مقدمه
یک خواب یک کابوس شاید حتی یک رویا؛ اما حقیقی و ملموس. حقیقت ادراک مرگ در فراسوی حقایق یا فروغی بدون دروغ از دل سیاهی قیرگون ماهیت آن مکان. و گاهی از ابتدا تا انتهای داستان را از نظر میگذراند و تنها یک چیز درک میکند، یک بازی که در سراسرش سایهی مرگ همراهیش میکند و او آهسته تغییر میکند، تغییری آرام که وجودش را از خود قبلی پاک کرده و دوباره متولدش میکند.
***
با شنیدن صدای نفسنفس زدنهایی که با صدای قیژقیژ کردنهای دستگاه در هم آمیخته شده، چشم میگشایم. گرمای اتاقک درون بدنم رسوخ کرده و دانههای عرق از روی پیشانیام پایین میچکد. بر روی گردنم پر از قطرههای ریز و درشت عرق است. سردرگمی و کلافگی مغزم را روبه انفجار میبرد و مدام از خودم میپرسم این اتاقک تاریک کجاست؟ چرا چیزی به خاطر نمیآورم؟ گویی که به تازگی متولد شدهام، من چه کسی هستم؟ قلبم محکم به دیوارهی سینهام میکوبد و شقیقههایم نبض دارند.
سوالات مبهم ذهنم را به تشویش کشیدهاند و حس میکنم با یک تلنگر از این همه فشار منفجر خواهم شد. حس حرکت دارم شبیه به حرکت آسانسور که با سرعت به سمت بالا حرکت میکند. گاهی نور از درز کوچک روی بدنهی اتاقک با سرعت از پایین به بالا حرکت میکند و در آخر باز تاریکی محض حکمفرما میشود. درون خلا و تاریکی چشمهایم را میبندم و سعی میکنم با آرامش، نفسهای مقطع و ضربان قلبم را نرمال کنم. نمیدانم چقدر؛ اما زمان زیادی گذشته و من هنوز وسط این همه تاریکی نشستهام احساسات مختلف مثل ترس و هیجان و سردرگمی دور تا دورم را احاطه نموده است. دستم را بر روی قلبم میگذارم، به امید اینکه شاید کمی از کوبش بیامانش کم کنم و درست در همین لحظه اتاقک با تکان شدیدی از حرکت ایستاد. صدای آسانسور قطع شد و در آن سکوت تنها صدای نفسهای من فضای اتاقک را پر کرده بود. چند دقیقه گذشت و بعد صدای قیژ دستگاهی بلند شد. با ترس به اطرافم نگاه کردم نور با شدت از سقف به داخل اتاقک تابید و چشمهایم از شدت نور جمع شد.
به سقف سياهرنگ اتاقک نگاه کردم که آرام آرام به شکل دایره باز میشد.
چند ثانیه طول کشید تا بتوانم بیرون اتاقک را درست ببینم. تلالو خورشید را بر روی شانههای عریانم حس میکردم. دستم را بالا آوردم تا از تابش مستقیم آن به چشمهایم جلوگیری کنم و فضای بالای درب اتاقک را بهتر ببینم. بهتازگی نفس و تپشهای قلبم کمی نرمال شده بود که صدای شخصی را شنیدم؛ اما نفهمیدم او چه گفت. دقیقاً بالای سقف اتاقک چندین نفر ایستاده بودند و من فقط با یک حالت گنگ نگاهشان میکردم. کمی دقت کردم تا بتوانم صورت همه را ببینم، فکر میکردم شاید با دیدن آن مردم دلیل این بلاتکلیفی را بفهمم.
باز همان صدا تکرار شد و دست مردانهای به سمتم دراز شد و گفت:
- با توام بیا بیرون تا در بسته نشده.
هنوز درست حرفش را درک نکرده بودم، با دستپاچگی و تردید دستم را درون دستش گذاشتم و مرد به طور ناگهانی و غیر منتظره من را بالا کشید. به محض اینکه از اتاقک خارج شدم صدایی شبیه کشیده شدن تیغههای دو چاقو بر روی هم، درون گوشم پیچید و دایرهی آهنی با شدت بسته شد. شاید اگر کمی دیرتر بالا میآمدم الان بدنم از وسط به دو نیم تقسیم شده بود. چشمهایم از تعجب گرد شده بود و از اتفاق چند ثانیه ی قبل در شوک به سر میبردم دورتادورم پر از دختر و پسرهای جوانی بود که تمامشان به من نگاه میکردند، و صدای همهمه درون مغزم اکو میشد. سنگینی نگاهها به قدری زیاد بود که دلم میخواست جیغ بزنم و از آن محل بگریزم، اما حلقهی جمعیت که اطرافم تشکیل شده بود، اجازهی اینکار را به من نمیداد.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»