×متوقف شده× حِرمان | نسا رحمتی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Aseman
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
حِرمان | نسا رحمتی | نویسنده راشای

Aseman

عضو راشای
عضو راشای
*بسم الله الرحمن الرحیم*

نام رمان:حِرمان
نام نویسنده: نسا رحمتی
ژانر: تراژدی
ناظر: @shagha79
خلاصه رمان: قصه‏‌ی زندگی دختری که پناه بود؛ ولی پناهی نداشت. دختری که یه گوشه کنج اتاقش محاصره شده بود توسط افکار جنگجویی که همه تلاششون از پا انداختنش بود و پناه منتظر بُریدن از اون زندانی که براش ساخته بودن.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
«حرمان»

« کسی که بالاترین سطح ناامیدی و غصه رو تجربه کرده»





«من حالمو با نوشتن خوب می‌‏کردم؛ اما مدت طولانیه که دیگه نمی‌‏تونم بنویسم.»

اینو به عارف گفتم، عارف برگشت گفت:
- الان داره برف می‏‌باره، حالش خوبه، داره تو خیابون با ماشین رانندگی می‏‌کنه، نمی‌‏دونم داره به چی فکر می‏‌کنه؛ اما شاید داره به رویاهاش، آرزوهاش فکر می‌‏کنه.
رویا، چه کلمه‌‏ی قشنگیه. مدت‌‏هاست که بهش فکر نکردم. شاید من رویایی ندارم یا آرزویی. اصلا چرا من یه رویا ندارم؟ چرا هیچ‏‌وقت آرزویی نکردم؟ نمی‌‏کنم؟
ببین همین‌‏طوری نوشتن شروع میشه، همین‏‌طوری.
عارف راست می‌‏گفت، نوشتن همین‌‏طوری شروع می‌‏شد؛ با یه بیرون رفتن، یه رانندگی تو برف، دیدن یه صحنه‏‌ی احساسی بین آدما تو خیابون، یه دل‏‌گرفتن، یه دلتنگی، آره دلتنگی.
دلتنگی که این روزا عجیب همه‌‏ی وجودم رو گرفته، دلتنگی که حتی نمی‏‌تونم بگم به فلان دلیل دلتنگم یا برای فلانی دلتنگم. یه دلتنگی که مشخصه‌‏ی خاصی نداره و اگه بخوام بشمارم شاید به صدتا دلیل و مشخصه برسم؛ مثل دلتنگی برای مادرجون و اون دستای چروکیده‌‏اش که هروقت با موهام بازی می‌‏کرد و نوازشم می‏‌کرد، از صدتا آرام‌بخش بهتر عمل می‏‌کرد و من غرق یه خواب آروم می‌‏شدم، مثل دلتنگی واسه بابابزرگ که هروقت بهش می‏‌رسیدم یه شکلاتی، آبنباتی چیزی توی جیبش داشت که بهم بده.
دلتنگی واسه اون خونه قدیمی مادربزرگ که همه کیفش به همون بافت قدیمیش بود و انگار تا وقتی که اون خونه قدیمی مونده بود ما هم دور هم جمع می‏‌شدیم، دلتنگی واسه روزایی که دلم قرص بود که اگه برادر نداشتم، لااقل خواهر دارم، تنها نیستم، همراه دارم، هم‏راز دارم، دلتنگی واسه آرامش، بی‌‏خیالی، خیال راحت؛ آخ از این خیال راحت که آرزو شده!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیدی اگه بخوام بگم چقدر زیاد میشن؟! من دلیل واسه حال بد زیاد دارم تا دلت بخواد، اما چندتا دلیل کوچولو هم واسه خوب بودن می‏‌خوام... چرا نیست؟ چرا این‌‏قدر سردرگمم و نمی‌‏دونم کجای زندگیمم؟ اصلا قراره این زندگی چی بشه؟ قراره به کجا برسم؟ اصلا رسیدنی وجود داره؟ امیدی برای رسیدن روزای کمی بهتر هست؟ نمی‏‌دونم...

عارف راست می‌‏گفت، شاید اون داشت رویا و آرزو می‌‏ساخت و من... من هنوز مونده بودم تو کشیدن درد ضربه‌‏هایی که از اون و بقیه خورده بودم.

یادمه... یادمه اونی که همیشه سنگ زیرین آسیاب بود، من بودم.

اونی که همیشه باید کوتاه میومد که بقیه آروم باشن، من بودم.

اونی که همیشه سنگ صبور بود، همیشه رازدار بود، من بودم.

اونی که همیشه باید سکوت می‌‏کرد و غمباد می‏‌گرفت، من بودم.

ولی هیچ‌‏کس سنگ صبور من نبود. رازدار نداشتم و اتفاقا هر چیزی رو با چندتا موضوع اضافه برای بقیه تعریف می‏‌کردن.

کسی به‌‏خاطر من کوتاه نیومد و از خودش نگذشت. هیچ‏‌کس برای من سنگ زیرین آسیاب نشد...

بی‌‏اعتماد شده بودم و دیگه به هیچ‌‏کسی اعتماد نداشتم، باور نداشتم.

باور و اعتمادم رو ازم گرفته بودن. کسایی که نزدیک‌‏ترینام بودن...

کسی به من فکر نمی‏‌کرد، منی مهم نبودم. من فقط زمانی مهم بودم که کارشون بهم گیر میفتاد و من مثل همیشه باید خودم رو به آب و آتیش می‌‏زدم واسه راه انداختن کارشون و کارشون که راه میفتاد دیگه منی نبود که بشناسن.
انگار یه رهگذری بودم که به اجبار کنار خودشون تحملم می‌‏کردن به امید این‏‌که روزی برم و از شرم خلاص بشن.

من دلشکسته بودم از همه، از زمین و زمان و آدما و خودم...

بیشتر از همه خودم به خودم بد کردم. بدترین بدی‌‏ها رو در حق خودم کردم و به خودم مدیونم.

حال روحیم به‌شدت خراب بود و داشتم واسه نگه داشتن خودم دست و پنجه نرم می‌‏کردم و زور می‏‌زدم واسه سرپا ایستادنم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
همه تن و روحم کرخت بود و نای نفس کشیدن نداشتم. تنهایی داشتم با حال بدم و افکار طوفان زده‏ و شلوغم می‏‌جنگیدم و این جنگ برام خیلی سنگین و نابرابر بود. دیگه نایی برام نمونده بود و دنیام تبدیل شده بود به جنگ و جنگ و دوییدن و دوییدن و نرسیدن...

این جنگ برای من سنگین بود، یا شاید الان دیگه سنگین و غیرقابل تحمل شده بود و توان جنگیدن نداشتم.

تحلیل رفته بودم و هر روز و هر لحظه حالم بدتر می‌‏شد و این وسط هیچ‌‏کس نبود که به دادم برسه. یه دست قوی که از روی زمین بلندم کنه و با من بجنگه، با منِ بی‏‌توان شده تو این میدون.

کل زندگی رو جنگیدم و جنگیدم و دووم آوردم ولی الان، این‏‌جای زندگیم این‌‏قدر سخت و کند شده که حس می‏‌کنم بدون حرکت ایستاده و درجا زدن منو تماشا می‌‏کنه تا زمانی که بی‏‌نفس بشم و تسلیم.

شاید اگه تنها نبودم جنگیدن هم الان سخت نبود. اون‏‌قدر تنهایی جنگیدم و کسی حواسش بهم نبود که همه‏‌ی جون‏‌هام رو از دست دادم و الان این‌‏جا، یه گوشه‏‌ی این میدون ترسناک افتادم به تماشای از هم پاشیدنم...

همه ادعا داشتن که کنارمن و هیچ‌‏وقت تنهام نمی‏‌ذارن و هروقت هر کمکی بخوام هستن. نبود، نبودن... فقط حرف بود و حرف که من ساکت بشم و اعتراضی نکنم و همیشه بقیه حق به جانب بودن و من محکوم...

دیگه عادت کرده بودم به سکوت و انگار لبام مهر و موم شده بود و الان دیگه حتی اگه خودمم می‌‏خواستم، نمی‏‌تونستم حرف بزنم، توانش رو نداشتم و ناخودآگاه دهنم بسته می‎‌شد و می‏‌گفتم ولش کن.

اصل قضیه این بود که من خسته شدم و کم آورده بودم. خسته از بود و نبود و آشفتگیم، از این حال و روز و همه بد بیاریام. از همیشه تنها بودنام و تنها جنگیدنام، از اهمیت نداشتنام، از اولویت نبودنام...

از این‌‏که همیشه سکوت کردم و کوتاه اومدم و همه هم گفتن ولش کن خودش خوب میشه و حالم اهمیتی نداشت...

به‏‌قول عارف، بابا من خودم خسته شده، چه‌جوری بگم؟
****​

گوشیم زنگ خورد. اصلا حوصله‏‌ی حرف زدن با کسی رو نداشتم ولی همین که چشمم به اسم سیو شده‌‏ی روی گوشی افتاد نتونستم جواب ندم. اون برای من هر کسی نبود، برام خیلی زیاد بود تو زندگیم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
- سلام عزیزم، چطوری؟ خوبی؟ خانواده خوبن؟

- سلام چطوری؟ حال و احوالت چطوره؟

- قربونت، تو خوبی؟

- من خوبم، اوضاع تو چطوره؟ روبه‏‌راهی؟ همه چی خوبه؟

خندیدم، با بغض و درد. خندیدم که چیزی بروز ندم و بگم خوبم. گفتم:
- قربونت خوبم.

ولی صدام لرزید. صدام لرزید و بغض لعنتیم اومد نشست تو گلوم. اولش شروع کرد به حرف زدن یهو وسطش حرفش رو قطع کرد و گفت:
- نه مثل این‏‌که خوب نیستی. چی‌‏شده پناه؟

- هیچی چیزی نشده.

- چه‌جوری چیزی نشده وقتی حالت این‌‏جوری خرابه و از بغض نمی‏‌تونی حرف بزنی؟ بگو ببینم چی‏‌شده؟ بازم کسی چیزی بهت گفته؟

- نه به‏‌خدا الان کسی چیزی نگفته خودم یکم حالم گرفته. من خیلی وقته که این‏‌طورم، تو که می‌‏دونی همه چی رو.

- آره می‏‌دونم ولی الان حالت خرابه. به‏‌خدا اگه چیزی بهت گفته باشن یا اذیتت کرده باشن همه‏‌شون رو آتیش می‏‌زنم. اونا نمی‏‌تونن این‌‏قدر اذیتت کنن، من چنین اجازه‌‏ای رو بهشون نمیدم. کار دارم باهاشون حالا وایسا.

دلم نمی‏‌خواست بهشون چیزی بگه و اونا هم بگن من رفتم حرف زدم.

- نه جان من چیزی نگو، اصلا لازم نیست. الان که اتفاقی نیفتاده فقط من براشون اهمیتی ندارم.

- بیخود می‌‏کنن، مگه دست خودشونه؟ پناه یه کاری بکن، یه تلاشی بکن، یه‏‌جوری خودت رو نجات بده از اون خونه. من نمی‌‏تونم ببینم داری زجر می‏کشی و همه اذیتت می‏‌کنن.

دیگه نتونستم اشک‏‌هام رو نگه دارم و زدم زیر گریه. همه سعیم هم این بود که صدام بالا نره تا بقیه نفهمن دارم باهاش حرف می‏‌زنم و گریه می‏‌کنم.

- من دارم همه‏‌ی زورم رو می‌‏زنم، همه‏‌ی تلاشم رو می‏‌کنم ولی هیچی جور نمیشه و هیچی درست نمیشه. من فقط دارم درجا می‏‌زنم و نابود میشم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
- اصلا بیا یه کاری کن، بیا پیش خودم بمون. بیا دختر خودم شو، به‏‌خدا برات همه کار می‏‌کنم، همه جوره کمکت می‏‌کنم و نمی‏‌ذارم اذیت بشی. کمکمت می‏‌کنم موفق بشی و برسی به اون‏‌جایی که می‏‌خوای. پناه من یه پسر دارم، توام بشو دخترم.

کاش من دخترش بودم، کاش جای این خانواده من عضو خانواه‌‏اش بودم و همون‏‌جوری که هوای پسرش رو داره، هوای منم داشت. هرچند که همیشه هوام رو داره مثل دختر خودش. هیشکی مثلش حواسش بهم نیست و نگرانم نیست.

- میام، به وقتش میام پیشت. الان نمیشه، باید دل بکنم از همه چی و از همه بِبُرَم و واسه همیشه بذارم بیام.

- باشه پناه، فقط نگران هیچی نباش. من حواسم بهت هست، تو فقط مراقب خودت باش.

- چشم مراقبم، نگران نباش حالم خوبه برو به کارت برس.

یکم دیگه دلداریم داد و خداحافظی کردیم. دلم نمی‌‏خواد اون رو هم نگران کنم ولی چیکار کنم که جز اون هیچ‌‏کس رو ندارم و جز اون هیچ‌‏کس من رو نمی‌‏فهمه و درکم نمی‏‌کنه. یه کلام، من فقط اون رو دارم و دلم بهش قرصه. همیشه هم میگه: «من همیشه پشتتم نگران هیچی نباش.»

کاش ازم دور نبود و نزدیکم بود. کاش بود و می‏‌تونستم هروقت که دلم خواست ببینمش. هرازگاهی من رو می‌‏برد پیش خودشون و تا مدتی نمی‏‌ذاشت برگردم خونه. از وقتی هم که دیده اوضاعم تو خونه بدتر از همیشه شده و این‏‌جا آرامش ندارم همش اصرار داره برم پیشش و دیگه برنگردم. میگه بیا پیش خودم تا خیالم ازت راحت باشه و همش نگران این نباشم که بقیه اذیتت کنن.

کاش بقیه هم مثل تو نگران اذیت شدن و ناراحتی و دل‌شکستگی من بودن، کاش...

من بالاخره می‏‌رفتم، از این خونه و از بین آدمای این خونه، از این شهر و این کشور... من می‌‏رفتم و خودم رو از هم‏شون محروم می‏‌کردم. واقعیتش رو نمی‏‌دونم اما ظاهرا ترس رفتنم رو دارن، ترس نبودنم رو دارن و این‌‏قدر هم عذابم میدن. ولی من میرم و ازشون دور میشم شاید برای همیشه...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
به حرفش گوش میدم و میرم پیشش و از اینا دور میشم، ولی الان نه. همون‏‌طور که گفتم هنوز صبوری می‏‌کنم تا وقتی که به خط آخر برسم و دیگه هیچ راه و تحملی نداشته باشم. وقتی که ازشون به کل ناامید بشم و دلم رو بِکَنم ازشون و بذارمشون و برم.

این روزا خیلی داره بهم سخت می‏‌گذره و با فشار زیادی داره می‌‏گذره. یه شبایی از شدت فشار روحی و حال خرابم می‌‏ترسم بخوابم که نکنه تو خواب سکته کنم...

حتی من امروز خیلی جدی به خودکشی فکر کردم... حتی تصویرسازی شد تو ذهنم که چیکار کنم و چه‌جوری تمومش کنم که هم من راحت بشم هم بقیه. ولی باز شیطون رو لعنت کردم گفتم هنوز دووم بیار، هنوز وقتش نیست، دووم بیار و تا آخرش بجنگ پناه.

آره من پناهم. پناهی که پناه همه بود و هیچ‌‏کس پناهش نبود و نشد.

می‏‌دونی، من این‏‌قدر هی سکوت کردم و تو خودم ریختم که نه تنها خودم، بلکه همه عادت کردن به سکوتم و دیگه حتی اگه خودمم می‏‌خواستم حق حرف زدن و اعتراض کردن نداشتم. هیچ‌‏کس منو درک نمی‏‌کرد و نمی‏‌فهمید منو حرفام رو، همه حق به جانب خودشون بودن و من اصلا دیده نمی‏‌شدم. یا باید خفه خون می‌‏گرفتم یا مقصر همه‌‏چی شناخته می‏‌شدم. یه‌‏جوری که بدهکار همه عالم می‌‏شدم و یه کاری می‏‌کردن که فقط بهم عذاب وجدان بدن که من اونارو اذیت کردم.

من نمی‌‏فهمم که چرا من حق دلخوری و ناراحت شدن ندارم؟ من آدم نیستم که دلم بشکنه؟ چرا باهام این‏‌جوری می‏‌کنن؟ حتی پیش خودشونم اندازه یه سر سوزن عذاب وجدان نمی‌‏گیرن؟ آخه من چه گناهی در حقشون کردم؟

یه شب مهمون داشتیم و همونی که فقط اون منو می‏‌فهمه خونمون بودن. یادم نیست دقیقا چه حرفی بود ولی یادمه که دلخور شدم، برگشت گفت حواست هست جدیدا خیلی حساس شدی؟ راست می‌‏گفت، حساس شده بودم واسه یه حرف ساده که هیچ ارزشی هم نداشت.

راست می‌‏گفت خیلی حساس شده بودم ولی حساس شدنم واسه الان و اون حرف ساده نبود. واسه تلنبار شدن کل زندگیم روی دلم بود و کم‌‏کم همه‏‌ی حرف‏‌ها روی هم افتاد و الان ساده‌ترینش هم برام بزرگ به حساب میاد و منو بهم می‌‏ریزه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا