خسته بود و خوابآلود!
مسیر بیشتر از آنچه که تصور میکرد طولانی شده بود.
اندکی از پنجره بزرگ اتوبوس بیرون را تماشا میکرد و اندکی هم چهره دلنشین او را!
او هم خسته راه بود و صدایش در نمیآمد.
در جایش تکانی خورد و زیرلب غرولندی کرد.
خواب به چشمانش نشسته بود و نمیتوانست به راحتی غرق آرامش شود.
در گیر و دار خواب و بیداری، دستان مردانه او را حس کرد که در آغوشش کشید و سرش را روی پاهایش گذاشت.
لبخندی بر ل*ب آورد و چشمانش را خیره چشمان او کرد.
گفته بود قهوهایهایش یادآور خاکهای خوشبوی شمال است دیگر؟
چانهی کشیدهاش را بــ.ـــوسـ.ـه و چشمانش را بست.
گاهی موهایش نوازش میشد و گاهی هم صورت نرم و سفیدش.
گاهی گونهی برجستهاش بوسیده میشد و گاهی موهای آشفتهاش.
گاهی...
و بالاخره غرق خواب شد.
غرق خوابی که دستان پرمهر او تا خود صبح سپر چهرهاش شده بود تا مبادا به جایی برخورد کند و آسیبی ببیند.
دستان پرمهری که با هر دست انداز محافظ او میشد تا مبادا بیدار شود.
دستان پرمهری که محکم او را در آغـ.ـوش گرفته بود تا مبادا به جایی برخورد کند.
و بیشک این خواب، بهترین خواب عمرش بود...
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»