شهر پر از جمعیت بود و نگاهش در جست و جوی او!
آسمان آبی تر از هر زمانی بود و بوی دل انگیز عید به مشام هرکسی میرسید.
لبخند روی لبانش از شدت ذوق بیشتر و بیشتر میشد!
ضربان قلبش تندتر از هر زمانی میتپید.
گویی مسابقهای جهانی برگزار کرده باشند!
نسیم صورت چو برفش را به جای دستان نیامدهی او نوازش میکرد و حسابی جولان میداد!
دوباره نگاهش را به جمعیت دوخت تا شاید خیره نگاه او شود.
و شد!
نگاهش به نگاه پر عشق او گره خورد.
بی شک برق چشمانش با خورشید برابری میکرد!
سوی او گام برداشت و دستان او را فشرد.
دوباره لبخند عمیقی زد و از ته دل خندید.
این اولین عید مشترک آنها بود و برای اعتبار بخشیدن به احساسشان سر از پا نمیشناختند.
عشق همین بود دیگر؟!
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»