- تاریخ ثبتنام
- 2025-03-11
- نوشتهها
- 101
- پسندها
- 648
- امتیازها
- 93
لپش را میبوسم و مینشینم روی صندلی میز غذا خوریِ چهارنفرهمان که در آشپزخانهِ شیک و دنجِ خانه ویلاییِ دوطبقهمان قرار دارد. در همین حین پدرم و پوتلی هم وارد میشوند. با دیدن پدرم، لبخند میزنم. پدرم مردی جذاب و خوش هیکل است که بسیار به مادر زیبا و خوشگلم میآید. آنها هر دو بازنشستهی نیروی دریایی آیشلند هستند. پوتلی با دیدنم نچنچ میکند و میگوید:
- اوه! بالآخره از غارت اومدی بیرون؟
با تمامِ درگیریهایی که من و خواهر شانزده سالهام همیشه داشتهایم، باز هم چون اکنون بیشتر به انرژی مثبت نیاز دارم تا انرژی منفی، چیزی نمیگویم و با لبخند به او خیره میشوم. بابا به من نزدیک میشود و موهای قرمزفامم را میبوسد. پوتلی در مقابل من و پدر مقابل مادر مینشینند و مشغول صبحانه خوردن میشویم...
- اوه! بالآخره از غارت اومدی بیرون؟
با تمامِ درگیریهایی که من و خواهر شانزده سالهام همیشه داشتهایم، باز هم چون اکنون بیشتر به انرژی مثبت نیاز دارم تا انرژی منفی، چیزی نمیگویم و با لبخند به او خیره میشوم. بابا به من نزدیک میشود و موهای قرمزفامم را میبوسد. پوتلی در مقابل من و پدر مقابل مادر مینشینند و مشغول صبحانه خوردن میشویم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.