همه تن و روحم کرخت بود و نای نفس کشیدن نداشتم. تنهایی داشتم با حال بدم و افکار طوفان زده و شلوغم میجنگیدم و این جنگ برام خیلی سنگین و نابرابر بود. دیگه نایی برام نمونده بود و دنیام تبدیل شده بود به جنگ و جنگ و دوییدن و دوییدن و نرسیدن...
این جنگ برای من سنگین بود، یا شاید الان دیگه سنگین و غیرقابل تحمل شده بود و توان جنگیدن نداشتم.
تحلیل رفته بودم و هر روز و هر لحظه حالم بدتر میشد و این وسط هیچکس نبود که به دادم برسه. یه دست قوی که از روی زمین بلندم کنه و با من بجنگه، با منِ بیتوان شده تو این میدون.
کل زندگی رو جنگیدم و جنگیدم و دووم آوردم ولی الان، اینجای زندگیم اینقدر سخت و کند شده که حس میکنم بدون حرکت ایستاده و درجا زدن منو تماشا میکنه تا زمانی که بینفس بشم و تسلیم.
شاید اگه تنها نبودم جنگیدن هم الان سخت نبود. اونقدر تنهایی جنگیدم و کسی حواسش بهم نبود که همهی جونهام رو از دست دادم و الان اینجا، یه گوشهی این میدون ترسناک افتادم به تماشای از هم پاشیدنم...
همه ادعا داشتن که کنارمن و هیچوقت تنهام نمیذارن و هروقت هر کمکی بخوام هستن. نبود، نبودن... فقط حرف بود و حرف که من ساکت بشم و اعتراضی نکنم و همیشه بقیه حق به جانب بودن و من محکوم...
دیگه عادت کرده بودم به سکوت و انگار لبام مهر و موم شده بود و الان دیگه حتی اگه خودمم میخواستم، نمیتونستم حرف بزنم، توانش رو نداشتم و ناخودآگاه دهنم بسته میشد و میگفتم ولش کن.
اصل قضیه این بود که من خسته شدم و کم آورده بودم. خسته از بود و نبود و آشفتگیم، از این حال و روز و همه بد بیاریام. از همیشه تنها بودنام و تنها جنگیدنام، از اهمیت نداشتنام، از اولویت نبودنام...
از اینکه همیشه سکوت کردم و کوتاه اومدم و همه هم گفتن ولش کن خودش خوب میشه و حالم اهمیتی نداشت...
بهقول عارف، بابا من خودم خسته شده، چهجوری بگم؟
****
گوشیم زنگ خورد. اصلا حوصلهی حرف زدن با کسی رو نداشتم ولی همین که چشمم به اسم سیو شدهی روی گوشی افتاد نتونستم جواب ندم. اون برای من هر کسی نبود، برام خیلی زیاد بود تو زندگیم.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»