♦ رمان در حال تایپ ✎ کالویِت | هستی جباری | نویسنده‌ی راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع یاس؛
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
کالویِت | هستی جباری | نویسنده‌ی راشای

یاس؛

عضو راشای
عضو راشای
رمان: کالویِت
نویسنده: هستی جباری
ژانر: عاشقانه، تراژدی، روان شناختی
ناظر: @Blueberry
خلاصه:
من به کسی تکیه کرده بودم که خرابه‌ای بیش نبود؛ مأمن آرامش، معشوقه‌ی زیبایم، کسی که به من حس پرواز و رهایی را می‌داد؛ تنها یک تصور پوچ و تو خالی بود!
شادترین لحظات زندگی من به منفورترین لحظات مبدل شده بود و من در این ویرانه‌‌ی احساسات بودم.
به این باور رسیده ام که تنها و خسته‌‌تر از همیشه هستم و... زندگی من به خاطر یک شیطان فرشته‌نما به جهنمی دلگیر تبدیل شده بود.
به روزهای بارانی با آسمانی دلگیر..‌‌. و بابت روزهایی که برایم ساختی از تو یک خواهش دارم:
- تو مرا دفن کن...
***
سخن نویسنده:
کالویِت به اون سردی آزاردهنده‌ای که تو صدای حس می‌کنی و می‌فهمی همه‌چیز عوض شده گفته میشه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg


« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:



نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »​
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مقدمه:
می‌خواهم تو مرا دفن کنی؛ نه به خاطر این‌که کسی را ندارم. به این خاطر، من آنقدر تو را دوست دارم که می‌خواهم زودتر از تو بمیرم، می‌دانم که اگر تو زودتر از من از دنیا بروی من امیدی به این زندگی نخواهم داشت.
من بدون تو نمی‌توانم. به این فکر کردم که تو مرا ترک کنی ولی هیچ‌وقت نتوانستم حتی نبود تو را زمانی که من حضور دارم تصور کنم.
من تو را می‌پرستیدم، من به جز تو کسی را در قلبم نداشتم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فصل اول: سردی مبهم صدای او
به لباسم دستی کشیدم و از این که ظاهر زیبایم را حفظ کردم اطمینان حاصل کردم، تمام سه سال گذشته را همین‌طور بودم. او به زندگیِ من معنا داده بود آن‌طور که عطر او را به راحتی احساس می‌کردم، آشفتگیِ او مرا متزلزل می‌کرد و احساسات او به من منتقل می‌شد.
چشم به ام دوختم و گام‌هایم را سریع‌تر کردم. روی همان نیمکتِ چوبی که همیشه می‌نشستیم نشسته بود ولی یک چیز سر جایش نبود، آراستگی همیشگی‌اش را نداشت، لباسی مشکی و چروک‌شده‌ای به تن کرده بود، برخلاف من که لباسی آبی و شادِ مرتبی به تن کرده بودم.
اولین قرار ما در این‌جا بود، دور از آدم‌ها در کنار سبزه‌های نمناک و روی این نیمکت چوبی زیر یک بید مجنون... اهورا به من می‌گفت که این‌جا مکان دنج تنهایی‌هایش است.
او... در آشفته‌ترین حالتی که دیده بودم قرار داشت، موهایِ مشکی‌ و لختش در صورتش ریخته بود، قیافه‌ای خنثی و سخت همیشگی‌اش را به خورد گرفته بود و چشمانش... چشمانش تیره و سرد به من دوخته شده بود.
کنارش روی نیمکت نشستم و به غروب آفتاب نگاه کردم و منتظر بودم که همان‌گونه که دوست داشتم مرا خورشید صدا بزند.
بالاخره آوایِ خش‌داری که حاصل تنگی نفس شدید او بود پدیدار شد.
- خورشید؟
لحن سردش به افکار پلیدم لبخند زد، دلشوره در دلم چنگ می‌زد و احساس سوزش معده‌ی همیشگی‌ام را به ارمغان می‌آورد.
در عوض با لحن مهربان و آرامم جواب دادم:
- جانِ خورشید؟
سرم را به بازویش تکیه دادم و دستان سردش را گرفتم. عطر خوش باران‌های بهار را می‌داد، نگاهش کردم که قفل چشمانِ مشکی‌اش شدم همان‌هایی که محکم به من دوخته می‌شد، همانی که عاشقش شدم.
سعی کرد طرح لبخند به لبانش بدهد ولی تلاشش بی‌نتیجه بود، هر لحظه وحشت زده تر می‌شدم.
صدایم رنگ بغض گرفت.
