوم نشسته است. تاپ صورتی و شلوار جینِ رنگ و رو رفته‌ی آبی‌فامش با موهایش که به طرز بی‌پروایی دورش ریخته‌اند، بدونِ هیچ نوع آرایشی، این را نشان می‌دهد که هنوز هم با زندگی سر جنگ دارد و با نبود ماریان حتی یک درصد هم کنار نیامده و این کارم را سخت‌تر می‌کند، خیلی سخت‌تر. سریع به طرفش قدم برمی‌دارم. نزدیکش که می‌رسم با صدایی بلند که سعی می‌کنم سرحال باشد می‌گویم:
- اوه‌اوه! ببین این‌جا چی داریم... یه گاوِ خوشگل!
با دیدنم از جا بلند می‌شود و خودش را در آغوشم جا می‌دهد. لحظه‌ای بعد هردو می‌‌نشینیم مقابل هم و تریسی می‌گوید:
- مولی تو خیلی بیشعوری، می‌دونستی؟
با لبخند یک تای ابرویم را بالا می‌دهم و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
«آندرا جانسون»
چشمانم را باز کردم، اولین چیزی که چشمم به آن خورد، سقف سفید بود. باید خیلی احمق باشم که نتوانم در همان ثانیه‌ اول تشخیص دهم آن‌جا بیمارستان است؛ ولی من چطور آن‌جا هستم؟! لحظه‌ای به مغزم فشار می‌آورم. آهان! از بهت و تعجبِ آشکاری که در چشمانشان موج می‌زد استفاده و شروع به شلیک کردن کردیم. از افرادی که وارد اتاق شده بودند ثانیه‌ای بعد فقط چند تا جسدِ آبکش شده باقی مانده بود. با صدای آژیر ماشین پلیس، نفسی راحت و پر از دردی کشیدم و غـش... اوه نه! گذاشتم تاریکی مرا ببلعد! بله دیگر من که غش نمی‌کنم؛ ولی غش می‌کنم! همیشه، دقیقاً وسط عملیات‌ها! خودم هم از دست خود، شاکی‌ هستم واقعاً. دهان می‌گشایم و روی خودم غر می‌زنم:
- حالا زخمی‌ای باش خو! مگه دفعه اولته زخمی می‌شی؟ غشت چیه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
خانم دکتر با کمی اخم و ذره‌ای مهربانی خطاب به من می‌گوید:
- ببین دختر جان، این موضوع خیلی مهمه، باید حتماً با خانوادت حرف بزنم.
لحظه‌ای مکث کرد و سپس با تردید گفت:
- توی بدنت به‌جز این گلوله‌ای که به بازوت خورده، کلی کبودی و زخم‌های کهنه دیگه هم دیده میشه.
یا خودِ خدا! گاومان زایید! بی‌شمار قلو زایید! حالا اگر بگویم کارِ موجودات اهریمنی و ماورائی است مگر باور می‌کند؟ احتمال باورش زیر صفر درصد است. حق دارد، در دنیایی که هیچ‌کس جادو را باور ندارد چه کسی باور می‌کند ما شکارچی ماورائی هستیم؟ برای همین هم لال می‌شوم و مثل بز نگاهش می‌کنم که می‌پرسد:
- نکنه کار این آقا رابینه؟
پیش از آن‌که بخواهم تلاشی برای دادن جواب به خانم دکتر و قانع کردنش انجام دهم که رابین فلک‌زده‌تر و گردن‌ شکسته‌تر از...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
«مولی سانچز»
- هوی یابو، با توام!
با صدای تریسی از افکارم به بیرون کشیده می‌شوم و با ذوق می‌گویم:
- جان‌جان... بنال هاپوی عزیزم!
باز چشمانش نمناک است و نامم را نجوا می‌کند:
- مولی!
با مهربانی به او خیره می‌شوم و پاسخ می‌دهم:
- جانِ مولی؟
درحالی‌که دستانش را بی‌هدف بین موهای قشنگش حرکت می‌دهد می‌گوید:
- من... من می‌خوام دانشگاه رو ول کنم.
مهربانی چشمانم، جایش را به حیرت و تعجب می‌دهد و می‌‌پرسم:
- چی؟ زده به سرت؟
تریسی آهی می‌کشد و می‌گوید:
- من نمی‌تونم از پس درس و دانشگاه بر بیام، می‌فهمی؟
با حرص می‌گویم:
- نه نمی‌فهمم! چطور قبلاً می‌تونستی الآن نمی... . وسط حرفم می‌پرد و با چشم‌های اشک‌آلودش می‌نالد:
- قبلاً ماریان زنده بود.
