❃ دفتر دلنوشته ✎ دولت عشق آباد | شقایق مهرلوس | دل‌نگار راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع shagha79
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دولت عشق آباد | شقایق مهرلوس | دل‌نگار راشای
◀ نام مجموعه دلنوشته
دولت عشق آباد
◀ نام دل‌نگار
شقایق مهرلوس
◀ ژانر / سبک
عاشقانه.

shagha79

نویسنده ویژه
◈ نویسنده ویژه ✎
▣ شاعر ممتاز ✎
❃ دل‌نگار برتر ✎
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-11
نوشته‌ها
105
پسندها
668
امتیازها
91
محل سکونت
ساری
پاسی از شب بود...
شایدم بیشتر!
هوا خنک نه اما باد دل انگیزی می‌وزید.
کوچه‌ها خلوت و هر از چند گاهی ماشینی عبور می‌کرد.
صدای قدم‌ و پچ پچ‌های ضعیفی لا به لا به گوش می‌رسید.
گوشه ای ایستاده و ساعت را چک می‌کرد.
یک و ده دقیقه شب بود و خبری از تاکسی اینترنتی نبود!
چمدانش را کناری گذاشت و خیره چشمانش شد.
خیره چشمانی که تداعی گر خاک‌های نمناک و خوشبوی شمال بود!
لبخندی به او زد و دوباره به صفحه گوشی چشم دوخت.
دقایقی گذشت تا بالاخره تاکسی پیدا شد و با تمام خستگی و سرماخوردگی‌اش در ماشین نشست.
قبل از حرکت آرام صدایش زد اما چیزی نگفت.
ثانیه‌‌ای صبر کرد ولی ل*ب از ل*ب باز نکرد و در نهایت از او جدا شد.
طولی نکشید که صدای تماس گوشی‌اش بلند شد.
خودش بود!
تماس را برقرار کرد و صدای گرمش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
خسته بود و خوابآلود!
مسیر بیشتر از آنچه که تصور می‌کرد طولانی شده بود.
اندکی از پنجره بزرگ اتوبوس بیرون را تماشا می‌کرد و اندکی هم چهره دلنشین او را!
او هم خسته راه بود و صدایش در نمی‌آمد.
در جایش تکانی خورد و زیرلب غرولندی کرد.
خواب به چشمانش نشسته بود و نمی‌توانست به راحتی غرق آرامش شود.
در گیر و دار خواب و بیداری، دستان مردانه او را حس کرد که در آغوشش کشید و سرش را روی پاهایش گذاشت.
لبخندی بر ل*ب آورد و چشمانش را خیره چشمان او کرد.
گفته بود قهوه‌ای‌هایش یادآور خاک‌های خوشبوی شمال است دیگر؟
چانه‌‌ی کشیده‌اش را بــ.ـــوسـ.ـه و چشمانش را بست.
گاهی موهایش نوازش می‌شد و گاهی هم صورت نرم و سفیدش.
گاهی گونه‌‌ی برجسته‌اش بوسیده می‌شد و گاهی موهای آشفته‌اش.
گاهی...
و بالاخره غرق خواب...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عاشق طلوع آفتاب بود و حس زندگیِ دوباره‌یِ بینِ پرتوهایِ نارنجیِ خورشید
عاشق تابش نرم و عاشقانه‌‌اش بود و ر*قص پر از نازِ دلبرانه‌‌ی مدهوش کننده‌اش
عاشق تک تک جزییات آسمان بود و زمین✨
او این را می‌دانست
به خوبی می‌دانست طرح لبخندش هنگام دیدن علایقش چقدر متفاوت می‌شود
قول داده بود
قول داده بود که کنارش طلوع را تجربه کند✨
دیری نگذشت تا دستش را گرفت و کنار دریا برد
دریا هم علایقش بود و وصف نشدنی✨
شب را کنار موج‌های پرتلاطمِ زیبا گذراندند.
نگاهش دوخته موج دریا بود و او نگاهش دوخته موج موهایش
نگاهش دوخته سیاهی شب بود و او نگاهش دوخته سیاهی چشمانش
نگاهش دوخته قرمزی چراغ‌ها بود و او نگاهش دوخته قرمزی لبانش
علایق او که دریا نبود!
ساعتی گذشت تا دل از منظره روبرویش بکند...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
شهر پر از جمعیت بود و نگاهش در جست و جوی او!
آسمان آبی تر از هر زمانی بود و بوی دل انگیز عید به مشام هرکسی می‌رسید.
لبخند روی لبانش از شدت ذوق بیشتر و بیشتر می‌شد!
ضربان قلبش تندتر از هر زمانی می‌تپید.
گویی مسابقه‌ای جهانی برگزار کرده باشند!
نسیم صورت چو برفش را به جای دستان نیامده‌ی او نوازش می‌کرد و حسابی جولان می‌داد!
دوباره نگاهش را به جمعیت دوخت تا شاید خیره نگاه او شود.
و شد!
نگاهش به نگاه پر عشق او گره خورد.
بی شک برق چشمانش با خورشید برابری می‌کرد!
سوی او گام برداشت و دستان او را فشرد.
دوباره لبخند عمیقی زد و از ته دل خندید.
این اولین عید مشترک آنها بود و برای اعتبار بخشیدن به احساسشان سر از پا نمی‌شناختند.
عشق همین بود دیگر؟!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا