✾ دفتر اپیزود ✎ سرمای اتش | ارام اتور | دل‌نگار راشای

سرمای اتش | ارام اتور | دل‌نگار راشای
◀ نام مجموعه اپیزود
سرمای اتش
◀ نام دل‌نگار
ارام اتور
◀ ژانر / سبک
تراژدی، اجتماعی

aram _atur

عضو راشای
عضو راشای
سر شناسه: آرام آتور، 1383
عنوان و نام پدید اور: سرمای اتش-ارام اتور
موضوع: مشکلات اجتماعی _ نثر ادبی




فهرست


_مقدمه
_سخن نویسنده
_مگر اتش هم سرما دارد
_ادم خواران عاشق
_زنجیر عقاید
_بغض های ستم دیده
_کوه پدر
_ رهایی نامه ای از دیار بلوط
_بالشتک
_رنج توانا


این لیست در حال بروزرسانیست
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مقدمه

نگارش رنج های بشری را به امید همدردی و تغییر در زاویه دید جهان، برای درک بهتر و همچنین تحولی در این زخم ها و تاریکی ها اغاز می کنیم.
باشد تا رنج های که بر بشر تحمیل شد، در حافظه جهان ماندگار شود و چیزی نتواند بیدادگری و بیداد گران این دوران را انکار کند.
که انها مردم شایسته ای بودند و ماندگاری حق آنهاست
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
سخن نویسنده

شاعر؛ نویسنده؛ نقاش؛ هنرمند. افرادی که به احساسات جسم می بخشند.
شادی؛ عشق و اندوه را می نویسند، می کشند و می سرایند. افکار بی تصویری که هنرمند به انها تجسم می بخشند.
هنرمند عاشقانه ای خلق می کنند که می تواند برای معشوقه اش، خودش، خواهرش، برادرش،مادرش، پدرش یا حتی برای گلی باشد.
گاهی برای معلم دبستان خود می گویید؛ گاهی از غم قهر دوستش و گاهی هم عاشقانه هم کلاسی اش را خطاب می کند.
این افراد اوقاتی از زبان عاشق شکست خورده یا مادر زجر دیده ای سخن می گویند؛ حتی زبان مرده ای درون قبری سرد می شوند.
گاهی نیز حرف های دخترک کوچک خانه ای در شمال را می گویند؛ بی انکه ان واقعیت را تجربه کرده باشند، و این همان نقطه ای خاصیست که هنرمندان را از افراد معمولی جدا میکند.
انها به دیگران گوش می سپارند و احساساتشان را لم*س می کنند، انها را به اغو*ش کشیده و درک می کنند؛ سپس ان احساسات را نگارش می کنند و می سرایند یا حتی بر بوم بزرگ و برجسته ای به تصویر می کشند.
پس صرفا اثار هنرمندان می تواند اتفاقات شخصی شان نباشد، انها می توانند دیگران را درک و به تصویر بکشند و در اثارشان با انها همدردی کنند.
چه بسا که من نوشته هایم از این قاعده جدا نیستیم؛ ولیکن اگر درک این مسئله برایتان دشوار است از خواندن و شنیدن این اثار دست بکشید.

تقدیم به همه ای گرفتاران اتش.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
سرمای اتش

گفت مگر اتش هم سرما دارد و خندید.
با لبخند محوی همراهیش کردم و گفتم:بله چرا که نه.
اینبار بلند تر خندید و دیوانه ای را نثارم کرد،بعد هم راهش را کشید و رفت.
رفت...
رفت و اجازه نداد به او بگوییم که وقتی اتش جدایی پیوند پدر و مادر دارا را سوزاند، دارا در سرمای طردشدگی شعله هایش یخچال متحرکی شد که سرد می رود و سرد می اید.
رفت و نشنید وقتی که فقر نان های سفره را اتش زد انگشتان ساره ای پنج ساله روی شیشه پاک کن، پشت چراغ قرمز یخ زد.
رفت و ندید وقتی عقاید بردگی خانه رومینا را سوزاند، طوفان سردش چگونه قلب پدر اورا منجمد کرد و سر رومینا را با خود برد.
رفت و نگذاشت به او نشان دهم؛ وقتی که اتش جهل و نداری محله ای رضا را سوزاند و از اغو*ش گرم مادرش سنگ سرد بهشت زهرا را به جا گذاشت؛چگونه رضا در فراغ گرمای مادرش یخ می زد و زیر نگاه های ریشه گرفته از قلب منجمد شده ای مردمش در اتاقک 2 متری بهشت زهرا دفن شد.
اگر نمی رفت به او نشان میدادم که چگونه روابط پر مهر خانواده در اتش یخ می زند و همه در سردی از کنار هم می گذرند.
تا دیگر سرمای اتش را انکار نکند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ادم خواران عاشق

در پستوی خانه نفرین شده، عزیزان گوشت مرا ذره ذره به دندان می‌کشند و صدای جیز جیزش سوار بر بوی تعفن جنازه ای زخم‌ها و مردگی‌ های اهالی، خود را به گوش هایم می رساند. و از من میخواهد که تمامش کنم.
اما من این بار آرام و بی‌ذوق او را به سکوت دعوت می‌کنم؛ دست او و تمام آسیب‌ها را گرفته و به ساکت‌ترین و شب‌ترین نقطه نفرین خانه می‌برم.
سپس آرام آرام در میان اتاقک‌های کوچک خاکستری رنگ درون جمجمه‌ام می‌گویم.
می‌گویم و برای گفته‌هایم اشک می‌ریزم. برای آن تکه گوشت در آسیاب دندان‌ها، برای زخم‌های کهنه، برای عفونت خانه، برای قتل ذوق آرزو و برای خودم؛ برای خودم اشک می‌ریزم.
در جمله پایانی به همه می‌گویم که تاب بیاوریم. و توانم توانم را که گویی گرفته باشد، شاید هم خرد شده است یا که خسته است و به خواب رفته، چه کسی می‌داند شاید هم خودش به همین اندازه ضعیف است؛ هرچه هست می‌آوریمش اگر بتوانیم اندازه‌اش می‌کنیم و این،
این جا، همین جا که دردناک اما دوست داشتنی است را ترک می‌کنیم.
می‌رویم؛ به کجا را نمی‌دانم فقط می‌رویم، تا که چشم‌ها نبینند چگونه برای معشوقه‌هایمان آدم خوار شده‌ایم؛ و انکار کنیم زالوهای غمگینی هستیم که از فرط رنجمان یکدیگر را می‌مکیم.
شاید که خالی شد شکم‌هایمان از گوشت مزه‌دار یکدیگر چقدر که یکدیگر را دوست داریم و چقدر که این مزه‌ها به مزاجمان تلخ می‌آید، اما همچنان این تلخی را می‌خوریم. رفتن که ما را شاد نمی‌کند اما حداقل یک نفر را نجات می‌دهد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
زنجیر عقاید

انقدر در یخچال عقایدشان حبسمان کردند، که در هوایی مانده ای تهو اورش فاسد شدیم.
نگهبانن درهای سرد خانه یشان نیز انقدر جامه در خمره ای این عقاید زدند که مستی عقلشان را پراند.
حتی توهم شادی این باده ی الوده انقدر سرگرمشان کرد که ریه هایشان سرشار از هوایی مسموم یخچال شد و پوسیدند.
پوسیدند و زنجیر پای ما میان پوسیدگی دستانشان شل شد.
شل شد؛ زنجیر شل شد و ما فرصت گریز پیدا کردیم.
اما دیگر چه چیزی را گریز دهیم!؟این تن فاسد شده را!!
که چه شود، برود کجا را بگیرد.
حتی اگر برویم، ویروس این فساد سبز های سالم را له می کند. و ما این بار را، در زندان بزرگ تری سپری می کنیم؛ زندانی که زندانیانش را ما در بند انداختیم.
پس زنجیر این عقاید انقدر عمیق هست، که بعد از پاره شدن هم هنوز در بندش باشی.
برای گریز چیزی بیشتر از مرگ نگهبان ها، پاره کردن زنجیر ها و شکستن درها نیاز است.
باید تیز ترین چاقوی خانه را برداریم و بخش های از خودمان را قطع کنیم.
اگرچه این بخش ها اکنون پوسیده و فاسد شده اند. اما اینها زمانی زیبا ترین و سرسبز ترین بخش وجودمان بودند، درخششی بودند که برای ابادی رویا پردازی می کردند.
اینجا از ما جدا می شوند تا بخش های سالم مانده نجات یابد؛ البته اگر چیزی مانده باشد.
بعد از گریر ما دیگر کامل نیستیم، تکه های از ما در ان زندان دفن شدند. تکه های که همیشه نبودشان حس می شود، سرسبزی های که قربانی عقاید پوچ شدند.
در نادانیشان نه تنها خودشان می پوسند ما را هم مجبور به تکه تکه شدن می کنند.
برای همین باید با جهل مبارزه کرد چون علاوه بر تباهی خودشان تورا هم قربانی می کنند.

پیوست: سرسبزی« سبز مارو یاد زندگی میندازه، یاد درخت یاد جنگل یاد سبز که زندگی درونشون جریان داره و سرسبزی یعنی زندگی که در جریان»
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
کوه پدر

صخره ای هیچکس را نمی پذیرم، وقتی که پدر کوه است.
باورم به صخره ها فرو ریخت، همیشه گویی به باد تکیه داده ام.
محتاطانه و بی انتظار می ایستم؛ حتی اگر بگویند سخت ترین صخره ی جهان پشت من ایستاده برایم اعتباری ندارد.
چرا که مغز استخوانم به خاطر دارد، چگونه کوه مستحکمی که زبان زد خاص و عام بود به تکیه اش جا خالی داد و از شکسته های پخش شده اش رو گرداند.
درست گفتند: پدر کوه است، اما از یاد بردند قلب کوه از سنگ است.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    اجتماعی تراژدی
  • عقب
    بالا