با این حرفش دلم می‌خواست بغلش کنم و همان‌جا بنشینم زار...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ناخودآگاه پوزخندی روی ل*ب‌هایم نقش بست و گفتم:
- چی؟ خل شدی؟
- مسخره‌‌ام نکن مولی، جدی میگم.
این‌بار بی‌تعارف خندیدم و گفتم:
- احضار فقط تو فیلماست دیوونه!
ل*ب‌هایش را جمع کرد و با لجاجت در پاسخم گفت:
- نخیر مولی خانم، احضار واقعیه!
خدای من! درست مانند دختربچه‌های کوچک شده بود که هرچه به آن‌ها می‌گفتی باز حرف خودشان را می‌زدند. نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم:
- ببین تریسیِ قشنگم... اینا هیچی جز زاده‌ی تخیلِ نویسنده‌های ژانرِ وحشت، نیست.
با دستانش موهایش را از روی صورتش کنار زد و گفت:
- نه مولی، این‌طور نیست، بهت ثابت می‌کنم.
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و با حرصی ناشی از کج‌خلقی‌ها و بچه‌بازی‌هایش غریدم:
- چرا نمی‌فهمی رفیق من... اینا همش دسیسه‌های فانتزیِ ذهن نویسنده‌هاست واسه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
«آندرا جانسون»
رابین درحالی‌که با نوک انگشت موهای بهم ریخته‌اش را می‌خاراند گفت:
- وقتشه از این‌جا، جیم بزنیم آندرا!
با حرص غریدم:
- می‌دونی که بدون اجازه دکتر، فقط به عنوان میت، به مقصد سردخونه می‌تونیم بریم!
نیش‌خندی مهمانم کرد و گفت:
- واسه همینه که توقع دارم یه پورتال خوشگل ترتیب بدی، به مقصد شکار بعدی!
از جایم بلند می‌شوم و غرغرکنان می‌گویم:
- باشه بزن بریم... فقط دعا کن این‌بار سر و کارمون با خودشون باشه نه حامیانِ انسان‌شون!
بدون این‌که منتظر جوابش باشم، با حرکت دستم پورتالی آتشین ظاهر می‌کنم و هر دو هم‌زمان از آن رد می‌شویم و پایمان را می‌گذاریم وسط... اوه خدای من، وسط اتوبان! درحالی‌که از چپ و راست ماشین رد می‌شود و هر آن امکان داشت فکمان پایین بیاید. رابین نچ‌نچی کرد و گفت...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
در فکر سنگینی هوا بودم که جلوی چشمان جفتمان ماشین دیگری که به طرفمان می آمد با حرکتِ ماشین خالی و له شده، خورد به آن و تصادف دیگری صورت گرفت!
- به خشکی این شانس... توی دفتر اعمال‌مون فقط یه ماشین جن‌زده کم داشتیم!
قبل از آن‌که فرصت کنم جواب رابین را بدهم، دو ماشین دیگر که در حال حرکت در اتوبان بودند بدون هیچ‌ نوع تماس و برخوردی با ماشین مظنون، تصادف کردند و بدون این‌که برخورد شدیدی داشته باشند، له شدند! با حرص به رابین خیره شدم و غریدم:
- توام به همون چیزی فکر می‌کنی که من بهش فکر می‌کنم؟
سرش را به نشانه‌ مثبت تکان داد و نالید:
- ماشین جن‌زده نیست، اتوبان جن‌زده‌ست!
نفس عمیقی کشیدم. برای درست فکر کردن نیاز به آرامش داشتم و حتی یک درصد هم آرامشی در چنته نداشتم این لحظه. رابین هم که بیشتر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
«مولی سانچز»
همان‌طور که باهم به طرف درب خروجیِ کافی شاپ می‌رفتیم، از او پرسیدم:
- الآن بریم کلیسا؟
ل*ب‌هایش را غنچه می‌کند و می‌گوید:
- آره دیگه!
راهی برای رهایی از شر افکار خرافاتی‌‌اش نبود، پس ناچاراً سر تکان دادم و به سمت ماشینم قدم برداشتیم. با رسیدن به ماشین، سوار شدیم و کیف‌هایمان را روی صندلی عقب گذاشتیم. سپس استارت زدم و ماشین راه افتاد به سمت کلیسا.
***
به کلیسای بزرگی که در مرکز شهرِ آیشلند واقع شده بود، رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم.
تریسی آمد کنارم ایستاد، نگاهی به بلندی و پرسید:
- قبلاً هم این‌جا اومدی؟
- آره یکی دو بار برای دعا.
با آرنجش می‌کوبد در پهلویم و می‌گوید:
- تو که از خرافات خوشت نمیاد... آها حتماً کلیسا خرافات نیست!
سرم را بی معنی برایش تکان می‌دهم و دستش را...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا