×متوقف شده× سبا و نور کهکشان | سبا مولودی | راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Saba molodi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
سبا و نور کهکشان | سبا مولودی | راشای

Saba molodi

نظارت رمان + کارآگاه پرونده
کادر مدیریت راشای
▐◆ نظارت رمان ◆ ▐
نویسنده راشای
دل‌نگار راشای
☠ کارآگاه پرونده ☠
---

سبا و نور کهکشان
*نوشته‌شده به نام سبا مولودی*

پارت ۱: تاریکی کهکشان نوریانا
در سال ۲۷۸۴، کهکشان نوریانا در سکوتی سرد و تاریک فرو رفته بود. طوفانی کیهانی به نام «مه ابدی» نور ستاره‌ها را بلعیده بود و آسمان را به سیاهی مطلق تبدیل کرده بود. ایستگاه فضایی ستاره‌نگهبان، خانه‌ی سبا مولودی، دختر ۱۲ ساله‌ای با چشمان کنجکاو و موهای مشکی بلند، تنها پناهگاه امن در این تاریکی بود. سبا هر شب کنار پنجره‌ی کوچک اتاقش می‌نشست و به سیاهی خیره می‌شد، انگار منتظر چیزی بود که حتی خودش نمی‌دانست چیست. مادربزرگش، ناهید، برایش از روزهایی می‌گفت که آسمان پر از ستاره‌های درخشان بود، مثل جواهراتی که در شب می‌درخشیدند. «اون روزا، سبا، کهکشان زنده بود. انگار نفس می‌کشید.» ناهید با صدایی لرزان این را می‌گفت و سبا در دلش قسم می‌خورد که روزی نور را به نوریانا بازگرداند. اما مردم ایستگاه، حتی پدر و مادرش، این آرزو را خیالی کودکانه می‌دانستند. «ستاره‌ها خاموش شدن، سبا. باید با این تاریکی کنار بیای.» این حرف پدرش بود، اما سبا نمی‌توانست قبول کند. او در قلبش شعله‌ای کوچک داشت که با هر حرف ناامیدکننده، فقط تندتر می‌سوخت. شب‌ها، وقتی همه خواب بودند، سبا به سقف اتاقش خیره می‌شد و در ذهنش کهکشان‌هایی خیالی می‌ساخت؛ دنیاهایی پر از نور و رنگ. او نمی‌دانست که این رویاها، سرنوشتش را رقم خواهند زد. ایستگاه ستاره‌نگهبان، با دیوارهای فلزی سرد و راهروهای باریکش، برای سبا مثل یک قفس بود. او می‌خواست پرواز کند، به جایی فراتر از این دیوارها. اما چگونه؟ این سؤالی بود که هر شب در ذهنش می‌چرخید. تا اینکه یک روز، چیزی پیدا کرد که همه‌چیز را تغییر داد.

پارت ۲: دفترچه رویاها
سبا یک دفترچه کهنه داشت که از مادربزرگش به او رسیده بود. جلدش از چرم مصنوعی بود و صفحاتش پر از نقاشی‌های ستاره‌ها، سیاره‌ها و کهکشان‌های خیالی که سبا با مدادهای رنگی‌اش کشیده بود. هر خط و نقطه در این دفترچه، بخشی از رویای او بود: بازگرداندن نور به نوریانا. او شب‌ها زیر نور ضعیف لامپ اتاقش، طرح‌هایی از ستاره‌های درخشان و سفینه‌های فضایی می‌کشید. گاهی داستان‌هایی کوتاه کنار نقاشی‌ها می‌نوشت؛ داستان‌هایی درباره‌ی قهرمانانی که تاریکی را شکست می‌دادند. اما وقتی این نقاشی‌ها را به پدر و مادرش نشان می‌داد، آن‌ها فقط لبخند می‌زدند و می‌گفتند: «سبا، اینا فقط خیالن. دنیای واقعی جای این رویاها نیست.» حتی دوستانش در ایستگاه، که بیشترشان مشغول کارهای روزمره مثل تعمیرات یا کشاورزی هیدروپونیک بودند، به او می‌خندیدند. «ستاره‌ها؟ سبا، تو دیگه بزرگ شدی، این حرفا چیه؟» اما سبا تسلیم نمی‌شد. او هر روز به انبار قدیمی ایستگاه می‌رفت، جایی که قطعات سفینه‌های ازکارافتاده و ابزارهای قدیمی تلنبار شده بودند. آنجا برایش مثل یک گنجینه بود. او قطعات را بررسی می‌کرد و در ذهنش نقشه‌ی یک سفینه‌ی رویایی می‌کشید؛ سفینه‌ای که بتواند مه ابدی را بشکافد. یک روز، وقتی داشت یک موتور قدیمی را باز می‌کرد، چیزی در گوشه‌ی انبار توجهش را جلب کرد: یک جعبه‌ی فلزی خاک‌گرفته با علامتی عجیب روی آن، یک ستاره‌ی درخشان در یک دایره. قلب سبا تند زد. انگار این جعبه منتظر او بود.

پارت ۳: نقشه‌ی کهکشانی
سبا با احتیاط جعبه را باز کرد. داخلش یک نقشه‌ی کهکشانی بود، ترسیم‌شده با جوهر درخشان که حتی در نور کم انبار می‌درخشید. نقشه، مسیری پرپیچ‌وخم را نشان می‌داد که به نقطه‌ای در قلب کهکشان منتهی می‌شد: چشمه نور. کنار نقشه، یادداشتی دست‌نویس بود که انگار سال‌ها پیش پارت ۴: تصمیم سرنوشت‌ساز
سبا و کایان شب‌ها در گوشه‌ای مخفی از انبار جمع می‌شدند و نقشه را مطالعه می‌کردند. نور ضعیف چراغ قوه‌ی کایان روی جوهر درخشان نقشه می‌افتاد و مسیرهای پیچیده‌اش را روشن می‌کرد. سبا با انگشت روی نقطه‌ی چشمه نور کشید و گفت: «اینجا همه‌چیز عوض می‌شه. اگه این چشمه واقعی باشه، می‌تونیم نور رو به نوریانا برگردونیم.» کایان هنوز شک داشت. او که از بچگی عادت داشت با ابزار و قطعات کار کند، گفت: «سبا، حتی اگه این نقشه واقعی باشه، ما به یه سفینه نیاز داریم. و نه هر سفینه‌ای، یه چیزی که بتونه از مه ابدی رد بشه.» سبا به سفینه‌ی قدیمی‌ای فکر کرد که در انبار دیده بود: ستاره‌یاب. این سفینه سال‌ها پیش متعلق به یک کاوشگر گمنام بود که بعد از آخرین ماموریتش رها شده بود. سبا و کایان تصمیم گرفتند ستاره‌یاب را تعمیر کنند. اما این کار باید مخفیانه انجام می‌شد، چون بزرگ‌ترها، به‌خصوص مادر سبا، لیلا، هرگز اجازه نمی‌دادند یک دختر ۱۲ ساله و دوستش به چنین سفری خطرناکی بروند. سبا یک شب، وقتی همه خواب بودند، به اتاق مادربزرگش رفت و نقشه را به او نشان داد. ناهید با چشمان پر از اشک گفت: «سبا، این نقشه مثل قصه‌هاییه که برات تعریف می‌کردم. شاید تو همون کسی باشی که کهکشان منتظرشه.» این حرف به سبا جرئت داد. او تصمیمش را گرفت: با ستاره‌یاب به دل مه ابدی می‌رود.

پارت ۵: بازسازی ستاره‌یاب
ستاره‌یاب یک سفینه‌ی قدیمی و زنگ‌زده بود که در گوشه‌ی انبار خاک می‌خورد. بدنه‌اش پر از خراش بود و موتورش سال‌ها خاموش مانده بود. سبا و کایان هر شب، بعد از اینکه کارهای روزانه‌ی ایستگاه تمام می‌شد، به انبار می‌رفتند و روی سفینه کار می‌کردند. کایان با مهارتش در تعمیرات، موتور را باز کرد و قطعات خراب را جایگزین کرد. سبا، که عاشق تکنولوژی بود، سیستم ناوبری را با نقشه‌ی کهکشانی هماهنگ کرد. او ساعت‌ها کدهای قدیمی را بازنویسی کرد تا مطمئن شود سفینه مسیر درست را پیدا می‌کند. در این میان، سبا دفترچه نقاشی‌هایش را هم همراه داشت و گاهی طرح‌هایی از ستاره‌یاب در حال پرواز میان ستاره‌ها می‌کشید. یک شب، لیلا، مادر سبا، آن‌ها را در انبار گیر انداخت. با دیدن سفینه و نقشه، چهره‌اش از خشم قرمز شد. «سبا! تو فقط ۱۲ سالته! این کار دیوونگیه! اگه گم بشی چی؟ اگه...» اما سبا حرفش را قطع کرد: «مامان، اگه یه نفر بتونه نور رو برگردونه، من می‌خوام اون نفر باشم.» لیلا ساکت شد. او در چشمان دخترش همان جرقه‌ای را دید که خودش سال‌ها پیش، قبل از تسلیم شدن به تاریکی، داشت. با اکراه، به سبا اجازه داد ادامه دهد، اما گفت: «قول بده مراقب خودت باشی.» سبا لبخند زد و قول داد.

پارت ۶: پرتاب به سوی تاریکی
صبح روز پرتاپ، سبا کوله‌پشتی‌اش را پر کرد: ابزارهای تعمیر، دفترچه نقاشی‌هایش، یک دستگاه پخش موسیقی با آهنگ‌های قدیمی مادربزرگش و چند باتری اضطراری. کایان هم جعبه‌ابزارش را برداشت و با شوخی گفت: «اگه وسط راه خراب بشیم، فقط خودت رو سرزنش کن!» وقتی ستاره‌یاب از ایستگاه جدا شد، سبا پشت کنترل‌ها نشسته بود و قلبش تند می‌زد. مه ابدی مثل دیواری غول‌پیکر جلوی سفینه بود، سیاهی‌ای که انگار هیچ پایانی نداشت. مردم ایستگاه از پنجره‌ها به سفینه نگاه می‌کردند، برخی با نگرانی، برخی با تمسخر. اما سبا به خودش گفت: «نور راهش رو پیدا می‌کنه.» با فشار یک دکمه، ستاره‌یاب به دل مه پرید. تاریکی آن‌ها را بلعید و سبا حس کرد انگار وارد دنیایی دیگر شده است. سکوت مطلق بود، جز صدای ضعیف موتور سفینه. کایان به صفحه‌ی ناوبری نگاه کرد و گفت: «امیدوارم این نقشه درست باشه، وگرنه گم شدیم!» سبا لبخند زد و گفت: «ما گم نمی‌شیم. ستاره‌ها راه رو نشون می‌دن.» اما در دلش، کمی ترس داشت. آیا واقعاً می‌توانست چشمه نور را پیدا کند؟

پارت ۷: کمربند سیارکی مرگبار
چند روز بعد، ستاره‌یاب به یک کمربند سیارکی رسید. سنگ‌های غول‌پیکر با سرعت دیوانه‌وار در فضا می‌چرخیدند، انگار ر*قص مرگباری را اجرا می‌کردند. سبا پشت کنترل‌ها بود و با دقت سعی می‌کرد سفینه را از میان سنگ‌ها هدایت کند. کایان کنارش نشسته بود و با اضطراب به صفحه‌ی رادار نگاه می‌کرد. «سبا، سمت چپ! یه سنگ بزرگ داره میاد!» سبا با یک حرکت سریع، سفینه را کج کرد، اما سنگ به باله‌ی سمت راست برخورد کرد. صدای وحشتناکی در سفینه پیچید و چراغ‌های هشدار روشن شدند. سیستم جهت‌یابی از کار افتاد. کایان فریاد زد: «حالا چی؟ بدون جهت‌یابی گم می‌شیم!» سبا نفس عمیقی کشید و دفترچه نقاشی‌هایش را باز کرد. او به یک نقاشی از کهکشانی پر از ستاره‌ها نگاه کرد و زمزمه کرد: «ستاره‌ها، منو راهنمایی کنین.» انگار نقاشی به او جرئت داد. او به کایان گفت که به صورت دستی موتورها را کنترل کند، در حالی که خودش با استفاده از نقشه‌ی کهکشانی، مسیر را حدس می‌زد. بعد از ساعتی پرتنش، آن‌ها از کمربند سیارکی خارج شدند. شده بود: «فقط قلبی پر از امید می‌تواند چشمه را بیدار کند.» سبا نمی‌دانست این یادداشت از کیست، اما کلماتش مثل آتشی در وجودش شعله‌ور شد. او نقشه را به اتاقش برد و ساعت‌ها به آن خیره شد. مسیر پر از خطر به نظر می‌رسید: کمربندهای سیارکی، طوفان‌های پلاسمایی و مناطق ناشناخته‌ای که هیچ‌کس از آن‌ها زنده برنگشته بود. اما سبا ترسی نداشت. او به دوست صمیمی‌اش، کایان، یک پسر ۱۳ ساله که عاشق تعمیر سفینه‌ها بود، درباره‌ی نقشه گفت. کایان با چشمان درشت و موهای ژولیده‌اش به نقشه نگاه کرد و گفت: «سبا، این دیوونگیه! هیچ‌کس از مه ابدی رد نشده. اگه گم بشیم چی؟» اما وقتی چشم‌های پرشور سبا را دید، تردیدش کمرنگ شد. سبا با اطمینان گفت: «کایان، اگه نریم، هیچ‌وقت نمی‌فهمیم حقیقت چیه. این نقشه یه نشونه‌ست.» کایان بالاخره با اکراه موافقت کرد. آن‌ها تصمیم گرفتند شبانه نقشه را بررسی کنند تا کسی در ایستگاه متوجه نشود. سبا حس کرد این نقشه، کلیدی برای رویاهایش است، اما نمی‌دانست این سفر چه آزمون‌هایی برایش به همراه خواهد داشت.سبا خیس ع×ر×ق بود، اما لبخند زد. «دیدی؟ گفتم راهش رو پیدا می‌کنیم.»

پارت ۸: طوفان پلاسمایی
ستاره‌یاب هنوز از شوک کمربند سیارکی بهبود نیافته بود که وارد یک طوفان پلاسمایی شد. جرقه‌های الکتریکی مثل مارهای درخشان دور سفینه می‌پیچیدند. ناگهان، همه‌ی سیستم‌ها خاموش شدند و سفینه در تاریکی مطلق فرو رفت. سبا و کایان در سکوت وحشتناک گیر افتاده بودند. نور قرمز ضعیفی از چراغ‌های اضطراری، چهره‌ی نگران کایان را روشن کرد. «سبا، این دیگه آخرشه. هیچی کار نمی‌کنه!» سبا سعی کرد آرام بماند، اما ترس مثل موجی در وجودش بالا می‌آمد. او به یاد حرف مادربزرگش افتاد: «حتی تو تاریک‌ترین لحظه‌ها، یه نور کوچیک کافیه.» با دست‌های لرزان، به سراغ باتری‌های اضطراری رفت. او و کایان با همکاری، یک باتری را به سیستم اصلی وصل کردند. بعد از چند دقیقه‌ی پراسترس، چراغ‌ها دوباره روشن شدند و موتورها غریدند. سبا نفس راحتی کشید و گفت: «ما قوی‌تر از این طوفانیم.» اما در دلش می‌دانست که این فقط یکی از آزمون‌های مسیر است. چشمه نور هنوز دور بود، و او باید قوی‌تر می‌شد.

پارت ۹: ملاقات با موجودات نوری
چند روز بعد، در میان مه ابدی، سبا چیزی دید که نفسش را بند آورد: موجوداتی درخشان که مثل ماهی‌های نوری در فضا شناور بودند. آن‌ها بدنی شفاف داشتند و نورهای رنگارنگی از آن‌ها ساطع می‌شد. سبا سفینه را متوقف کرد و از پنجره به آن‌ها خیره شد. کایان با تعجب گفت: «اینا چی‌ان؟ زنده‌ان؟» موجودات به سفینه نزدیک شدند و صدایی عجیب، مثل نجوای موسیقی، در ذهن سبا پیچید. او حس کرد آن‌ها دوست‌اند. یکی از موجودات به شیشه‌ی سفینه نزدیک شد و یک کریستال درخشان به سبا داد. کریستال در دستش گرم بود و انگار ضربان داشت. سبا حس کرد این کریستال بخشی از چشمه نور است. او آن را در جیبش گذاشت و به موجودات لبخند زد. انگار آن‌ها مسیر را به او نشان می‌دادند. وقتی موجودات در مه گم شدند، کایان گفت: «سبا، فکر کنم این کهکشان داره باهات حرف می‌زنه.» سبا خندید و گفت: «شایدم من دارم باهاش حرف می‌زنم.» این ملاقات به او امید تازه‌ای داد. او حالا مطمئن بود که در مسیر درستی است.

پارت ۱۰: غار کیهانی
بعد از هفته‌ها سفر، ستاره‌یاب به یک غار عظیم کیهانی رسید. دیواره‌هایش از کریستال‌های درخشان ساخته شده بود که نور ضعیفی در مه ابدی ساطع می‌کردند. در مرکز غار، یک گوی شناور بود که پالس‌های نور ملایمی از آن بیرون می‌آمد: چشمه نور. سبا با دیدن آن، قلبش تندتر زد. او و کایان از سفینه پیاده شدند و با احتیاط به سمت گوی رفتند. هوای غار سرد بود، اما کریستال در جیب سبا گرم‌تر شد. ناگهان، صدایی عمیق در ذهنش طنین‌انداز شد: «سبا مولودی، چرا به اینجا آمدی؟» سبا شوکه شد، اما پاسخ داد: «برای نور. برای کهکشانم.» صدا ادامه داد: «چشمه نور فقط برای کسی روشن می‌شود که ایمانش کامل باشد. تو چه داری؟» سبا لحظه‌ای ساکت ماند. او فقط یک دختر ۱۲ ساله بود، اما چیزی در وجودش فریاد می‌زد که تسلیم نشود. او کریستال را از جیبش درآورد و گفت: «من امید دارم. و رویاهام.» صدا خندید، انگار از پاسخ او راضی بود.

پارت ۱۱: آزمون ایمان
گوی درخشان غار شروع به چرخیدن کرد و نورش تندتر شد. صدا دوباره در ذهن سبا پیچید: «برای بیدار کردن چشمه، باید خودت را ثابت کنی. گذشته‌ات، ترس‌هات، و آینده‌ات را به من نشان بده.» ناگهان، تصاویری در ذهن سبا ظاهر شدند: لحظه‌هایی که مردم ایستگاه به او خندیده بودند، ترسش از تاریکی، و رویاهایش برای نوریانا. او احساس کرد قلبش سنگین شده است. اما بعد، دفترچه نقاشی‌هایش را به یاد آورد. او آن را باز کرد و گفت: «من اینا رو دارم. قصه‌هام، نقاشی‌هام، و قولی که به مردمم دادم.» کریستال در دستش درخشید و نوری خیره‌کننده به سمت گوی فرستاد. غار پر از نور شد و مه ابدی شروع به عقب‌نشینی کرد. سبا حس کرد انگار کهکشان با او نفس می‌کشد. صدا گفت: «تو انتخاب شدی، سبا. نور مال توئه.» وقتی نور فروکش کرد، سبا و کایان به هم نگاه کردند. آن‌ها موفق شده بودند. اما این فقط آغاز بود.

پارت ۱۲: بازگشت به نوریانا
وقتی ستاره‌یاب به ایستگاه ستاره‌نگهبان برگشت، آسمان دیگر سیاه نبود. ستاره‌ها مثل الماس در آسمان می‌درخشیدند و مردم با شگفتی و اشک به استقبال سبا آمدند. لیلا، مادر سبا، او را در آغـ.ـوش کشید و گفت: «تو همیشه نور ما بودی.» کایان، که هنوز از ماجرا شوکه بود، با خنده گفت: «دیگه بهت نمی‌خندم، قهرمان!» سبا فقط لبخند زد و به آسمان نگاه کرد. او هنوز کریستال را در دست داشت، اما حالا نورش ملایم‌تر بود، انگار کارش تمام شده بود. مردم ایستگاه داستان سفر سبا را بارها و بارها تعریف کردند. او دیگر فقط یک دختر نبود؛ او نماد امید شده بود. اما سبا در دلش می‌دانست که این پایان ماجرا نیست. کهکشان پر از رازهای ناشناخته بود، و او هنوز دفترچه نقاشی‌هایش را داشت.
پارت ۱۸: حمله‌ی نگهبانان خلأ
در مسیر نقطه امید، ستاره‌یاب مورد حمله‌ی موجوداتی عجیب قرار گرفت: موجوداتی سایه‌مانند با چشمان قرمز که انگار از تاریکی ساخته شده بودند. آن‌ها با سرعت به سفینه نزدیک شدند و با پالس‌های انرژی به بدنه‌ی ستاره‌یاب ضربه زدند. سبا با مهارت سفینه را مانور داد و کایان لیزرهای دفاعی را فعال کرد. اما یکی از موجودات به داخل سفینه نفوذ کرد. لونا و آرین وحشت‌زده عقب کشیدند، اما سبا آرام ماند. او کریستال را از گردنش درآورد و به سمت موجود گرفت. کریستال درخشید و موجود سایه‌ای در نوری خیره‌کننده ذوب شد. آرین فریاد زد: «این کریستال کلید ماست!» سبا نفس عمیقی کشید و گفت: «فکر کنم این فقط یه امتحان بود. هنوز راه درازی در پیش داریم.» تیم با احتیاط به مسیر ادامه داد، اما همه می‌دانستند که خطر اصلی هنوز در انتظارشان است.

پارت ۱۹: نقطه امید
وقتی ستاره‌یاب به نقطه امید رسید، سبا و تیمش با گروهی از بازماندگان آندروسیا ملاقات کردند. رهبرشان، سارین، زنی با موهای نقره‌ای و چشمان مصمم بود. او توضیح داد که خلأ توسط یک هوش مصنوعی باستانی به نام «آترون» کنترل می‌شود که زمانی برای محافظت از کهکشان ساخته شده بود، اما حالا به یک نیروی مخرب تبدیل شده است. سارین گفت: «تنها راه نابودی آترون، غیرفعال کردن هسته‌ی مرکزیش در قلعه سیاهه. اما به یه منبع نور خالص نیاز داره.» سبا کریستال را نشان داد و گفت: «فکر کنم این همون منبعه.» سارین یک دستبند کهکشانی به او داد که می‌توانست انرژی کریستال را تقویت کند. سبا حس کرد که این ماموریت، نه فقط برای آندروسیا، بلکه برای همه‌ی کهکشان‌ها سرنوشت‌ساز است. او و تیمش آماده شدند تا به قلعه سیاه نفوذ کنند.

پارت ۲۰: نفوذ به قلعه سیاه
قلعه سیاه مثل یک هیولای فلزی در فضا شناور بود. داخلش پر از تله‌های انرژی و ربات‌های نگهبان بود که با لیزرهای مرگبار به هر چیزی که نزدیک می‌شد حمله می‌کردند. لونا با دانشش درباره‌ی موجودات نوری، راه‌هایی برای غیرفعال کردن تله‌ها پیدا کرد. او گفت: «این تله‌ها با انرژی نوری کار می‌کنن. می‌تونیم فرکانسشون رو مختل کنیم.» آرین هم سیگنال‌های ربات‌ها را هک کرد تا مسیر را باز کند. در همین حین، سبا با آترون از طریق یک صفحه‌ی هولوگرافیک ارتباط برقرار کرد. آترون صدایی سرد و مکانیکی داشت: «نور فقط توهمه. تاریکی نظم حقیقی کهکشانه.» سبا با خشم پاسخ داد: «تو اشتباه می‌کنی. نور یعنی زندگی، یعنی امید.» او کریستال را محکم در دستش فشرد و به تیمش گفت: «ما باید به هسته برسیم. این جنگ هنوز تموم نشده.»

پارت ۲۱: نبرد نهایی
در هسته‌ی قلعه، سبا با آترون روبه‌رو شد: یک گوی عظیم که پالس‌های تاریک از آن ساطع می‌شد. آترون تصاویر ناامیدی و ترس را به ذهن سبا فرستاد: ایستگاه ستاره‌نگهبان در حال نابودی، کایان و لونا در دام تاریکی، و خودش تنها در مه ابدی. اما سبا به یاد دفترچه نقاشی‌هایش افتاد. او کریستال را با دستبند کهکشانی فعال کرد و نوری خیره‌کننده به سمت آترون شلیک کرد. نور و تاریکی در یک انفجار عظیم برخورد کردند. سبا احساس کرد تمام وجودش در نور غرق شده است. او فریاد زد: «این برای نوریانا و آندروسیاست!» نور کریستال قوی‌تر شد و آترون شروع به فروپاشی کرد. قلعه سیاه لرزید و سبا و تیمش به سرعت به سمت ستاره‌یاب دویدند.

پارت ۲۲: تولد دوباره آندروسیا
وقتی سبا به هوش آمد، قلعه سیاه در حال فروپاشی بود. کریستال هنوز می‌درخشید، اما ضعیف‌تر شده بود. تیم او را به ستاره‌یاب برد و آن‌ها از قلعه فرار کردند. با نابودی آترون، خلأ از بین رفت و سیاره‌های آندروسیا دوباره رنگ و زندگی گرفتند. مردم نقطه امید با شادی به استقبال سبا و تیمش آمدند. سارین گفت: «تو نور رو به ما برگردوندی، سبا. حالا آندروسیا و نوریانا برای همیشه متحد خواهند بود.» سبا لبخند زد و به کریستال نگاه کرد. او حس کرد که این فقط یک پایان نیست، بلکه آغاز چیزی بزرگ‌تر است.

پارت ۲۳: بازگشت به خانه
وقتی سبا و تیمش به نوریانا برگشتند، آسمان پر از ستاره‌های درخشان بود. نمایندگان کهکشان‌های دیگر برای استقبال آمده بودند. ناهید، مادربزرگ سبا، با افتخار او را بــــغـ.ـــل کرد و گفت: «من همیشه می‌دونستم تو ستاره‌ای، سبا.» سبا دفترچه نقاشی‌هایش را باز کرد و یک نقاشی جدید کشید: دو کهکشان درخشان که با یک پل نوری به هم متصل شده بودند. او به کایان، لونا و آرین نگاه کرد و گفت: «ما یه تیمیم. و این تازه شروع ماجرامونه.» مردم نوریانا با شادی داستان سبا را جشن گرفتند، اما او می‌دانست که کهکشان هنوز پر از راز است.
پارت ۲۴: نگهبانان نور
سبا، کایان، لونا و آرین گروهی به نام «نگهبانان نور» تشکیل دادند. هدفشان کمک به کهکشان‌هایی بود که در تاریکی یا خطر گرفتار شده بودند. تلسکوپ چشم سبا حالا سیگنال‌های کهکشان‌های دور را رصد می‌کرد و هر روز پیام‌های جدیدی دریافت می‌شد. سبا هر شب به ستاره‌ها نگاه می‌کرد و می‌گفت: «نور همیشه راهش رو پیدا می‌کنه، اما گاهی نیاز به یه جرقه داره.» او حالا یک رهبر بود، اما هنوز همان دختر کنجکاو با دفترچه نقاشی‌هایش بود. کریستال هنوز همراهش بود، و او حس می‌کرد که این کریستال، بخشی از قلب کهکشان است.

پارت ۲۵: افسانه‌ی جاودان
داستان سبا مولودی در کهکشان‌ها پخش شد و به یک افسانه تبدیل شد. بچه‌ها در سیاره‌های دور با شنیدن داستان او رویای سفر به ستاره‌ها را در سر می‌پروراندند. سبا، حالا ۲۰ ساله، هنوز به تلسکوپ چشم سبا سر می‌زد و به آسمان نگاه می‌کرد. او می‌دانست که هر تاریکی، هر چقدر بزرگ، با یک نور کوچک می‌تواند شکسته شود. یک شب، وقتی به دفترچه‌اش نگاه می‌کرد، سیگنال جدیدی دریافت شد: پیامی از کهکشانی ناشناخته که انگار دوباره به او نیاز داشت. سبا لبخند زد و گفت: «کهکشان، من آماده‌ام.»
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا