×متوقف شده× سالوس | نسا رحمتی و فاطمه تاجیکی | نویسندگان راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Aseman
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
سالوس | نسا رحمتی و فاطمه تاجیکی | نویسندگان راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Aseman

عضو راشای
عضو راشای
بسم الله الرحمن الرحیم


نام رمان: سالوس «سالوس: ریا، تزویر، دورویی، فریب»
نویسنده: نسا رحمتی، فاطمه تاجیکی
ژانر: اجتماعی، تراژدی
سبک: رئال
ناظر: @shagha79

خلاصه:

داستان شرح رفاقتی پُر شور و به‌شدت صمیمی‌ست.
رفاقتی که با محبت و دوستی و همراهی و... شروع میشه، یه رفاقت پُر تَب و تاب؛ اما بین این رفاقت، یک‌طرف پُر از دروغه و تقریبا همه‌چیش دروغه و طرف مقابل آدمی با سادگی زیاد و...

سخن نویسنده:
سلام خدمت همگی، رمان سالوس یه داستان واقعیه! هدفمون از نوشتنش این بود که شاید بشه یکم تجربه‌ش رو بقیه استفاده کنن و درس بگیرن و دل یه سری‌ها کمی آروم بگیره. امیدوارم دوست داشته باشین و بتونیم حق مطلب رو ادا کنیم و خواننده‌‌های عزیز رو راضی کنیم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مقدمه:
دوست واژه‌ای که هر کسی با شنیدنش یاد یه کسی، یا یه سری خاطرات که با یه شخص داره میفته. بعضی رفاقت‌ها ارزش جنگیدن دارن؛ اما باید حواست باشه که تو نمی‌تونی تنها کسی باشی که می‌جنگه.
بعضی دوست‌ها قبل از رفتن بهت میگن، دوستت دارم، این‌جور آدم‌ها فکر می‌کنن تو گوسفندی که قبل از کشتنت بهت آب بدن؛ ولی این آب دادن صرفا واسه کم کردن احساس گناه خودشونه.
خیلی وقت‌ها به دوست‌هامون تکیه می‌کنیم، غافل از این‌که، یه تکیه‌گاه ممکنه زخمی بهت بزنه که هیچ دشمنی از پسش بر نمیاد. آخه دشمن‌هات هیچی از تو نمی‌دونن؛ ولی دوستت می‌دونه.
می‌خوام یه نصحیت بهت بکنم، هیچ‌وقت اجازه نده کسی تو ذهنت جایی رو اجاره کنه که بهای اون‌جا بودن رو نمی‌پردازه. آخه اگه این کار رو بکنی دچار خاطره بازی میشی و خاطره بازی می‌دونی چی‌کارت می‌کنه؟
بذار یه مثال بزنم تا خوب درک کنی. تکرار مسواک زدن دندون‌ها رو سفید می‌کنه و تکرار خاطرات در همه شب‌ها، موها رو و بهتره بدونی فقط به سفید شدن مو ختم نمیشه، چون اعضای بدن با هم رابطه‏‌ی مستقیم دارن. مثلا چشم‌ها عاشق میشن، ولی ریه‌ها تاوان پس میدن.
توی رابطه‏‌ی دوستی می‌تونی این‌‎قدر شانس بیاری که بگی، هیچ مادری نمی‌تونه همچین خواهر یا برادری به دنیا بیاره؛ ولی می‌تونه برعکس باشه و بگی، هیچ دشمنی نمی‌تونه این بلارو سرت بیاره.
مواظب دوستی‌هاتون باشید!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
«پریا»
راست میگن که همیشه یه بدتری هم هست. وقت‌هایی که فکر می‌کنی حال و روزت بدتر از این نمیشه یه اتفاق ساده به راحتی می‌تونه خیلی اوضاعت رو بدتر از اینی که هست بکنه. این‎‌قدر بدتر که آرزو کنی کاش تو همون روزهایی که فکر می‌کردی خیلی حالت بَده می‌موندی، دقیقا مثل حال و روز من.
روز‌هایی از زندگیم هست که دعا می‌کنم کاش توی همون روز‌های قبل، زمانی که فکر می‌کردم بدترین روز‌های زندگیم هستن می‌موندم؛ اما این‌جای زندگیم نبودم. گاهی قانع بودن به بد، بهتر از رسیدن به بدتره؛ اما من ناراضی از روزهای بَدَم رسیدم به روزهای بدتر. کم‏‌کم و نرم رسوندنم به سیاهی. روز‌ها و شب‌هایی که می‌تونست قشنگ‌تر از این باشه؛ اما با اشتباه خودم و سادگیم سیاه شد.
- پریا.
به عقب برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
- کِی اومدی؟
غمی که تو چشم‌هاش رو گرفت رو دیدم.
- چند دقیقه‌ای میشه، چندبار صدات زدم؛ اما... .
لبخندی زورکی به روش زدم و گفتم:
- ببخش متوجه نشدم صدام زدی، حواسم نبود.
چندثانیه تو سکوت نگاهم کرد. تاب نگاه کردنش ر‌و نداشتم، روم رو برگردوندم. می‌دونستم الان باز شروع می‌کنه.
- پریا چرا دست برنمی‌داری؟ بس نیست؟ چقدر دیگه می‌خوای خودت و بقیه رو زجر بدی؟
اخمی کردم و به‏‌سمتش برگشتم.
- بقیه رو؟ کی رو زجر دادم فریماه؟ من جز خودم مگه زورم به کسی هم می‌رسه؟ بقیه رو من زجر دادم، یا بقیه من رو؟
نگاهش رنگ پشیمونی گرفت. دست‌هاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد و با خونسردی سعی کرد آرومم کنه.
- خیلی خب آروم باش، طبق معمول زود قاطی می‌کنی. چرا نمی‌فهمی نگرانتم؟ پریاجان، خواهر من، به‌‏خدا دیگه طاقت دیدن این حالت ر‌و ندارم. متوجه هستی چقدر حالت بده؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- فریماه خواهش می‌کنم، به‌خدا کشش ندارم بسه.
این‌قدر این جمله رو با مظلومیت گفتم که خودم هم دلم به حال خودم سوخت.
با این حرفم نگاهش رو ازم گرفت و برای لحظه‌ای سکوت کرد. نرم شدنش رو به خوبی احساس کردم. سرش رو به آرومی تکون داد و با ملایمت گفت:
- باشه هرچی تو بخوای؛ ولی بعدا حرف می‌زنیم. فعلا بیا بریم ناهار بخوریم ساعت دو شد. تو هم که ولت کنم دوروز هم چیزی نمی‌خوری، اصلا یادت هم نمیاد باید غذا بخوری. با تحکم صداش زدم که این بحث رو تموم کنه.
- فریماه.
- خیلی خب، تو سالن منتظرتم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
و رفت بیرون. کلافه و عصبی دستم رو ‌مشت کردم. یکم بعد کیف و سوئیچم رو از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون رفتم، فریماه تو سالن نشسته بود.
- بریم.
بلند شد و پشت‏ سرم راه افتاد. سوار آسانسور شدیم و دکمه‏‌ی پارکینگ رو زدم.
- غذا بگیریم بریم خونه بخوریم، حوصله‏ی رستوران اومدن ندارم.
دهنش رو باز کرد مخالفت کنه که پیش‏‌دستی کردم.
- فریماه خواهش می‌کنم واسه این موضوع هم دوساعت سخنرانی نکن.
یه چشم‏‌غره بهم رفت و دیگه چیزی نگفت خداروشکر. این دختر با نصیحت‌هاش من رو پیر کرد. به پارکینگ رسیدیم و به‏ سمت ماشینم رفتم که دیدم فریماه وسط راه ایستاد.
- چرا نمیای؟
- ماشینم چی؟
راست می‌گفت، ماشینش این‎‌جا می‌موند.
- خب بذارش همین‌جا هست دیگه، امشب هم پیش من بمون، صبح هم با هم میایم شرکت.
دستی به چونه‌اش کشید که مثلا داره فکر می‌کنه.
- باشه بریم راننده‏‌ی عزیزم.
با خشم به‏ سمتش برگشتم و گفتم: نوکر بابات غلام سیاه، راننده عمته.
- خو حالا برو، نمی‌خواد جد و آباد من رو مستفیض کنی.
سوار ماشینم شدم و فریماه هم کنارم نشست. به ‏سمت یه تهیه غذا راه افتادم، جایی که معمولا از اون‌جا غذا می‌گرفتم. ماشین رو، روبه‌روی تهیه غذا پارک کردم و روبه فریماه گفتم:
- تو چی می‌خوری؟
- هرچی خودت می‌خوری، من هم می‌خورم عشقم.
قیافه‌م رو به حالت چندشی کج و کوله کردم و گفتم: - اَی، حالم بهم خورد، عشقم و درد، الاغ!
- خیلی ممنون که این‎‌قدر بهم محبت داری، شرمنده‌ام می‌کنی.
- خواهش می‌کنم وظیفه‌ست.
بعدش از ماشین پیاده شدم و رفتم که غذا بگیرم. دو پرس جوجه سفارش دادم. یه ‏ربع، بیست‏ دقیقه‌ای معطل شدم که حاضر بشه. بعدش غذاها رو با مخلفاتش گرفتم و به‏ سمت ماشین رفتم و سوار شدم. غذاها رو، روی پای فریماه گذاشتم و اونم با مسخره بازی شروع کرد به اَدا در آوردن.
- به‌‏به، ببین پریامون چی کرده، همه رو دیوونه کرده.
به ادا در آوردن‌هاش و قر دادن‌های کج و کوله‌اش لبخند می‌زدم که ساکت شد. برگشتم طرفش که شاکی داشت من رو نگاه می‌کرد. سرم رو به معنی چیه تکون دادم که چیزی نگفت و باز همون‌طور نگاهم می‌کرد.
- خو چته؟ چت شد یهو؟
گفت: تو خجالت نمیکشی؟
از تعجب چشم‌هام گرد شد.
- از چی خجالت بکشم؟ حالت خوبه تو؟ سرت به جایی خورده؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
- نخیر سرم به جایی نخورده.

در حینی که ماشین رو به حرکت در می آوردم گفتم: پس چه مرگت شد؟

- یه ساعته کشتم خودم رو این همه قر دادم برات، خودم رو دلقک کردم برات، هرکی دیگه بود از خنده کَمِ کَم روده‏بُر می‌شد. بعد تو فقط یه لبخند بی‌رنگ و رو تحویل من میدی؟

اوف! باز می‌خواد شروع کنه. حالا یه موضوع دیگه پیدا کرد.

- آهان، پس دردت اینه که به دلقک بازیت نخندیدم. می‌خوای برات تاج گل بگیرم؟ خندیدم دیگه، چرا این‌قدر حرص می‌خوری؟

چشم‏غره‌ای بهم رفت و گفت: بخوره تو سرت اون خندیدنت، بی‌لیاقت.

لبخندی به روش زدم و صداش کردم.

- فریماه؟

- ها؟

- ها چیه بی‌ادب.

با یه حالت مسخره گفت: جونم عشقم؟ خوبه این‌جوری؟

عصبانی بود، حق هم داشت ولی من نمی‌تونستم همون دختر شاد و شیطون قبل باشم. اون آدم تو وجود من مُرده بود. سعی کردم یکم آرومش کنم.

- فریماه‎جان، عزیز من چرا این‌قدر به‌خاطر من حرص می‌خوری و خودت رو اذیت می‌کنی؟ به‏خدا من بدتر از این نمی‌شم نترس.

روترش کرد و روش رو برگردوند طرف شیشه. مثلا می‌خواستم درستش کنم بدتر شد. می‌دونم نگرانمه، همه زندگیش رو کنار گذاشته و چسبیده به من.

****​

ماشین رو بردم تو پارکینگ و پیاده شدم. فریماه همون‌طور نشسته بود، رفتم طرفش و در ماشین رو باز کردم.

- عروس‎خانم زیر لفظی می‌خوای؟ چرا پیاده نمیشی؟

پیاده شد غذاها رو گذاشت تو بغلم و گفت: کار دارم باید برم.

می‌دونستم دلخوره. دستش رو گرفتم و به‏سمت آسانسور کشیدم.

- خیلی بچه‌ای فریماه، بیا برو تو ببینم. حالا ریش سفید از کجا بیارم بیاد پا در میونی کنه تو قهر نکنی؟

آسانسور که رسید باز دستش رو کشیدم آوردم بیرون، در خونه رو باز کردم و هولش دادم داخل خونه. همون‌طور با اخم رفت رو مبل نشست، من هم دیگه چیزی نگفتم. رفتم تو اتاق خوابم و لباس‌هام رو با یه دست لباس راحتی طوسی عوض کردم و اومدم بیرون. غذاها رو ریختم تو ظرف و گذاشتم روی میز. ترشی و سالاد و نوشابه رو هم از یخچال بیرون آوردم و روی میز چیدمشون و فریماه رو صدا زدم.

- فریماه بیا که غذا یخ کرد. بیا ببین چه میزی برات چیدم.

اومد یه نگاهی به میز کرد و نشست. به حالت فکر کردن دستی به ریش نداشته‌اش کشید و گفت: اِی بَدَک نیست، امیدی بهت هست.

- برو بابا بدک نیست، کلی سلیقه به خرج دادم.

بشقابش رو برداشتم و براش غذا کشیدم. برای خودم هم کشیدم و مشغول خوردن شدیم. قاشق اول رو خوردم، دومی رو هم خوردم....

عاشق جوجه بود. یعنی می‌مُرد براش‌ها. وقتی می‌گفتی جوجه، اول یه دور براش غش و ضعف می‌کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- پریا؟ پریا با توام. الو، کجایی پریا؟

دستی داشت جلوم تکون می‌خورد. از فکر بیرون اومدم و بی‌حواس رو به فریماه گفتم:
- جوجه دوست داشت.

انگار هنوز تو فکر بودم که این جمله رو گفتم.

نگاهی گیج به فریماه کردم و گفتم:
- صدام زدی؟

فریماه فقط نگاهم کرد. باز غرق شده بودم، باز رفته بودم به یه دنیای دیگه. حرفی نداشتم بگم.

- ببخشید.

با عصبانیت گفت:
- چی رو ببخشم؟ این‌که داری خودت رو از بین می‌بری؟

لبخندی بهش زدم و گفتم:
- خوبم.

- آره مشخصه چقدر خوبی. پریا توروخدا بسه. لعنتی بسه داری نابود میشی. چی تو اون گذشته‏‌ی لعنتی هست که این‌قدر بهش چسبیدی؟

آرنج دست‌هام رو، روی میز گذاشتم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم.

- بس کن فریماه، خواهش می‌کنم.

- اره دیگه، پای حرف حق که می‌رسه بس کنم. اوکی خواهر من بشین این‌قدر اون گذشته‏‌ی لعنتی رو هَم بزن که بالا بیاریش.

بعدش از پشت میز بلند شد و رفت. صداش زدم، اما توجه‌ی نکرد و کمی بعد صدای در هم نشون از رفتنش بود. نه خودم غذا خوردم نه گذاشتم اون بیچاره بخوره.

تقصیر خودشه. چقدر گفتم این‌قدر خودت رو وقف من نکن، من درست نمی‌شم، اما کو گوش شنوا؟
سرم درد گرفته بود. میز رو همون‌جوری گذاشتم بمونه و یه مسکن برداشتم و بدون آب خوردم. گلوم داشت می‌سوخت، مجبوری یه لیوان آب روش خوردم و به‏‌سمت اتاقم رفتم و خودم ر‌و روی تخت انداختم.

هه! چه زندگی مسخره‌ای دارم. حتی یه خواب راحت و بدون کابوس هم به دلم مونده.

روزهای اول چقدر آرزوی مرگ می‌کردم. می‌گفتم فقط باید بمیرم که آروم بگیرم. شاید هم اگه فریماه نبود واقعا مُرده بودم. مثل یه رباط کل زندگیم شده بود کار و کار و کار. مسیرم همه‌ش خونه، شرکت. زندگیم شده بود فقط گذروندن روزهام. خواب و خوراکم هم که مشخص نبود. فریماه طفلی هم مَچَل من شده بود. اون هم زندگیش رو ول کرده و همه‌ش دنبال منه، همه‌ش می‌خواد حال من رو خوب کنه، ولی نمی‌فهمه که این حال خوب شدنی نیست.
نه، مثل این‌که امشب هم از خواب خبری نیست.
کلافه غلتی زدم و به پهلو خوابیدم. گوشیم رو از روی میز عسلی کنار تختم برداشتم و آهنگ مورد نظرم رو پلی کردم.

«سختته نفس بکشی، گریه کن سبک‎‌تر بشی

بی‌دلیل رفت حق داری که دورتو قفس بکشی

بی‌گناه گریه کن، هی بگو آه... گریه کن»

واقعا چقدر سخته نفس کشیدن، اما من با گریه سبک نمیشم، دیگه نمیشم. چشم‌هام از گریه هرروز ضعیف‌تر میشه، اما من رو سبک نمی‌کنه، بلکه پُرتر هم میشم.

«گریه کن بشین عکس عشقتو ببین

ولی جای گله نیست عاشقی یعنی همین

حق داری بهونه از هر چیزی بگیری

ولی حق نداری بمیری.»
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
کدوم عکس؟ کدوم عشق؟

عاشقی یعنی همین. جمله‌ای که هروقت هرچی که شد با این جمله رفع و رجوع شد. عشقی که پُر از دروغ بود. عکسی ندارم که بخوام ببینم، نخواستم که داشته باشم. همه رو پاک کردم، هرچی که از اون روزها داشتم، ولی لعنتی خاطراتش رو نتونستم پاک کنم. منی که دیگه چیزی ازش نمونده و هیچ فرقی با یه آدم مُرده نداره جز نفس کشیدنش.

«بی‎‌کسی تمام ِتوئه، لحظه‌‎های شوم توئه

گریه کن که هیچ راهی نیس که ابر غم رو بوم توئه

بی‌گناه کریه کن، هی بگو آه... گریه کن.

گریه کن بشین عکس عشقتو ببین

ولی جای گله نیست عاشقی یعنی همین

حق داری بهونه از هر چیزی بگیری

ولی حق نداری بمیری.»

بی‌کسی! بی‌کَس نیستم، اما حسش ر‌و دارم. آدم‌های زیادی اطرافم و کنارم هستن، اما من تنهام. حس تنهایی و بی‌کسی رو با تعداد زیاد آدم‌های دور و برت نمیشه از بین برد.

باز فکرم رفت سمت اون وقت‌ها. روزهای اول...

وقتی وارد گروه فن‌پیج‌های خواننده‌‏ی مورد علاقه‌ام شدم. این‌قدری طرفدارش بودم که فَن‌پیجش شدم. چقدر بقیه تعجب می‌کردن. می‌گفتن یه دختر چه‌جوری می‌تونه این‌قدر بیاد طرفداری کنه و این‌قدر پیگیر باشه؟ حالم خوب بود. با کلی ذوق و شوق عکس و کلیپ وا‌سش ادیت می‌زدم. کلی وقت می‌ذاشتم، وقتی لایک می‌کرد چقدر ذوق می‌کردم و بقیه بهم می‌خندیدن. همون اوایلش بود که سر یه بحثی که بین بچه‌ها تو گروه پیش اومد با یه دختر آشنا شدم، اسمش ریرا بود. خیلی آروم و مهربون بود. از گروه حرف‌هامون کشیده شد به پی‌وی. سر همون بحثی که پیش اومد هِی حرف زدیم و حرف زدیم تا ریرا از دوستش گفت. دوستی که همین گروه و آدم‌هاش باعث شده بودن خیلی اذیت بشه و خیلی ناراحتش کرده بودن. هرچی بیشتر ازش می‌گفت تعجب من ‌هم بیشتر می‌شد. یکم دیگه از زندگیش واسم گفت. دلم براش سوخت. با خودم می‌گفتم چقدر سختی کشیده با یه پدری هم که بیماری روانی داره واقعا سخته زندگی کردن، پدری که الان فوت شده بود. این‌قدر ازش تعریف کرد و ازش گفت که واقعا ندیده و حرف نزده شیفته‌اش شده بودم. از ریرا خواستم که اگه امکانش هست خودم باهاش صحبت کنم. اون هم موافقت کرد و گفت:
- صبر کن ببینم کجاست، الان باید باشگاه باشه.

- باشه، منتظرم.

خندید و گفت:
- دختره خل باشگاهش رو ول کرده رفته دریا. بذار بیاد میگم بهش که باهاش حرف بزنی.

- باشه اشکالی نداره.

آیدی تلگرامش رو برام فرستاد و گفت:
- بهش پیام بده وقتی که برگرده جوابت رو میده.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
ازش تشکر کردم و به اون آیدی پیام دادم. یکم بعدش جواب داد. خودم رو معرفی کردم و بهش گفتم:
- ریرا آیدیت رو بهم داده و خواستم که با خودت حرف بزنم. این‌قدر که ریرا ازت تعریف کرد و گفت واقعا راجع‏‌بهت کنجکاو شدم.

اسمش مهسا بود. اون هم خیلی با خوش‌رویی و مهربونی جوابم رو داد. اون روز رو کامل با هم حرف زدیم. از خودش برام گفت، از زندگیش، از خانواده‌‏اش، از پدر و مادرش و...

بهش گفتم:
- میشه تلفنی صحبت کنیم؟ کنجکاوم صدات رو بشنوم.

گفت:
- آره حتما، چرا که نه.

بعدش شماره‌اش رو برام فرستاد. بهش زنگ زدم و سلام و احوال‌پرسی کردیم، بعدش با خنده گفت:
- یه‌‏وقت تعجب نکنی‌ها، صدای من و ریرا خیلی شبیه هَمِه.

جرقه‌‏ی اول...

شَک به دلم افتاد، اما بعدش با خودم گفتم نه بابا چه شَکی؟ خیلی از فامیل‌ها صداشون شبیه هم دیگه‌اس. آخه ریرا و مهسا به غیر از دوست، فامیل هم بودن.

یکم با هم حرف زدیم و خندیدیم و گذشت. از اون روز به بعد ما همه‌ش با هم در ارتباط بودیم. این ارتباط کم‏‌کم بیشتر می‌شد.
فردا صبحش که بیدار شدم گوشیم رو چک کردم، عادت داشتم اول از همه چیز گوشیم رو چک کنم. ازش پیام داشتم.

- سلام آبجی، صبحت بخیر.

تعجب کردم. نمی‌دونم چرا؟ شاید انتظارش رو نداشتم.

جوابش رو دادم.

- سلام آبجی، صبح توام بخیر. خوبی؟

روزهای بعد هم همین‌طور، هرروز صبح اول پیام صبح بخیر مهسا رو می‌دیدم و دیگه عادت کرده بودم به صبح بخیر گفتنش. تقریبا کل روز رو با هم چت می‌کردیم. همه‏‌ی این‌ها همچنان باعث تعجب من بود. کم‌‏کم داشتم از کار و زندگی میفتادم، کل وقتم تو گوشی و چت کردن می‌گذشت. یا چت می‌کردیم یا تلفنی صحبت می‌کردیم. هرکاری می‌کردم نمی‌تونستم ساعت‌های استفاده از گوشی رو کم کنم و یکم ازش دور بشم.

این‌قدر مهربون و آروم بود که فکر می‌کردی یه فرشته‌اس تو لباس آدم. هه! همین‌ها باعث خریت من شد. باعث شد روزبه‌‏روز وابسته‌تر بشم و هرروز بیشتر دوسش داشته باشم. همه‌ش پیش بقیه ازش تعریف می‌کردم. مامانم، فریماه، دوست‌هام، اما ته چشم‌های مامان نمی‌دونم چرا هروقت که از مهسا می‌گفتم یه‌جوری بود. حس می‌کردم می‌ترسه از این آدم ضربه بخورم، یا اون هم مثل دل خودم که گاهی بهش شک می‌کرد، اون هم شک داشت. همه‌ش می‌گفت هر کسی رو رفیقت نکن، همه حرف‌هاش رو باور نکن. زندگیت رو روی رفیق و حرف‌هاشون نساز.

آخ مامان حس چشم‌هات چقدر واقعی بود. کاش یکی گوشم رو می‌پیچوند و نمی‌ذاشت این‌قدر وابسته‌اش بشم.
می‌فهمیدم فریماه هم خیلی راضی نیست. من و فریماه از بچگی با هم بزرگ شدیم، از همون دوران ابتدایی مدرسه تا همین حالا با هم بودیم. بهم گوشزد می‌کرد و همه‌ش می‌گفت پریا مراقب باش، من شاهد ضربه خوردنت از رفیق‌هات بودم، این رو دیگه مراقب خودت و دلت باش. گاهی فکر می‌کردم شاید به‌‎خاطر خودش دوست نداره من زیاد با مهسا باشم و دوست داره فقط با خودش صمیمی باشم. می‌ترسید ازش دور بشم و کسی جاش رو بگیره، اما این‌طور نبود. فقط من غرق شده بودم تو رفاقتی که تَهِش تباهی بود.

خسته شده بودم از این همه فکر و یادآوری و زجر کشیدن. این وسط فقط خودم نبودم، فریماه و ستاره هم داشتن اذیت می‌شدن.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا