You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser.
-
***
درون پستوی آشپزخانه، دگر عطر خوش و لذید غذا نمیپیچید. رخسار کدر و بیحالش، در قاب شیشهای مقابل ناگفتهها را عیان میساختند. صدای...
-
صدای بوق اعتراض اتومبیلها از اطرافشان بلند شد. قلب ناکوکش بیمحابا میکوبید. احساس خطر میکرد. این مرد همینجا نفسش را میبرید. اضطراب...
-
نزدیکتر که شد، قدمهایش سست گشتند. ل*ب بالایش از سکوت لرزید. راه برگشتی نداشت. پلکی زد و توانش را در پاهایش جمع کرد. لبخندهای نایاب و...
-
📌 آغاز نقد رمان
سلام و احترام خدمت نویسندهی گرامی 🌸
با سپاس از اعتماد شما به تیم آنالیز راشای، به اطلاع میرسانم که فرآیند نقد رمان...
-
همه در حال خودشان بودند و کسی به او توجه نمیکرد. چشم گرداند که مادرش را مشغول صحبت با خاله دید. صبر کرد حرف زدنش تمام شود و بعد به سویش...
-
یکذره هم رویش تأثیر نداشت. به نوعی، چشمانش پایینتر از نوک دماغش را نمیدید!
- پس از الآن یکییکی شروع کن و یقهی همه رو بگیر.
فکش از...
-
در سکوت فقط توانست شیر را ببندد و کمر راست کند. حسام آستینهای پیراهن سرمهایش را تا زد و ریشخندزنان جلو آمد. بارقهای از خشم و حس...
-
انگار شور زندگی را در وجودش کشته بودند. یادش هست در گذشته همیشه میگفت عروسی یکدانه برادرش را سنگتمام میگذارد؛ اما اکنون در این دنیا...
-
«فصل پنجم»
تنهایی و غربت
در میان جمع،میتوان هزار بار تنها بود.
این فصل، روایت غربتیست که حتی دیوارها هم آن را
نمیشناسند؛
دلی که در...
-
«فصل چهارم»
خاطرات و گذشته
گذشته، هیچگاه تمام نمیشود؛
هر خاطره، زخمیست که با هر یادگاری تازهتر میشود.
اینجا، کوچه پس کوچههای یادها...
-
نامهای که هرگز به مقصد نرسید
در دلِ کشوی چوبیِ کهنه، کاغذهایی خفتهاند که بوی غبار و سالهای خاموشی میدهند. رویشان ردّ جوهر خشکیده...
-
رفتنهایی که هیچوقت دیده نشدند
بعضی رفتنها
نه بوی خداحافظی دارند، نه صدای دربی که بسته شود.
آدمها گاهی آرام،
مثل مهی که صبحگاهی از...
-
شب، تنها جاییست که مرا میفهمد.
شب، شبیه پتوئیست از جنس تاریکی،
که بیهیاهو روی شانههای خستهام مینشیند.
همهجا ساکت است،
اما درون...
-
من و آینهای که هیچوقت حقیقت را نگفت…
مدتهاست هر صبح،
در اتاقی که بوی نمِ خاطره گرفته،
روبروی آینهای میایستم
که چهرهام را مثل رازی...
-
جنگ، جایی در من هنوز ادامه دارد... .
جنگ…
همیشه با صدای انفجار شروع نمیشود.
گاهی با یک سکوتِ عمیق، با نگاهی بیپناه،
یا با لرزش دستانی...