♦ رمان در حال تایپ ✎ کالویِت | هستی جباری | نویسنده‌ی راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع یاس؛
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
کالویِت | هستی جباری | نویسنده‌ی راشای

یاس؛

عضو راشای
عضو راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-06-11
نوشته‌ها
7
پسندها
31
امتیازها
13
رمان: کالویِت
نویسنده: هستی جباری
ژانر: عاشقانه، تراژدی، روان شناختی
ناظر: @Blueberry
خلاصه:
من به کسی تکیه کرده بودم که خرابه‌ای بیش نبود؛ مأمن آرامش، معشوقه‌ی زیبایم، کسی که به من حس پرواز و رهایی را می‌داد؛ تنها یک تصور پوچ و تو خالی بود!
شادترین لحظات زندگی من به منفورترین لحظات مبدل شده بود و من در این ویرانه‌‌ی احساسات بودم.
به این باور رسیده ام که تنها و خسته‌‌تر از همیشه هستم و... زندگی من به خاطر یک شیطان فرشته‌نما به جهنمی دلگیر تبدیل شده بود.
به روزهای بارانی با آسمانی دلگیر..‌‌. و بابت روزهایی که برایم ساختی از تو یک خواهش دارم:
- تو مرا دفن کن...
***
سخن نویسنده:
کالویِت به اون سردی آزاردهنده‌ای که تو صدای حس می‌کنی و می‌فهمی همه‌چیز عوض شده گفته میشه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg

« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:



نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »​
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مقدمه:
می‌خواهم تو مرا دفن کنی؛ نه به خاطر این‌که کسی را ندارم. به این خاطر، من آنقدر تو را دوست دارم که می‌خواهم زودتر از تو بمیرم، می‌دانم که اگر تو زودتر از من از دنیا بروی من امیدی به این زندگی نخواهم داشت.
من بدون تو نمی‌توانم. به این فکر کردم که تو مرا ترک کنی ولی هیچ‌وقت نتوانستم حتی نبود تو را زمانی که من حضور دارم تصور کنم.
من تو را می‌پرستیدم، من به جز تو کسی را در قلبم نداشتم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فصل اول: سردی مبهم صدای او
به لباسم دستی کشیدم و از این که ظاهر زیبایم را حفظ کردم اطمینان حاصل کردم، تمام سه سال گذشته را همین‌طور بودم. او به زندگیِ من معنا داده بود آن‌طور که عطر او را به راحتی احساس می‌کردم، آشفتگیِ او مرا متزلزل می‌کرد و احساسات او به من منتقل می‌شد.
چشم به ام دوختم و گام‌هایم را سریع‌تر کردم. روی همان نیمکتِ چوبی که همیشه می‌نشستیم نشسته بود ولی یک چیز سر جایش نبود، آراستگی همیشگی‌اش را نداشت، لباسی مشکی و چروک‌شده‌ای به تن کرده بود، برخلاف من که لباسی آبی و شادِ مرتبی به تن کرده بودم.
اولین قرار ما در این‌جا بود، دور از آدم‌ها در کنار سبزه‌های نمناک و روی این نیمکت چوبی زیر یک بید مجنون... اهورا به من می‌گفت که این‌جا مکان دنج تنهایی‌هایش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
تصویر رو به رویم تیره و تار شد. معتمدترین فرد کل زندگی‌ام فریبم داده بود و من هنوز باور نمی‌کردم. چند دقیقه بعد به خودم آمدم، چشمانم تار شده بود و پلک‌هایم به هم چسبیده بود. با صدایی خش‌دار که از گریه‌ام منشأ می‌گرفت خندیدم، هیستریک می‌خندیدم و ناگهان خنده‌ام قطع شد، من به شیدایی از بیماری‌ام رسیده بودم.
- اصلاً شوخی خنده‌داری نبود عزیزم.
رفتارش معمول بود اما وحشت‌زده نگاهم می‌کرد، من نگاهش را می‌خواندم. مانند همیشه. بین دوراهی گیر کرده بود من می‌دانستم که قرار است ترک شوم.
چیزی نگفت تنها نگاهم می‌کرد، نگاهی که مرا می‌ترساند. سریع به سمتش حمله‌ور شدم و با دستان لرزانم یقه‌اش را محکم گرفتم. سرم را درون سینه‌اش فرو کردم و خفه داد زدم:
- بگو‌ شوخی کردی... بگو شوخی کردی اهورا زود باش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فصل دوم: خفگیِ نرم
او رفت... به کجا پناه می‌بردم؟ من جایی را نداشتم که بروم، من کسی را نداشتم که دلش برایم بسوزد.
بغضی که از این به بعد گریبانم را می‌گرفت مانند یک خفگی بود...
یک خفگیِ نرم مثل یک مرگ تدریجی!
من هنوز گریه می‌کردم، ضعف را در تمامی بدنم حس می‌کردم؛ حس معلق بودن و کنده شدن قلبم مرا از پا در می‌آورد. جای خالی او را نرفته مشاهده می‌کردم، نمی‌توانستم به خانه‌ای که او برایم خریده بروم. دستم را به گردنبند خورشیدم رساندم او برایم خریده بود در روزی به بارانیِ امروز او مرا خورشیدم خطاب کرد و به من زندگی داد.
کتش را محکم گرفتم و صورتم را درونش فرو کردم، بوی زندگی می‌داد. هق‌هقم به گریه‌ای سوزناک تبدیل شده بود.
- خدایا خستم، من رو خلاص کن. عدالت تو به‌درد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پایم رو به جلو می‌گذارم، یک قدم به مرگ چقدر مضحک به نظر می‌رسد و به هر حال مرگ بهترین پایان برای قلبِ زخمی و ترک برداشته‌ی من بود.
می‌پرم... رهایی و آزادی را احساس می‌کنم، باد به صورتم تنه‌ی دردناکی می‌زند و موهای بلندی که برای اهورا نزده بودم می‌رقصند، بلند می‌خندم! خنده‌ای همراه با اشک‌های جاریِ روی صورتم و تمام این‌ها کمتر از یک دقیقه اتفاق می‌افتد.
روی پایم می‌افتم و گرمیِ خون را روی صورتم احساس می‌کنم، همه‌جا تیره می‌شود. هر لحظه که می‌گذرد صداها ناواضح‌تر به گوشم می‌رسد... صدای آمبولانس و جیغ جمعیت را احساس می‌کنم و من می‌میرم؟
***
زمینی سرسبز زیر پایم قرار دارد، پهنه‌ی آبی آسمان بیشتر از همیشه رخ می‌نماید، من در پایان نیز کسی را ندارم که به دنبالم بیاید پس می‌دانم که در آخر خط...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا