❃ دفتر دلنوشته ✎ دلنوشته فگار| دنیا نادعلی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع giti2121
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دلنوشته فگار| دنیا نادعلی
◀ نام مجموعه دلنوشته
فگار
◀ نام دل‌نگار
دنیا نادعلی
◀ ژانر / سبک
تراژدی _عاشقانه

giti2121

نویسنده راشای
نویسنده راشای
به نام یزدان پاک

نام دلنوشته: فگار
نویسنده: دنیا نادعلی
ژانر: تراژدی_عاشقانه




مقدمه:

هیچ زخم واقعی، بلند فریاد نمی‌زند.
بعضی دردها، نجیب‌اند.
می‌نشینند گوشه‌ی دل، بی‌صدا، بی‌ادعا،
و فقط گاهی، از لای واژه‌ای عبور می‌کنند
تا کسی بفهمد هنوز زنده‌اند.
«فگار» نامِ این مجموعه نیست—نامِ من است،
وقتی در هر دلنوشته، تکه‌ای از خودم را
با دستِ لرزان، اما دلِ مصمم، به واژه‌ها سپرده‌ام.
این کتاب، دفتر خاطرات نیست.
دادخواهی نیست.
حتی اعتراف هم نیست.
این کتاب، یک آینه‌ی ترک‌خورده است
که هر ترک، یک احساس است
و هر احساس، زخمی‌ست که با زیبایی پذیرفته شده.
سی دلنوشته، سی زخم، سی زمزمه
نه برای فراموشی،
برای فهمیدن.
اگر روزی کسی این واژه‌ها را خواند
و گفت: «من هم این را حس کرده‌ام»
آن‌وقت، فگار تنها نخواهد بود.

---
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پارت یک


۱. فگار

من زخمی‌ام،
نه از تیغ،
از واژه‌هایی که گفته نشدند،
از آغـ.ـوش‌هایی که نرسیدند،
از نگاهی که باید می‌ماند و رفت.
فگار یعنی
دردی که لباس نجابت پوشیده،
زخمی که خودش را با لبخند می‌پوشاند،
و صدایی که فقط در سکوت شنیده می‌شود.
من فگارم،
نه چون شکست خورده‌ام،
چون هر بار ایستادم،
کسی ندید...
و هر شب،
با چراغِ خاموشِ امید،
به خوابِ بی‌پناهی پناه می‌برم...
و هر صبح،
با بوی کهنگیِ بغض،
از خوابِ بی‌خواب بیدار می‌شوم...
فگار یعنی زخمی که نه می‌میرد، نه فراموش می‌شود—فقط یاد می‌گیرد بی‌صدا نفس بکشد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت دو


۲. حسرتِ بی‌فصل

نه بهار آمد،
نه پاییز رفت،
من ماندم میانِ فصل‌هایی
که هیچ‌وقت مرا باور نکردند.
درخت‌ها شکوفه دادند،
اما من شکستم.
ابرها باریدند،
اما نه بر خاکِ دلم.
حسرت،
یعنی چشم‌دوختن به پنجره‌ای
که هیچ‌وقت باز نشد،
به آغوشی
که همیشه در راه ماند.
من در تقویمِ تو
هیچ‌وقت فصل نداشتم،
نه بهارِ آغاز،
نه پاییزِ پایان.
و هر روز،
با برگ‌های زردِ خاطره
چایِ تلخِ دلتنگی را
در فنجانِ سکوت می‌ریزم.
اما حالا می‌دانم...
حسرت، اگرچه بی‌فصل است،
اما می‌شود با آن نوشت،
می‌شود با آن ساخت،
می‌شود با آن زیست
چون بعضی زخم‌ها،
فصل ندارند،
اما معنا دارند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت سوم


۳_بی‌قرارم

بی‌قرارم،
نه از نبودنت،
نه از رفتنت،
از بودنی که هیچ‌وقت
به من نرسید.
دل من
هر شب
در خودش می‌لرزد،
مثل پنجره‌ای
که باد را نمی‌بیند
اما از صدایش
می‌فهمد
طوفانی در راه است.
تو در من اتفاق افتادی،
بی‌آن‌که بیایی،
بی‌آن‌که بمانی،
و من
در همان اتفاقِ ناتمام
سال‌هاست
بی‌قرارم.
نه خواب دارم،
نه آرامش،
نه حتی سکوتی
که در آن
فراموشت کنم.
هر لحظه
شبیه تپشی‌ست
که بی‌دلیل
در سینه‌ام می‌کوبد،
شبیه صدایی
که از دور می‌آید
اما هیچ‌وقت
نزدیک نمی‌شود.
بی‌قرارم،
برای جمله‌ای که نگفتی،
برای نگاهی که نداشتی،
برای آغوشی
که هیچ‌وقت
باز نشد.
و من،
در این بی‌قراریِ بی‌پایان،
هر شب
با دلی خسته
به خواب می‌روم
که هیچ‌وقت
خوابِ تو را
نمی‌بیند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پارت چهار

۴. خاطره‌ی ممنوعه

تو را به یاد دارم،
نه در قابِ عکس،
در لرزشِ دل
وقتی بی‌دلیل،
باد پرده را کنار می‌زند.
تو را به یاد دارم،
نه با اسم،
با رنگی که هر بار غروب می‌شود
و من را به سال‌هایی می‌برد
که هنوز اتفاق نیفتاده بودند.
خاطره‌ات
مثل شعری‌ست
که هیچ‌وقت اجازه‌ی خواندنش را نداشتم،
اما هر شب
در ذهنم زمزمه‌اش می‌کنم
بی‌آنکه کسی بفهمد
چرا چشم‌هایم
بی‌دلیل خیس‌اند.
تو ممنوع بودی،
نه از قانون،
از دلِ من که بلد نبود
چطور بی‌تو ادامه دهد.
و من،
در پستوهای ذهنم
تو را قاب گرفته‌ام،
نه برای بازگشت،
برای اینکه بدانم
بعضی نبودن‌ها
از بودن، ماندگارترند.
خاطره‌های ممنوعه،
مثل شب‌های بی‌ماه‌اند—
نه روشن‌اند،
نه فراموش‌شدنی،
فقط باید یاد گرفت
چطور با تاریکی‌شان
زیبا زندگی کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت پنجم


۵. عشقِ من

تو را دوست داشتم،
نه مثل آدم‌ها،
مثل درختی که به آفتاب دل می‌بندد
بی‌آنکه بداند
ابرها همیشه در راه‌اند.
تو را خواستم،
نه برای داشتن،
برای بودن،
برای لحظه‌ای که نگاهت
تمامِ جهان را خاموش می‌کرد.
عشقمان
نه آغاز داشت،
نه پایان،
فقط افتاد،
مثل برگِ بی‌فصل
در بادِ بی‌خبر،
و من،
در میانِ خاطراتی که هیچ‌وقت اتفاق نیفتادند،
تو را زندگی کردم،
با چشم‌هایی که هنوز
به راه‌اند.
تو رفتی،
نه از من،
از عشقی که هیچ‌وقت جرأت نکردی باورش کنی.
و حالا...
عشقِ من،
نه شکست است،
نه پشیمانی—
فقط شعری‌ست
که هیچ‌وقت خوانده نشد،
اما همیشه در دل ماند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت ششم


۳_رهایم کردی

رهایم کردی،
نه با خداحافظی،
نه با در بسته،
با نگاهی که دیگر
در من مکث نکرد.
تو رفتی،
و من ماندم
با دستانی که هنوز
در هوا مانده‌اند،
با واژه‌هایی
که هیچ‌وقت گفته نشدند،
با دلی
که هنوز
تو را صدا می‌زند
بی‌آن‌که جوابی بیاید.
رهایم کردی،
در لحظه‌ای که تمامم
به بودنِ تو گره خورده بود،
در شبی
که فقط صدای تو
می‌توانست
این بغض را آرام کند.
و من،
در آن رفتنِ بی‌صدا،
هزار بار
فرو ریختم،
هزار بار
خودم را جمع کردم،
هزار بار
دوباره
به همان نقطه برگشتم
که تو ایستاده بودی
و نماندی.
تو نمی‌دانی
رها کردن
فقط رفتن نیست،
گاهی ماندنِ بی‌حس
ویران‌تر است،
گاهی سکوتی
که هیچ‌وقت شکسته نمی‌شود
بلندتر از هر فریادی‌ست.
و من،
در این رهاشدگیِ بی‌نام،
هر شب
با خاطره‌ای از تو
به خواب می‌روم،
با بغضی
که هیچ‌کس نمی‌بیند،
با دلی
که هنوز
تو را صدا می‌زند
بی‌آن‌که جوابی بیاید.
رهایم کردی،
اما من
هنوز در همان نقطه ایستاده‌ام،
با واژه‌هایی
که فقط برای تو نوشته شدند،
با عشقی
که هیچ‌وقت
فرصتِ بودن نداشت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پارت هفتم

۷. آوازِ خاموش


من آوازت را خواندم،
بی‌آن‌که ل*ب بگشایم،
بی‌آن‌که تو حتی
گوشی به نجوای دلم بسپاری.
صدایم،
نه از حنجره بود،
نه از واژه،
از تپش‌های بی‌قرارِ دلی می‌آمد
که در نبودنت
شعر می‌شد.
تو نمی‌شنیدی،
نه از بی‌مهری،
از بی‌نیازی.
و من،
در تمنایِ نگاهت،
تمامِ بودنم را
بی‌صدا فریاد زدم.
آوازم،
در سکوتِ شب پیچید،
در قابِ پنجره ماند،
در دلِ ماه گریست،
اما به تو نرسید.
عشقِ من،
نه طلب بود،
نه توقع،
تنها حضوری بی‌ادعا
در سایه‌ات بود
که با هر طلوع،
دوباره بی‌صدا
به تو سلام می‌داد.
و تو،
اگر روزی
در میانِ خاطراتت
لرزشِ بی‌دلی را حس کردی،
بدان که آن آوازِ خاموش،
از من بود،
از دلی که بی‌صدا
تا ابد
تو را دوست داشت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت هشتم

۸. رها

و من،
در همان لحظه‌ای که جهان،
بی‌هیچ اخطار و بی‌هیچ وداعی،
از حضورِ تو تهی شد،
در همان نقطه‌ای که صداها خاموش شدند
و واژه‌ها از دهانِ تو فرو ریختند بی‌آن‌که بر گوشِ من بنشینند،
فهمیدم که گاهی،
سقوط،
نه از بلندی‌ست،
بلکه از اعتماد است؛
از تکیه دادن به دیواری
که بی‌صدا
فرو می‌ریزد.
و من،
با تمامِ تکه‌تکه شدنِ رویاهایی که بی‌صدا در من جان گرفته بودند،
با تمامِ شب‌هایی که بوی تو را داشتند
اما صدای تو را نه،
با تمامِ پیام‌هایی که فرستاده شدند
و هرگز نرسیدند،
ایستادم.
نه از سرِ بی‌نیازی،
نه از جنسِ غرور،
بلکه از ریشه‌ای که در خاکِ درد،
در خاکِ بی‌پاسخی،
در خاکِ بی‌رحمی،
عمیق‌تر شد.
من برخاستم،
نه چون فراموش کردم،
بلکه چون آموختم
که گاهی،
نبودنِ کسی،
می‌تواند بودنی تازه را در ما بیدار کند؛
بودنی که از دلِ زخم،
از دلِ سکوت،
از دلِ بی‌پناهی،
شکل می‌گیرد
و به چیزی فراتر از عشق،
فراتر از خاطره،
فراتر از تو
تبدیل می‌شود.
و حالا،
در این فصلِ بی‌نام،
در این روزهای بی‌تو،
من،
با تمامِ جانِ زخمی‌ام،
با تمامِ خاطراتی که مثل برگ‌های خشک،
در بادِ بی‌رحمِ گذشته پراکنده شدند،
دوباره نفس می‌کشم.
نه برای بازگشت،
نه برای انتقام،
بلکه برای خودم
برای زنی که از دلِ رهاشدگی،
از دلِ بی‌پاسخی،
از دلِ نبودن،
خودش را
با واژه،
با سکوت،
با شکوه،
بازسازی کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت نهم


۹. پس از تو
(در ستایشِ ویرانیِ باشکوه)

بعد از تو،
نه زمین ترک برداشت،
نه آسمان فرو ریخت،
اما چیزی در من
بی‌صدا
فروپاشید.
نه از جنسِ گریه،
نه از جنسِ خشم،
بلکه از جنسی که واژه ندارد—
مثل صدایی که در خواب شنیده می‌شود
و تا صبح،
در جان می‌پیچد
بی‌آن‌که کسی بفهمد
چه بود،
از کجا آمد،
و چرا هنوز ادامه دارد.
تو رفتی،
و من ماندم
در اتاقی که دیوارهایش
حافظه داشتند،
در آینه‌ای که هر روز
چهره‌ای را نشان می‌داد
که دیگر شبیه من نبود.
نه به خاطرِ تو،
نه به خاطرِ رفتنت،
بلکه به خاطرِ آن بخشی از من
که با تو شکل گرفته بود
و حالا،
بی‌تو،
بی‌هویت مانده بود.
من ماندم،
با واژه‌هایی که هرگز گفته نشدند،
با لــ.ـــمس‌هایی که هرگز اتفاق نیفتادند،
با رویاهایی که مثل پرنده‌ای زخمی،
در قفسِ حافظه‌ام
بی‌حرکت افتاده بودند.
و در همین ماندن،
در همین بی‌پناهیِ باشکوه،
من،
آهسته،
بی‌صدا،
شروع کردم به ساختنِ خودم
از تکه‌های شکسته،
از خاطراتِ نیمه‌جان،
از سکوت‌هایی که حالا
شکلِ تازه‌ای از قدرت گرفته بودند.
نه برای بازگشت،
نه برای اثبات،
بلکه برای زنی
که دیگر نمی‌خواهد دیده شود،
فقط می‌خواهد
خودش را
در آغـ.ـوش بگیرد
بی‌نیاز از هر نگاهی،
بی‌نیاز از هر پاسخ.
و حالا،
در این فصلِ بی‌نام،
در این روزهایی که دیگر نه منتظرم،
نه امیدوار،
نه عاشق،
من هستم—
با زخمی که آواز می‌خواند،
با دلی که دیگر نمی‌لرزد،
فقط می‌فهمد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا