سهراب پشت میزش نشسته بود و به قبضهای پرداختنشدهاش خیره شده بود. گویا این کاغذهای بیارزش آخرین یادگار زندگیاش بودند. در همین حین صدای جر و بحث نرگس با مشتریای که انعامش را کم گذاشته بود، سکوت کافه را شکست:
- پونصد دلار؟!
صدای نرگس چون صدای ارهای بر فلز در فضای کافه پیچید:
- باید از خودت خجالت بکشی، بدقوارهیِ بیریخت!
مشتری که صورتش از خشم سرخ شده بود، فریاد زد:
- زنیکه دیوونه! مگه نمیدونی پول پارو کردن چقدر سخته؟
ناگهان نرگس، مانند شیری که از شکارش چندشش شده باشد، آب دهانی به سوی مشتری پرتاب کرد.
مشتری که انتظار چنین برخورد توهینآمیزی را نداشت با نعره بلندی فریاد زد:
- زنیکه آشغال! باید اصلاً از خدات باشه که همینقدر انعام رو هم بگیری! فکر کردی کی هستی که با من اینطوری رفتار... .
به ناگاه برخورد دوبارهیِ آب دهانِ نرگس به چهرهاش او را خشمگینتر کرد، خواست دستش را به قصد مشت یا سیلی زدن بلند کند؛ اما همکارِ دیگرش که درست در چند قدمیاش بود با گرفتن دستش او را از این کار منصرف کرد، سپس چند اسکناس صد هزار دلاری از داخل جیب لباسش بیرون آورد و آنها را به طرف نرگس پرتاب کرد. نرگس با سرعت نگاه تردیدآمیزی به او انداخت و درحالیکه خندهکنان اسکناسها را به عنوان انعام در دستانش میفشرد با لحنی که به زور محترمانه به نظر میرسید گفت:
- روز خوبی داشته باشید آقایون! لطفاً دوباره به کافهیِ ما سر بزنین تا از خدمات مجانی و رایگانِ ما بهرهمند بشین و... .
شخصی که قصد داشت به صورتِ نرگس مشت بزند در حالی که از خشم به خودش میپیچید به زور و اجبار همکارش از درِ ورودی کافه بیرون رفت؛ اما پیش از خروج، بلند و با صدایی تهدیدآمیز خطاب به نرگس فریاد کشید:
- تموم نشده! تلافیش رو سرت در میارم زنیکهیِ گستاخ! تو... .
صدایش در بیرون کافه و بین قطرات باران ضعیف، سپس محو و ناپدید شد. در همین حال، مرد ناشناس همچون مجسمهای در گوشهای نشسته بود و بیتفاوت نودلش را میخورد. گویی نه سیارکی در کار بود و نه پایانی برای جهان. صدای رادیو در کافه پیچید و خبرنگاری با صدایی لرزان اعلام کرد: «سیارک آپوکالیپس ۳۰۰۰ از جو زمین عبور کرده است. زمان باقیمانده: سی دقیقه.»
سکوت سنگینی بر کافه حاکم شد. حتی نرگس هم که همیشه پرحرف بود، ساکت ماند. سهراب به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- به نظرم وقتش رسیده که... .
نرگس سریع خودش را به کنار سهراب رساند و با چشمانی اخمآلود و گرد شده حرفش را قطع کرد:
- وقتش رسیده که یه قهوه دیگه سفارش بدی تا من بیشتر انعام بگیرم!
حسن که کنترل تلویزیون را محکم در دست گرفته بود، گفت:
- نه! وقتش رسیده که من فصل آخر سریالم رو ببینم!
مرد ناشناس سرش را بلند کرد و برای اولین بار در آن شب سیاه با صدایی کشیده حرف زد:
- وقتِ...نودل... .
خارج از کافه، آسمان همچون پردهای سیاه بر سر جهان فرود میآمد و ستارهها یکی پس از دیگری محو میشدند. باد در میان درختان زوزه میکشید و برگها چون پرندگان هراسان به این سو و آن سو میپریدند.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»