ل*ب گزیدم و با استرسی که صدام رو میلرزوند، زمزمه کردم:
- ما وقتی اومدیم... دو دختر بهمون گفتن که چون دیر اومدیم، رئیس که شما باشید تنبیهمون کرده و گفته گل و سبزههای حیاط رو بکنیم چون میخوان چیزای جدید بکارن.
دسته گل کوچیکی که از همون گلهای فضای سبز دانشگاه درست کردهبودم رو روی میز بزرگ رسائی گذاشتم و ادامه دادم:
- ببخشید... اینم تقدیم به شما.
فاطمه دستش رو محکم روی میز کوبید و وقتی اون رو برداشت یه گل له شده و پژمرده اونجا بود، فاطمه با لبخند گفت:
- گل محمدیه.
پلک چپ مدیر که به فاطمه نگاه میکرد، پرید. من و تارا هم خیرهی اون بودیم که شونهای بالا داد و با چشمای گرد شده گفت:
- خب چیه؟
تارا اندرسیفه ابروهای نازکش رو بالا داد و زمزمه کرد:
- اون گل محمدی نیست.
فاطمه چنان شوکه شد که دوباره چشماش گرد شد، به گلِ نگاه کرد و با حیرت گفت:
- اَه... نیست؟
آقای رسائی دستی به سر تاسش کشید و نگاهش رو از فاطمه گرفت و به چهرهی ترسیدهی من و تارا دوخت. همونطور که انگشتاشو در هم میپیچید، اخم کرده و تهدیدکنان گفت:
- خب خانما... با توجه به اینکه اولین روزتونه، سعی میکنم از این کارتون چشم پوشی کنم؛ اما به شرطی که فردا چند بسته دونهی گل بگیرید و توی حیاط بکارید.
به صندلی مشکیش تکیه داد و با چشمای ریز کرده نگاهی به هر سه نفرمون کرد و با لحن ترسناکی گفت:
- اما وای به حالتون... وای به حالتون که دوباره دردسری درست کنید، اون موقع تضمین نمیکنم که بتونید توی این دانشگاه درس بخونید. این دانشکده جای آدمهای دردسر ساز نیست.
آب دهنم رو قورت دادم و با مشت کردن دستام لرزششون رو کنترل کردم. همون لحظه فاطمه با لحنی که کنجکاوی توش فریاد میزد، خیره به گل گفت:
- پس چه گلیِ؟
آقای رسائی سرش رو پایین برد و چشمای قهوهایش رو بست و سکوت کرد، اشارهای به تارا کردم و از روی صندلی بزرگ سیاه بلند شدم. آروم و بیصدا بازوی فاطمه رو گرفتم و با کشیدنش، بهسمت در رفتم. وقتی که از اتاق نسبتاً بزرگ و پر از صندلی رئیس دانشگاه خارج شدیم، هر سه به در بسته تکیه دادیم و نفسهای حبس شدهمون رو خارج کردیم. پوفی کشیدم و نگاهم رو دورتادور محوطهی دانشگاه گردوندم. دانشگاه بزرگ و تمیزمون خلوتِ خلوت بود و میشه گفت حتی مرغی هم اونجا پر نمیزد. همه توی کلاسها بودن و ما سه نفر ترسیده به در قهوهای اتاق رئیس تکیه دادهبودیم. رئیس دانشکده مردی مسن بود با سری تاس که دورش موهای سفیدی حصارکشی شدهبود. اون صورتی معمولی و لاغر داشت که با قد بلند و کت شلوار سیاهش با ابهت به نظر میرسید. وقتی یکم آروم شدیم، قدم برداشتیم تا از اونجا دور بشیم. تارا که سلانهسلانه و خانومانه راه میرفت، ابروهای کشیده و نازکش رو توی هم گره زد با لحنی پر تردید گفت:
- به نظرت چرا اون دخترا این کار رو کردن؟ چه معنی میده؟ ما که تازه اومدیم، پدر کشتگی با کسی نداریم.
فاطمه دستاشو توی جیب مانتوی بلندش فرو برد و متفکر ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- نمیدونم... ما که کاری با کسی نداشتیم.
منم همونطور که به دانشگاه شیکمون نگاه میکردم و نیشم باز بود، حواسپرت زمزمه کردم:
- فکر کنم از الان میخوان باهامون در بیوفتن.
فاطمه وقتی حرفمو شنید، چشماش گرد شد و با عصبانیت جلوی من ایستاد. سرش رو جلو آورد و با صدای آرومی گفت:
- ما نباید بهشون اجازه بدیم اذیتمون کنن و آبرومون رو جلوی بقیه ببرن.
تارا هم حق به جانب کنار فاطمه ایستاد و دستش رو به کمرش زد و با همون اخم ظرف گفت:
- حق با فاطمهست... نباید بذاریم برامون دردسر درست کنن.
تک خندهای کردن و با دست کنارشون زدم و از بینشون گذشتم و گفتم:
- ول کنید بابا... یه شیطنت کوچیک بود و تموم شد، ندیدید رسائی چی گفت؟ گفت دانشجوی پر دردسر نمیخواد.
فاطمه دوباره جلوم ایستاد و این بار بازوهام رو گرفت و با ناراحتی که توی صورتش هویدا بود، گفت:
- مرضیه اگه اونا دوباره از این شیطنتا کنن ممکنه از دانشگاه اخراجمون کنن... ما چهار سال پشت کنکور بودیم. کم حرفی نیست، بعد این همه مدت اومدیم دانشگاه... الان بذاریم چند تا جوجه فکلی ما رو از اینجا بندازن بیرون؟
تارا هم دستش رو روی شونهم گذاشت و با چهرهی غمزده و لبای آویزون گفت:
- برای اولین بار با فاطمه موافقم... به نظرت باید بذاریم آیندمون رو نابود کنن؟ ما اینقدر زحمت کشیدیم، اینقدر اذیت شدیم.
سرم رو پایین بردم و به زمین خیره شدم، حرفاشون چنان تأثیری روی من گذاشت که با لبخندی پهن که سِر درونم رو فاش میکرد، گفتم:
- اینطور که مشخصه باید یه اخطاری بهشون بدیم دخترا!
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»