- اهورا؟ چیزی شده عزیزم؟ کاری کردم که ناراحت شدی؟ اذیتت کردم؟
اشک‌هایم امانم نداد که حرفم را کامل کنم از فکر این‌که مرا تنها بذارد دیوانه می‌شدم. او می‌دانست من بیمارِ او هستم، من به اختلال وابستگی عاطفی دچار بودم... او نمی‌توانست مرا ترک کند.
صدایم لرزان‌ و لرزان‌تر می‌شد، من در حال فروپاشی درونی بودم!
- چرا چیزی نمیگی نفسِ آفتاب؟
اهورا در چشمم نگاه نکرد سرش را به سمت دیگری برگرداند و رو گرفت.
- آفتاب من دارم میرم.
صدایش... به سردی زمستانی همراه با کولاک بود. این صدا را نمی‌شناختم، این سردی آزاردهنده گویای همه چیز بود... همه‌چیز تمام شد! او مرا ترک خواهد کرد. این صدا از من دفاع کرد.
او مرا از کار در خیابان نجات داد. او جای تمام نداشته‌هایم را پر کرده بود و هزینه‌های درمانم را می‌داد ولی این تنها چیز نبود... مهم‌ترین مسئله‌ این بود که من عاشقش بودم و وابستگی عاطفی شدید به او داشتم.
او همسرم بود و من او را دوست داشتم.
با گریه‌ای سوزناک گفتم:
- تو می‌فهمی داری چی میگی؟ تو نمی‌تونی بری، من بدون تو می‌میرم، تو مشکل من رو می‌دونی. تنهام نذار.
خیلی سریع از جایش بلند شد، رو به رویم ایستاد و بسیار خنثی جوابم را داد:
- این سه سال خیلی خوش گذشت آفتاب! تو پایدارترین رابطه‌ی من بودی ولی من دیگه نمی‌خوام باهات ادامه بدم.
رنگم پرید، تپش قلب شدیدی گرفته بودم و سرم نبض می‌زد. فندقیِ چشمانم به سرخی مبدل شده بود. صدایی درون مغزم زنگ هشدار می‌داد.
سه سال خیلی خوش گذشت.
خیلی خوش گذشت.
خوش گذشت.
من نمی‌خوام باهات ادامه بدم.
نمی‌خوام ادامه بدم.
نمی‌خوام.
لیاقت من همین بود؟ لیاقت عشق پاک و خالصم این فریب بود؟ آن مرد قوی و استوارم را نمی‌دیدم. من در تمام عمرم کسی را نداشتم که به من محبت کند و عاشقانه دوستم داشته باشد. من ویرانه می‌دیدم! ویرانه‌ای از آرزو، ویرانه‌ای از اعتماد، ویرانه‌ای از عشق و ویرانه‌ای از اعتیاد! من به فروپاشی رسیده بودم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
تصویر رو به رویم تیره و تار شد. معتمدترین فرد کل زندگی‌ام فریبم داده بود و من هنوز باور نمی‌کردم. چند دقیقه بعد به خودم آمدم، چشمانم تار شده بود و پلک‌هایم به هم چسبیده بود. با صدایی خش‌دار که از گریه‌ام منشأ می‌گرفت خندیدم، هیستریک می‌خندیدم و ناگهان خنده‌ام قطع شد، من به شیدایی از بیماری‌ام رسیده بودم.
- اصلاً شوخی خنده‌داری نبود عزیزم.
رفتارش معمول بود اما وحشت‌زده نگاهم می‌کرد، من نگاهش را می‌خواندم. مانند همیشه. بین دوراهی گیر کرده بود من می‌دانستم که قرار است ترک شوم.
چیزی نگفت تنها نگاهم می‌کرد، نگاهی که مرا می‌ترساند. سریع به سمتش حمله‌ور شدم و با دستان لرزانم یقه‌اش را محکم گرفتم. سرم را درون سینه‌اش فرو کردم و خفه داد زدم:
- بگو‌ شوخی کردی... بگو شوخی کردی اهورا زود باش.
باران شروع به باریدن کرد، شبِ تاریکِ پاییز به من لبخند می‌زد. خیس شده بودیم، آغوشش بر عکس سرمای بدنم تب‌دار بود.
در آغوشش زار می‌زدم و می‌لرزیدم اما او با خونسردی تمام دست در جیب منتظر بود که من رهایش کنم تا برود ولی من هیچ وقت او را رها نمی‌کردم حتی اگر در این باد و باران و از این سرما می‌مردم.
من حاضر بودم تا همین‌جا بمیرم. در همین آغـ.ـوش و با همین عطر... از اعماق وجودم تمنایش می‌کردم.
او با صدایی محکم و با اخمی بسیار شدید دستور داد:
- ولم کن آفتاب الان از سرما می‌میریم؛ من فردا صبح پرواز دارم.
جیغ زدم:
- بذار بمیریم، بمیریم که تو، بعد سه سال تو صورت من داد نزنی داری میری.
صدایم پایین آمد... من سر او جیغ نزده بودم. آرام روی زمین خیس نشستم، می‌لرزیدم و زیر ل*ب زمزمه می‌کردم:
- بذار بمیرم... بذار بمیرم.
کتش را رویم انداخت و به سمت ماشینش رفت. با تمام دردی که در قفسه‌ی سینه‌ام داشتم داد زدم:
- بابت این سال‌هایی که عاشقت بودم و تو خوش گذروندی... بابت تموم این سه سال عمری که تو تک تک لحظات بهت فکر می‌کردم و تو اصلاً برات مهم نبود و به خاطر تمام نگرانی‌ها و وابستگی شدید عاطفیم که برات ارزش و معنی‌ای نداره ازت یه خواهش دارم!
از حرکت ایستاد و به سمتم برگشت؛ من حاضر بودم تمام عمرم به این چشم‌ها، مو‌ها، ل*ب‌ها و این شخص که ارزشی برایش نداشتم نگاه کنم.
بلند جدی و بسیار دردمند گفتم:
- تو من رو دفن کن. می‌خوام که وقتی مردم تو من رو توی قبر بذاری، درست مثل همین الان که من رو با تمام بی‌رحمی کشتی!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فصل دوم: خفگیِ نرم
او رفت... به کجا پناه می‌بردم؟ من جایی را نداشتم که بروم، من کسی را نداشتم که دلش برایم بسوزد.
بغضی که از این به بعد گریبانم را می‌گرفت مانند یک خفگی بود...
یک خفگیِ نرم مثل یک مرگ تدریجی!
من هنوز گریه می‌کردم، ضعف را در تمامی بدنم حس می‌کردم؛ حس معلق بودن و کنده شدن قلبم مرا از پا در می‌آورد. جای خالی او را نرفته مشاهده می‌کردم، نمی‌توانستم به خانه‌ای که او برایم خریده بروم. دستم را به گردنبند خورشیدم رساندم او برایم خریده بود در روزی به بارانیِ امروز او مرا خورشیدم خطاب کرد و به من زندگی داد.
کتش را محکم گرفتم و صورتم را درونش فرو کردم، بوی زندگی می‌داد. هق‌هقم به گریه‌ای سوزناک تبدیل شده بود.
- خدایا خستم، من رو خلاص کن. عدالت تو به‌درد من نمی‌خوره تو همه‌چیز رو از من گرفتی.
مثل مادری که برای جوان ناکامش گریه می‌کند داد زدم:
- خانواده، خونه‌ و از همه مهم‌تر عشقم! من کجای دنیای تو قرار دارم؟ من شاکی‌ام و از خودت شکایت دارم.
با لباسِ آبیِ خیس و گِلی‌ام از جایم بلند شدم و به سمت خانه‌ی سابقمان راه افتادم.
نگاهی به ساختمان چهار طبقه‌ی آجری انداختم، تب داشتم و می‌لنگیدم از سرما یه فین فین افتاده بودم و حالت تهوع امانم را بریده بود.
تصمیم ناگهانی گرفتم، من به پشت بام می‌روم و خودم را به پایین می‌اندازم! همان‌طور که لنگان به سمت آخرین طبقه می‌رفتم با خود می‌گفتم:
- یعنی اگه من بمیرم به پروازش می‌رسه؟ لباس مشکی که خیلی بهش میاد. برام گریه می‌کنه؟ اصلاً ناراحت میشه؟ خب حداقل برای آخرین‌بار من رو تو آغوشش می‌گیره و به تخت خواب ابدیم می‌بره.
می‌دانستم حرکاتم به خاطر فاز شیدایی‌ام است اما این کار وحشتناک را انجام می‌دادم تا او مرا در آغـ.ـوش بگیرد، مرا ترک نکند و به پروازش نرسد، من دیوانه‌ای سابقه‌دار بودم.
به طبقه‌ی آخر که رسیدم با خیالی آسوده به پایین نگاه کردم، من به بی‌حسی مطلق رسیده بودم. من احساساتم را تماماً خرج کرده بودم، پایانم نزدیک بود. رستگاریِ وحشتناکم بسیار مرا آسوده‌تر می‌کرد تا دوری‌ از او و تنها یک قدم تا مرگ کامل داشتم.
حرف‌های آخرم را به زبان آوردم:
- شاید برات مهم نباشه اما... صدات مأمن آرامشم بود، نگاهت دلگرمیِ بی‌انتها، موهات موج احساساتم و دست‌هات پناهگاه خستگیم. همیشه دوست دارم نفسِ آفتاب.
اهورای من!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پایم رو به جلو می‌گذارم، یک قدم به مرگ چقدر مضحک به نظر می‌رسد و به هر حال مرگ بهترین پایان برای قلبِ زخمی و ترک برداشته‌ی من بود.
می‌پرم... رهایی و آزادی را احساس می‌کنم، باد به صورتم تنه‌ی دردناکی می‌زند و موهای بلندی که برای اهورا نزده بودم می‌رقصند، بلند می‌خندم! خنده‌ای همراه با اشک‌های جاریِ روی صورتم و تمام این‌ها کمتر از یک دقیقه اتفاق می‌افتد.
روی پایم می‌افتم و گرمیِ خون را روی صورتم احساس می‌کنم، همه‌جا تیره می‌شود. هر لحظه که می‌گذرد صداها ناواضح‌تر به گوشم می‌رسد... صدای آمبولانس و جیغ جمعیت را احساس می‌کنم و من می‌میرم؟
***
زمینی سرسبز زیر پایم قرار دارد، پهنه‌ی آبی آسمان بیشتر از همیشه رخ می‌نماید، من در پایان نیز کسی را ندارم که به دنبالم بیاید پس می‌دانم که در آخر خط را خودم باید گام بردارم.
گام‌هایم مرا هدایت می‌کند، لحظه به لحظه بیشتر وهم به جانم می‌افتد... من به آن نیمکتِ چوبی منحوس رسیده‌ام آرام روی آن می‌نشینم، اشک‌های داغم روی گونه‌های سرد و رنگ‌پریده‌ام می‌نشیند.‌ با صدایی خش‌دار با خود می‌گویم:
- من چرا این‌جام؟
کم‌کم خورشید غروب می‌کند و من بیشتر به خود می‌لرزم... باران می‌بارد و همه‌چیز شبیه به آن شبِ وهم آور و گنگ است.
گرمایی عجیب را کنارم احساس می‌کنم و دستی دور شانه‌هایم حلقه می‌شوند و صدایی به گرمای آفتاب روزهای زمستانی مرا فرا می‌گیرد.
- چرا این‌جایی آفتابِ قشنگم؟
به سمتش می‌چرخم و مبهوت ل*ب می‌زنم:
- اهورا؟!
لبخندش بزرگ‌تر می‌شود و سرخوش می‌گوید:
- جانِ اهورا؟ برگرد آفتاب. اینجا جای تو نیست.
سرم را روی پایش می‌گذارم و او سرم را نوازش می‌کند مانند تمام شب‌هایی که در کنارش بوده‌ام صبحی که با خوشحالی به سر‌کار می‌رود و غروب قلبم را در جایی که به دست آورده بود می‌شکند این به قدری برایم سنگین است که خواب مرا فرا می‌گیرد.
پلک‌هایم به هم چسبیده‌اند، دست و پایم را احساس نمی‌کنم. پایان همچین حسی دارد؟ سرم تیر می‌کشد، آنقدر دردناک است که جیغ بلندی می‌کشم و پلک‌هایم باز می‌شوند.
از دیدن وضعیت خوفناکم بهت‌زده می‌شوم! دست و پایم درون گچ است و سرم را باند پیچیده‌اند. درد در مغز و استخوانم می‌پیچد، سرم این سنگینی را متحمل نمی‌شود، حالت تهوع دارم و لحظه به لحظه معده‌ام بیشتر بالا می‌آید.
به خودم می‌آیم و بلند گریه می‌کنم و جیغ می‌زنم:
- من نمردم... من می‌خوام بمیرم، چرا زنده‌ام؟! من باید می‌مردم.
در آخرین لحظات بلندتر ضجه می‌زنم هیچکدام از اجزای بدنم را احساس نمی‌کنم فقط جیغ می‌زنم. گلویم می‌سوزد و سوزنی در دستم فرو می‌رود و بی‌حسی را احساس می‌کنم... من به مرگ تدریجی دچار شده‌ام! من خفگی نرم را تجربه می‌کنم... من قرار است به آرامی و با شکنجه‌ی زمان بمیرم.
من لیاقت مرگ سریع را نداشتم، کم‌کم نفس‌هایم نا‌منظم می‌شود و... خاموشی مرا در بر می‌گیرد.
اما من می‌خواهم بمیرم.
ای کاش تمام دنیا ناراحتم می‌کرد، اما تو پشتم در می‌آمدی!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا