#۱۸
چند دقیقه بعد، دنا فرمان را چرخاند و ماشین را مقابل ویلایی قدیمی و باشکوه متوقف کرد. حیاط با درختان زیادی پوشیده شده بود؛ باران شاخهها را سنگین کرده بود و بوی خاک نمخورده با عطر برگها در هوا پیچیده بود. ستونهای سفیدرنگ بنا، با آن پنجرههای چوبی قدیمی، هنوز وقار خود را حفظ کرده بودند.
دنا بدون هیچ حرفی پیاده شد. پاشنههای کفشش روی سنگ فرش مرطوب طنین میانداختند، بیشتاب اما محکم.
پیمان و محسن نیز پس از پیاده شدن از ماشین، دنبالش آمدند. صدای درِ آهنی حیاط که پشت سرشان بسته شد، مثل خطی پایانی روی خیابانِ بیرون کشیده شد.
در چوبی ورودی باز شد و مستخدم میانسالی تعظیم کوتاهی کرد.
ـ بفرمایید خانم. آقای شاهپور منتظر شما بودن.
راهروی داخلی بوی چوب کهنه و قهوهی دمکرده میداد. تابلوهای قدیمی از صحنههای دادگاه و قابعکسهای خانوادگی دیوارها را پوشانده بود.
آنجا همهچیز یادآور جدیت و وقار مردی بود که در این خانه وکالت میکرد.
منصور شاهپور، با موهای جوگندمی و عینکی باریک، از اتاقی خارج شد. کتوشلوار تیرهاش بیچین بود و چهرهاش آرام، اما پشت آن آرامش سایهای از صلابت جریان داشت. وقتی دنا وارد شد، نگاهش به او روشن شد؛ انگار سایهی خواهر از دسترفتهاش را در قامت این زن میدید.
_گلیه من؟
صدایش آرام و شمرده بود.
دنا نفس عمیقی کشید و بدون حرف وارد اتاق منصور شد. کیفش را روی صندلی انداخت و بیآنکه تعارف کند، نشست. پیمان و محسن کمی عقبتر جای گرفتند؛ مثل دو سایهی همیشگی، آماده اما خاموش.
منصور نگاهش را از دنا برنداشت. رو به رویش نشست.
_فکر کنم بدونم چرا انقدر عصبی و کم حرفی!
دنا سرش را به نشانهی تأیید تکان داد.
_ اردلان یکتا. وسط بارون، درست روبهروم سبز شد.
چشمان منصور کمی ریزتر شد، اما لحنش تغییر نکرد:
_ برای کارای حقوقی اومده بود اینجا. چند تت پرونده از طرف خاندان یکتا دست منه.
منصور میان حرف هایش مکث میکرد. انگار دوست نداشت حرفی از اردلان بزند.
دنا لبخند محوی زد، اما در آن لبخند هیچ گرمایی نبود؛ تنها تلخی بود و کنایه.
_ پس سرشون شلوغه.
صدایش سرد و آرام بود، اما زیر آن لایهای از زهر پنهان شده بود.
منصور خودکار نقرهای درون دستش را روی میز چرخاند.
_هنوز هم سر همون تصمیمی؟
چشمهای دنا برق زدند. دستهایش را روی دستهی صندلی فشار داد.
_منصور… بیستوچهار سال گذشت. بیستوچهار سال!
صدایش لرزش داشت. لرزشی از خشم ، نه ضعف:
_من بچه بودم. یه نوزاد. دزدیدنم... کشوندنم به جهنمِ دستای شاهرخ اسفندیاری و اون پدر کثیفش.
نفسش را تند بیرون داد. نگاهش لحظهای به زمین افتاد، بعد دوباره سرش را بلند کرد.
_ اما میدونی چی از همهچی بدتر بود؟ سکوت یکتاها. انگار نبودنم هیچوقت مهم نبوده. انگار هیچکس یادش نبود دختری به اسم دنا یکتا وجود داشته.
پیمان بیقرار جابهجا شد، اما چیزی نگفت. محسن دست به سینه ایستاده بود و اخمی مثل سنگ روی صورتش شکل گرفته بود.
منصور آهسته گفت:
ـ میدونی که پدرت...
دنا با قاطعیت پرید میان حرفش:
ـ پدری که نتونه دخترشو پیدا کنه، برای من مُردهست. همه چیز دست همایون بود. راحت میتونست بگرده، پیدام کنه. منو، بچشو نجات بده؛ اما نکرد.
هنوز صدای ضبط شدش تو گوشمه منصور. وقتی میگفت من دختری ندارم، تنمو میلرزونه از این همه بی رحمی.
حرفش مثل شلاق در هوا نشست. نگاهش یخزده و محکم بود.
_من نه دنبال بخششم، نه دنبال آشتی. برگشتم که نشون بدم نبودن من چه طعم تلخی داره. اونام باید بچشن. همونطور که من چشیدم.
سکوت اتاق را فرا گرفت و تنها صدای عقربهی ساعتی بود که روی دیوار میچرخید.
منصور انگشتانش را در هم گره زد. نگاهش از دنا به پیمان و محسن لغزید. بعد، با صدایی آرامتر از قبل گفت:
ـ میفهمم. خاتون اگر زنده بود، الان همینو میخواست.
نام خاتون مثل نسیمی از میان اتاق گذشت. دنا پلک زد، اما چیزی نگفت.
شعلهی کوچکی در چشمهایش زبانه کشید. سرش را انداخت عقب و با لحنی سرد و مطمئن گفت:
_هدف من سادهست، منصور. من نمیخوام نابودشون کنم. نه... فقط میخوام آرامششونو بگیرم. میخوام هر روز و هر شب یادشون باشه که سایهای هست که نمیذاره راحت نفس بکشن. همونطور که من توی تموم این سالها نفس نکشیدم.
صدایش مثل لبهی تیغ در فضا ماند. منصور آرام سر تکان داد.
_باشه، گلی. پس بازی شروع شده.
منصور دستی به صورتش کشید. سایهی چراغ رومیزی روی خطوط چهرهاش افتاد، انگار زمان چند سالی پیرترش کرده باشد. بعد نگاهش را دوباره به دنا دوخت.
_ولی باید حسابشده بری جلو. انتقام وقتی معنا داره که طرفت ندونه کی داره بازیش میده.
دنا ابرویی بالا انداخت، لبخندی سرد روی ل*بهایش نشست.
_من که دنبال هیاهو نیستم. آرامششونو میخوام. باید خودشون با دست خودشون نابود بشن. من فقط جرقه میزنم.
پیمان که تا آن لحظه سکوت کرده بود، به جلو خم شد.
_خب، جرقهی اول از کجا؟
لحنش پر از عطش بود، عطشی که دنا را لحظهای شاد کرد.
محسن بازویش را روی دستهی صندلی انداخت، با همان اخم سنگین گفت:
_ من میگم اردلان. دیدنش تصادفی نبود. اونو باید اول از همه بزنی.
منصور دستی به نشانهی سکوت بلند کرد.
_نه. اردلان سادهترین طعمهست. زودتر از بقیه میسوزه. و ما نمیخوایم همهچی همینجا تموم بشه.
دنا انگشتانش را به هم قلاب کرد، سرش را کمی خم کرد و با لحنی آرام، انگار که با خودش حرف میزد، گفت:
_ درست میگی... اردلان باید آخرین ضربه رو بخوره. میخوام وقتی بهش رسیدم، هیچکدوم دیگه پشتش نباشن. میخوام تنها، بیپناه، با تمام بار گناهش زیر پام له بشه.
چشمانش برق میزدند؛ برقی که میان شعلهی خشم و سردی سنگ، چیزی مرموز و غیرقابلپیشبینی را به رخ میکشید.
منصور مکثی کرد و بعد صدایش را پایینتر آورد:
_ خب... شروعش از کجا باشه؟
سرش را به سمت پیمان و محسن برگرداند.
_ شماها باید حواسپرتکن باشین. میخوام حضور دنا مثل سایه باشه، نه مثل ضربهی مستقیم.
پیمان لبخند زد، آنطور که دندانهایش برای لحظهای برق زدند.
_ یعنی کاری ک ملکه میگه رو کنیم؟ نشون دادن خودش.
منصور بشکنی در هوا زد.
_دقیقا. له شدن همایون فقط اینطوری دیده میشه.
محسن دستی به تهریشش کشید، صدایش بم و سنگین بود.
_و اون وقت دنا فقط کافیه یه جا... ظاهر شه.
سکوتی کوتاه اتاق را گرفت. همه نگاهشان به دنا دوخته شد. او آرام از جا برخاست. به سمت پنجره رفت، پردهی ضخیم را کمی کنار زد. باران هنوز بیامان میبارید، قطرهها روی شیشه بههم میپیوستند و ردی طولانی به جا میگذاشتند.
صدایش از دل همان سکوت بیرون آمد، خونسرد و بیرحم:
_ من خودمو بهشون نشون میدم. مثل یه کابوس. درست وقتی فکر کنن همهچی آرومه. اونوقت میفهمن دنا یکتا فقط یه اسم نیست... یه تاوانه.
منصور لبخندی محو زد؛ لبخندی که در آن چیزی از تحسین، و چیزی هم از هراس بود.
_باشه دنا. پس اولین قدم، شکستن اعتمادشونه. بعد نوبت آرامششونه.
دنا برگشت. چشمهایش آرام و درعینحال برنده بود.
_ بذار مزهی فراموشی رو بچشن. همونطور که من این همه سال چشیدم.
پیمان و محسن بیاختیار سر تکان دادند؛ مثل دو سرباز که فرمانشان را گرفته باشند. منصور خودکار نقرهایاش را دوباره روی میز چرخاند، انگار چرخاندن همان، آغاز رسمی بازی باشد.
و باران همچنان میبارید؛ درست مثل ضربآهنگ قلبی که حالا وارد مسیری تاریکتر شده بود.
چند دقیقه بعد، دنا فرمان را چرخاند و ماشین را مقابل ویلایی قدیمی و باشکوه متوقف کرد. حیاط با درختان زیادی پوشیده شده بود؛ باران شاخهها را سنگین کرده بود و بوی خاک نمخورده با عطر برگها در هوا پیچیده بود. ستونهای سفیدرنگ بنا، با آن پنجرههای چوبی قدیمی، هنوز وقار خود را حفظ کرده بودند.
دنا بدون هیچ حرفی پیاده شد. پاشنههای کفشش روی سنگ فرش مرطوب طنین میانداختند، بیشتاب اما محکم.
پیمان و محسن نیز پس از پیاده شدن از ماشین، دنبالش آمدند. صدای درِ آهنی حیاط که پشت سرشان بسته شد، مثل خطی پایانی روی خیابانِ بیرون کشیده شد.
در چوبی ورودی باز شد و مستخدم میانسالی تعظیم کوتاهی کرد.
ـ بفرمایید خانم. آقای شاهپور منتظر شما بودن.
راهروی داخلی بوی چوب کهنه و قهوهی دمکرده میداد. تابلوهای قدیمی از صحنههای دادگاه و قابعکسهای خانوادگی دیوارها را پوشانده بود.
آنجا همهچیز یادآور جدیت و وقار مردی بود که در این خانه وکالت میکرد.
منصور شاهپور، با موهای جوگندمی و عینکی باریک، از اتاقی خارج شد. کتوشلوار تیرهاش بیچین بود و چهرهاش آرام، اما پشت آن آرامش سایهای از صلابت جریان داشت. وقتی دنا وارد شد، نگاهش به او روشن شد؛ انگار سایهی خواهر از دسترفتهاش را در قامت این زن میدید.
_گلیه من؟
صدایش آرام و شمرده بود.
دنا نفس عمیقی کشید و بدون حرف وارد اتاق منصور شد. کیفش را روی صندلی انداخت و بیآنکه تعارف کند، نشست. پیمان و محسن کمی عقبتر جای گرفتند؛ مثل دو سایهی همیشگی، آماده اما خاموش.
منصور نگاهش را از دنا برنداشت. رو به رویش نشست.
_فکر کنم بدونم چرا انقدر عصبی و کم حرفی!
دنا سرش را به نشانهی تأیید تکان داد.
_ اردلان یکتا. وسط بارون، درست روبهروم سبز شد.
چشمان منصور کمی ریزتر شد، اما لحنش تغییر نکرد:
_ برای کارای حقوقی اومده بود اینجا. چند تت پرونده از طرف خاندان یکتا دست منه.
منصور میان حرف هایش مکث میکرد. انگار دوست نداشت حرفی از اردلان بزند.
دنا لبخند محوی زد، اما در آن لبخند هیچ گرمایی نبود؛ تنها تلخی بود و کنایه.
_ پس سرشون شلوغه.
صدایش سرد و آرام بود، اما زیر آن لایهای از زهر پنهان شده بود.
منصور خودکار نقرهای درون دستش را روی میز چرخاند.
_هنوز هم سر همون تصمیمی؟
چشمهای دنا برق زدند. دستهایش را روی دستهی صندلی فشار داد.
_منصور… بیستوچهار سال گذشت. بیستوچهار سال!
صدایش لرزش داشت. لرزشی از خشم ، نه ضعف:
_من بچه بودم. یه نوزاد. دزدیدنم... کشوندنم به جهنمِ دستای شاهرخ اسفندیاری و اون پدر کثیفش.
نفسش را تند بیرون داد. نگاهش لحظهای به زمین افتاد، بعد دوباره سرش را بلند کرد.
_ اما میدونی چی از همهچی بدتر بود؟ سکوت یکتاها. انگار نبودنم هیچوقت مهم نبوده. انگار هیچکس یادش نبود دختری به اسم دنا یکتا وجود داشته.
پیمان بیقرار جابهجا شد، اما چیزی نگفت. محسن دست به سینه ایستاده بود و اخمی مثل سنگ روی صورتش شکل گرفته بود.
منصور آهسته گفت:
ـ میدونی که پدرت...
دنا با قاطعیت پرید میان حرفش:
ـ پدری که نتونه دخترشو پیدا کنه، برای من مُردهست. همه چیز دست همایون بود. راحت میتونست بگرده، پیدام کنه. منو، بچشو نجات بده؛ اما نکرد.
هنوز صدای ضبط شدش تو گوشمه منصور. وقتی میگفت من دختری ندارم، تنمو میلرزونه از این همه بی رحمی.
حرفش مثل شلاق در هوا نشست. نگاهش یخزده و محکم بود.
_من نه دنبال بخششم، نه دنبال آشتی. برگشتم که نشون بدم نبودن من چه طعم تلخی داره. اونام باید بچشن. همونطور که من چشیدم.
سکوت اتاق را فرا گرفت و تنها صدای عقربهی ساعتی بود که روی دیوار میچرخید.
منصور انگشتانش را در هم گره زد. نگاهش از دنا به پیمان و محسن لغزید. بعد، با صدایی آرامتر از قبل گفت:
ـ میفهمم. خاتون اگر زنده بود، الان همینو میخواست.
نام خاتون مثل نسیمی از میان اتاق گذشت. دنا پلک زد، اما چیزی نگفت.
شعلهی کوچکی در چشمهایش زبانه کشید. سرش را انداخت عقب و با لحنی سرد و مطمئن گفت:
_هدف من سادهست، منصور. من نمیخوام نابودشون کنم. نه... فقط میخوام آرامششونو بگیرم. میخوام هر روز و هر شب یادشون باشه که سایهای هست که نمیذاره راحت نفس بکشن. همونطور که من توی تموم این سالها نفس نکشیدم.
صدایش مثل لبهی تیغ در فضا ماند. منصور آرام سر تکان داد.
_باشه، گلی. پس بازی شروع شده.
منصور دستی به صورتش کشید. سایهی چراغ رومیزی روی خطوط چهرهاش افتاد، انگار زمان چند سالی پیرترش کرده باشد. بعد نگاهش را دوباره به دنا دوخت.
_ولی باید حسابشده بری جلو. انتقام وقتی معنا داره که طرفت ندونه کی داره بازیش میده.
دنا ابرویی بالا انداخت، لبخندی سرد روی ل*بهایش نشست.
_من که دنبال هیاهو نیستم. آرامششونو میخوام. باید خودشون با دست خودشون نابود بشن. من فقط جرقه میزنم.
پیمان که تا آن لحظه سکوت کرده بود، به جلو خم شد.
_خب، جرقهی اول از کجا؟
لحنش پر از عطش بود، عطشی که دنا را لحظهای شاد کرد.
محسن بازویش را روی دستهی صندلی انداخت، با همان اخم سنگین گفت:
_ من میگم اردلان. دیدنش تصادفی نبود. اونو باید اول از همه بزنی.
منصور دستی به نشانهی سکوت بلند کرد.
_نه. اردلان سادهترین طعمهست. زودتر از بقیه میسوزه. و ما نمیخوایم همهچی همینجا تموم بشه.
دنا انگشتانش را به هم قلاب کرد، سرش را کمی خم کرد و با لحنی آرام، انگار که با خودش حرف میزد، گفت:
_ درست میگی... اردلان باید آخرین ضربه رو بخوره. میخوام وقتی بهش رسیدم، هیچکدوم دیگه پشتش نباشن. میخوام تنها، بیپناه، با تمام بار گناهش زیر پام له بشه.
چشمانش برق میزدند؛ برقی که میان شعلهی خشم و سردی سنگ، چیزی مرموز و غیرقابلپیشبینی را به رخ میکشید.
منصور مکثی کرد و بعد صدایش را پایینتر آورد:
_ خب... شروعش از کجا باشه؟
سرش را به سمت پیمان و محسن برگرداند.
_ شماها باید حواسپرتکن باشین. میخوام حضور دنا مثل سایه باشه، نه مثل ضربهی مستقیم.
پیمان لبخند زد، آنطور که دندانهایش برای لحظهای برق زدند.
_ یعنی کاری ک ملکه میگه رو کنیم؟ نشون دادن خودش.
منصور بشکنی در هوا زد.
_دقیقا. له شدن همایون فقط اینطوری دیده میشه.
محسن دستی به تهریشش کشید، صدایش بم و سنگین بود.
_و اون وقت دنا فقط کافیه یه جا... ظاهر شه.
سکوتی کوتاه اتاق را گرفت. همه نگاهشان به دنا دوخته شد. او آرام از جا برخاست. به سمت پنجره رفت، پردهی ضخیم را کمی کنار زد. باران هنوز بیامان میبارید، قطرهها روی شیشه بههم میپیوستند و ردی طولانی به جا میگذاشتند.
صدایش از دل همان سکوت بیرون آمد، خونسرد و بیرحم:
_ من خودمو بهشون نشون میدم. مثل یه کابوس. درست وقتی فکر کنن همهچی آرومه. اونوقت میفهمن دنا یکتا فقط یه اسم نیست... یه تاوانه.
منصور لبخندی محو زد؛ لبخندی که در آن چیزی از تحسین، و چیزی هم از هراس بود.
_باشه دنا. پس اولین قدم، شکستن اعتمادشونه. بعد نوبت آرامششونه.
دنا برگشت. چشمهایش آرام و درعینحال برنده بود.
_ بذار مزهی فراموشی رو بچشن. همونطور که من این همه سال چشیدم.
پیمان و محسن بیاختیار سر تکان دادند؛ مثل دو سرباز که فرمانشان را گرفته باشند. منصور خودکار نقرهایاش را دوباره روی میز چرخاند، انگار چرخاندن همان، آغاز رسمی بازی باشد.
و باران همچنان میبارید؛ درست مثل ضربآهنگ قلبی که حالا وارد مسیری تاریکتر شده بود.