×متوقف شده× رمان کباد| مهدیس امیرخانی| نویسنده‌ی راشای

رمان کباد| مهدیس امیرخانی| نویسنده‌ی راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mahdis

عضو راشای
عضو راشای
رمان کباد
مهدیس امیرخانی
ژانر: اجتماعی، تراژدی
ناظر: @Blueberry
خلاصه:
کباد، رمانی برخواسته از کوچه پس کوچه‌های شهر و از دل کودکان کار. در حال بیان تاثیرات بی‌سوادی و ناآگاهی خوانواده‌ها و پیامدهای جبر و فقر در قالب روایت و داستان.
کباد، روایتی از زندگی‌هایی که هر کدام قسمتی از درد و رنج هستند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg


« به نام یزدان پاک »





« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »







نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.

لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:








نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.





«قلمتان مانا»



« پرسنل مدیریت راشای »​
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
وقتی روشنایی به تاریکی می‌پیوست و نارنجی خورشید رنگ می‌باخت، هیچ‌کس رمق نگاه کردن به غروب را نداشت.
پرندگان میلی به پرواز نداشتند و خیابان‌ها و برزن‌های تنگ دل آدمی را به تنگ می‌آوردند. بوی سطل زباله‌ای که لبالب پر شده بود آزارش می‌داد. امروز آن‌قدر در رستوران کار کرده بود که رمق نداشت. پاهایش تاول زده‌اند و شکمش از گرسنگی مالش می‌رود. حقوقی که می‌گیرد، در ازای دستان زمخت شده‌اش هیچ بود.
هوا تاریک بود. انگار هرچه از سمت بالاشهر به محله‌های پایین می‌آیی، هوا کدرتر می‌شود، رنگ پوست آدم‌ها تیره می‌شود، ریش مردان و موی زنان نامرتب‌تر و نمای ساختمان‌ها بدریخت‌تر می‌شود.
در تاریکی هوا چند مرد با ظاهرهایی ژنده روی حلبه روغنی که از درونش آتش شعله می‌کشید ایستاده بودند. در دست یکی‌شان سیگار بود و در دست دیگری زنجیر.‌ هرهر و کرکرشان به راه بود.
آن‌‌طرف‌تر مردی دیگر با لباس‌هایی به تاریکی شب و صورت پوشیده شده در حال کاوش در سطل زباله بود.
تنها چیزی که بین پایین و بالای شهر یکسان است، زباله گرد است. زباله‌گردهای مرد، زن و حتی کودک.
در تاریکی پله‌های کج و کوله کوچه را درست نمی‌دید. این سمت و سو حتی چراغ‌های برق هم درست کار نمی‌کند ولی دربالا شهر نور و روشنایی خانه‌ها آن‌قدر زیاد است که نیازی به این چیزها نیست.
چند پله بالاتر، ته کوچه سمت راست ، پشت در آبی رنگ زنی به نام مادرش انتظارش را می‌کشید.
تا او را دید جمله همیشگی‌اش را به زبان آورد:
- دیر کردی.
بعد هم شامش را در بشقاب‌های ملامین ریخت. دلش نمی‌آمد بشقاب‌های چینی‌اش را استفاده کند و آن‌ها را برای مهمان نگه داشته بود. بین خودمان باشد؛ آن‌ها هیچ‌وقت مهمان آن‌چنانی نداشتند که ظروف کابینت بالایی را بیرون بیاورند.
شامش قرمه سبزی بود. غذای مورد علاقه‌اش. پس از آن‌همه شستن ظرف و تمیزکاری و سر کردن با لقمه سنگ، این قرمه سبزی بدون گوشت نعمتی بود.
همان گونه که دو لپی قرمه سبزی‌اش را می‌خورد پرسید:
- زهرا شام خورده؟
در خسته‌ترین حالتش هم فکر خواهرش بود. فکر خواهری که از همان ابتدای تشکیل نطفه باهم بودند. فکر خواهری که در تلاش برای جور کردن پول عملش است.
مادرش آمنه که دو زانو کنارش نشسته بود، میان قربان صدقه‌هایش سرش را تکان داد.
بشقابش را در سینک رها کرد و روانه پایین شد.‌ لوازم‌اش را به زیر زمین منتقل کرده بود تا مادر و خواهرش راحت باشند‌. خانه کوچک آن‌ها اتاق ندارد. تنها یک آشپرخانه کوچک و اتاق نشیمنی که فقط یک فرش شش متری در آن پهن است. با دیوارهایی نمور و رنگ که رو به زردی می‌روند.
چند پله پایین‌تر از خانه، پشت در فلزی، یک سوی زیر زمین خرت و پرتی است که در خانه هیچ احتیاجی به آنان نیست و طرف دیگر فرش ماشینی نازکی از روی موکت پهن است و محل استراحت علی است. با یک دست رخت‌خواب که به لطف وسواس آمنه همیشه تمیز است.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
سرش را که بر بالش گذاشت تازه عمق خستگی‌اش را درک کرد.‌ خوابیدن کنار بخاری، در سوز سرما، پس از نصف یک روی کاری دردهایش را شستشو می‌داد.

***
صبح که شد، طبق عادت هنگام بالا آمدن خورشید برخاست. حتی روزهای تعطیل هم این عادت را داشت. وقتی همه از تعطیلی مدارس و بیشتر خوابیدن خوشحال بودند، او بابت این‌که می‌تواند چند ساعت بیشتر کار کند خوشحال می‌شد.
اگر زودتر مدرسه را تمام می‌کرد آن‌گاه می‌توانست باخیال راحت کار کند تا مادرش دیگر مجبور به فروختن ترشی، مربا، رب و مانند آن‌ها به همسایه‌ها نشود.
زهرا را به سختی از خواب بیدار کرد و خودش نیز با عجله آماده شد.‌ شلوار پارچه‌ای قهوه‌ای با پیراهنی که از شلوار روشن‌تر بود. نه وقت تیپ زدن دارد و نه حوصله‌اش را.‌ از آن‌ها مهم‌تر پولش را ندارد. وگرنه او هم دلش برای پوشیدن لباس‌های جورواجور پر می‌کشید.
لقمه‌ای را که آمنه برایش آماده کرده بود برداشت و همراه با زهرا عجله از خانه بیرون زدند. در راه به چهره زهرا که بخاطر بیماری قلبی‌اش زرد می‌مانست، دقیق شد. با این‌که دوقلو هستند ولی هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند. زهرا از علی کمی لاغرتر است و پوست‌اش روشن‌تر. شاید تنها شباهت‌شان قهوه‌ای چشمان گردشان باشد.‌ چشمانی که آمنه با هربار نگاه کردن در آن‌ها یاد شوهرش می‌افتد.
سر راه زهرا را هم راهی مدرسه کرد. آمنه خوش نداشت زهرا تنها مدرسه برود و با هر کس و ناکسی دوست شود. آری زهرا بیشتر کارهای خانه را انجام می‌دهد، از نظر آمنه برای این کار چندان کوچک نیست، ولی برای تنها بیرون رفتن، عقلش هنوز کامل رشد نکرده است.
دو چهارراه پایین‌تر مدرسه علی بود. هروقت که دنبال زهرا می‌آمد، هم‌کلاسی‌هایش و پسرهای هم‌سن و سال خود را می‌دید که اطراف مدرسه پرسه می‌زنند، با موتور تک چرخ می‌زنند، با صدای بلند همدیگر را خطاب می‌کنند، تا بلکه اندکی توجه دخترانی را که به دور از چشم ناظم آرایش می‌کنند را جلب کنند.
او هم دوست داشت مثل آنان باشد.‌ تنها ناراحتی‌اش کادو گرفتن برای دختر مورد علاقه‌اش باشد ولی او مشکلات بزرگ‌تری دارد، او باید شکم‌اش را سیر نگه دارد.
به مدرسه خود رسید. سرایدار مثل همیشه جلوی مدرسه همه جا را می‌پایید. به گمان هم تنها جای بزرگ این محل همین مدرسه باشد. مدرسه‌ای که برخلاف بزرگی‌اش، بافت‌اش کهنه است. از وسط آسفالت‌هایش علف هرز روییده، درب حیاط زنگ زده،‌ رنگ دیوارها نیاز به ترمیم دارد. با همه این‌ها کمبودهای مدرسه‌ای در همچین محلی هیچ‌گاه به چشم نمی‌آید.‌ کسانی که این‌جا دارند به اصطلاح درس می‌خوانند، در خانه‌های فجیع‌تری زندگی می‌کنند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
سر کلاس‌اش که در طبقه دوم بود نشست. در ردیف آخر سمت چپ و با فاصله یک متری از بقیه. تنهای تنها بود. او که لباس‌هایش ساده بود، ساعت‌های گران قیمت نداشت، با بقیه کل‌کل نمی‌کرد، حال خودشیرین‌های کلاس را نمی‌گرفت و به اصطلاح پایه نبود، بین بقیه محبوبیت چنانی نداشت. او هم رغبتی به هم‌کلامی با کسی ندارد.
کم‌کم کلاس پر شد و او باز هم مات یک نقطه از دیوار بود. کسی از او علت غیبت دیروزش را نپرسید. انگار یک روز در میان آمدن او برای همه عادی شده بود. حتی وقتی عبدللهی وارد کلاس شد،‌ موقع حضور و غیاب، تنها از زیر عینک فلزی قاب مستطیلی‌اش زیر چشمی نگاهش را به او دوخت.
دیگر او هم به بهانه‌های آبکی و بچگانه علی عادت کرده بود. باید سر فرصت با عوامل مدرسه صحبت کند. هرچند، همین‌که وارد دفتر می‌شود و بساط صبحانه و سماور در حال جوشیدن را می‌بیند، چشم‌هایش برق می‌زند، آن‌گاه دیگر خدا را هم بنده نیست.
دکمه وسط کتش را باز می‌کند، روی صندلی لم می‌دهد و چنان چایی‌اش را قورت می‌دهد که صدایش را کل مدرسه می‌شنود.
آن روز را هم پشت سر گذاشت و بین زنگ‌های تفریح سعی می‌کرد کمی از درس‌هایش را مرور کند. در رستوران سعی می‌کرد همراه کار کردن درس هم بخواند ولی خب، باز هم نمی‌توانست به پای بقیه برسد. از سویی دیگر هم اگر صاحب کارش می‌دید، یا کسانی دیگر به گوشش می‌رساندند، باید با کاری که با زحمت یافته بود خداحافظی می‌کرد.
در راه برگشت با زهرا هم‌قدم شدند. هیچ کدام از خستگی نای حرف زدن نداشتند. قبل‌ترها که هنوز آمنه سرپا بود و مشکل چندانی نداشتند، در خیابان هرهر و کرکرشان بر راه بود.
به خانه رسیدند. از در که وارد خانه شوی، راهروی تنگ و کم طولی را پیش رو داری که دیوارهایش سیمان است و با پارچه‌ای که نقش پرده را ایفا می‌کند و سرویس بهداشتی‌ای کوچک سمت چپ.
آمنه باز هم به استقبال آمده بود. آن‌قدر در خانه سبزی پاک کرده بود که دلش در خانه گرفته بود. از بشور و بساب در خانه خسته بود.
روی ایوان ایستاده بود. گل‌های شمعدانی روی ایوان جلوه خاصی به حیاط قدیمی می‌دادند. اول علی و بعد زهرا دو پله ایوان را بالا رفتند و به نوبت پذیرای بـــ.ـــوسـ.ــه‌های آمنه شدند.
- تا دستو روتونو بشورین غذا هم حاضره.
آمنه میل چندانی به حرف زدن نداشت. او عادت کرده بود که فقط برای زندگی کرد زنده باشد. او بیشتر در حال کار کردن است تا حرف زدن.
سفره چیده شد و دیس‌های کوکو سبزی روی سفره گذاشته شد.
در سکوت تمام ناهارشان را خوردند. انگار ساکت بودن آمنه به علی هم منتقل شده بود و زهرا از این همه خاموشی خسته بود.
علی برخلاف زهرا فرصت استراحت نداشت. دوباره لباس‌های ساده‌اش را بر تن زد و از خانه نقلی‌ای که بوی نم گرفته بود بیرون زد.
کوچه‌های تنگ و خیابان‌های شلوغ را رد کرد. تا مقصد چند اتوبوس عوض کرد و مسافتی را هم پیاده رفت تا به رستوران مجللی که از خانه‌شان فرسنگ‌ها دور بود برسد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
همین‌که رسید، از در آشپزخانه وارد شد. خودش هم نمی‌داند چرا، ولی دوست نداشت با مشتری‌ها و مهمان‌های رستوران رودررو شود. شاید بخاطر تن ریقو و لباس‌های دوزاری‌اش که مقابل ثروتمندها هیچ بود.
همین که وارد شد، کوله‌اش را قسمت پشتی آشپزخانه گذاشت و پیشبند سیاهی را که مخصوص کادر بود بست. نیامده هم کلی ظرف برای شستن مقابلش بود. نمی‌فهمید چه لزومی دارد که برای یک وعده غذا این همه بشقاب و قاشق کثیف کنند.
اوایل که دستش کند بود ظرف‌های زیادی را می‌شکاند و از حوقش کم می‌شد، ولی حال دستش تندتر شده بود و حتی در خواب هم ظرف می‌شست و زمین را آخر شب، بعد از خالی شدن رستوران طی می‌کشید.
- چه خبرا مشتی؟
علی لحظه‌ای دست از کار کشید. با انگشت اشاره عینک مستطیلی‌اش را روی بینی‌اش تنظیم کرد و به‌خاطر خیس بودن انگشتش، قطره آبی روی شیشه عینک جا ماند.
میثم بود. دستیار آشپز. پسری با موهای فشن و لباس‌های مد روز، کالج مشکی می‌پوشید و آستین‌هایش را تا آرنج بالا می‌داد. همیشه ساعت گران قیمت می‌بست و خودش را غرق در عطر می‌کرد.
علی در جواب او تنها سر تکان داد. برخلاف علی او مصمم بود با همه ارتباط برقرار کند. پیچ فکش شل بود.
- می‌گم پسر.
علی دست از کار کشید و چشمان تنگش را به صورت اصلاح شده او دوخت.
- فردا یه مهمونی هست، همه بر و بچ میان. هستی؟
علی مکث کرد. مثل هروقتی که به فکر فرو می‌رفت، ل*ب‌های نازکش را در دهان جمع کرد. مهمانی؟ آخرین مهمانی‌ای که رفته بود عروسی عمه‌اش در ده سالگی بود.
- نمی‌تونم بیام.
آری. او را چه به مهمانی.‌ اگر وقت اضافی داشته باشد می‌نشیند و درس می‌خواند تا موقع امتحانات اشک چشم‌هایش جاری نباشد.
بعد باز هم شیر آب را باز کرد و بشقاب‌ها را زیرش گرفت. در این میان، صدای میثم هم با آب آمیخته شد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
- لوس نشو دیگه پسر جون. همه بچه‌ها هستن، حتی رئیس هم میاد.
آرام زمزمه کرد:
- نمی‌شه.
اخر او برود مهمانی و زهرا دلش در آن خانه با دیوارهای زرد و نمور بپوسد؟ او خوش بگذراند و دست‌های مادرش پینه ببندد؟ دیگر چه؟
انگار میثم با نه آشنایی‌ای نداشت. خب بود و نبود او در مهمانی میثم چه چیزی از چه کسی کم می‌کرد؟ حضور کمرنگ او فقط در خوانواده چهار نفری‌شان حس می‌شد. میان مادرش، زهرا و قاب عکس پدرش با آن روبان سیاه.
میثم بیشتر اصرار کرد و علی وقتی دید چاره‌ای ندارد مجبور شد به او بگوید درباره‌اش فکر می‌کند تا بلکه دست از سرش بردارد.
آخر شب شد. مثل همیشه وقتی همه از آشپزخانه بیرون رفتند زمین را طی کشید و آخر از همه راهی خانه شد. دست‌های سر شده‌اس را داخل کاپشنش فرو برد.‌ این‌وقت شب‌ها این قسمت‌های تهران شلوغ بود. دخترها و پسرها سوار بر ماشین‌های‌‌شان در خیابان‌های طویل ویراژ می‌دادند.
به‌راستی زندگی‌ها چقدر متفاوت است. او به‌جای آن‌که پابه‌پای همسن و سال‌هایش خوش بگذراند، درس بخواند و هر از گاهی پایش بلغزد، باید کار کند و آخر شب‌ها سوار بر اتوبوس شود.
شب‌‌ها اتوبوس خلوت‌تر بود و تنها چند سر نشین داشت. کوله‌اش را کنار خود رها کرد و روی صندلی کثیف و سیاه اتوبوس ولو شد.
مثل همیشه کتابش را همراه داشت تا در اتوبوس بخواند ولی از فرط خستگی، توان گشودن چشم‌هایش را هم نداشت.
باز هم هر چقدر نزدیک پایین شهر می‌شدند، هوا خفه‌تر می‌شد، کوچه‌ها رنگ می‌باختند و معتادها خمارتر می‌شدند. با همه این‌ها پشت در آبی رنگ خانه‌شان از هیچ کدام این‌ها خبر نبود.
خانه کوچک نمورشان برخلاف خیابان گرم بود. بوی غدای مادرش از همه‌جا شنیده می‌شود. حوض حیاط که همیشه آب تمیز دارد، زمستان‌ها یخ می‌زند و اگر روزی خانه‌شان یخ زند، صدای خنده‌های زهرا باز هم گرمش می‌کند و پدرش در قاب عکس با همان لبخند خیره‌شان می‌شود.
باز هم آمنه منتظرش بود. باز هم دیر آمدنش را یادآور شد. از وقتی که کار نیمه وقت‌ پیدا کرده بود، کم‌تر در خانه پیدایش می‌شد و رابطه‌‌شان با یکدیگر هر روز کمرنگ‌تر می‌شد.
در طول غذا خوردن، نگاه آمنه زوم بود رویش. چشم‌هایش به‌خاطر زیاد خیاطی کردن کم سو شده بود. انگار می‌خواست حرفی بزند ولی نمی‌توانست. هرچه که قبل آمدن علی تمرین کرده بود همه‌شان دود هوا شد. حرف‌هایش تا نوک زبان می‌آمدند ولی جاری نمی‌شدند و علی خسته‌تر از آن بود که بفهمد چه در دل مادرش می‌گذرد.
شام ساده‌اش را خورد و روانه زیر زمین شد. روی دیوارهای زیر زمین پر بود از عکس سلبریتی‌ها و ماشین‌های خارجی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرش به بالش نرسیده چشم‌هایش روی هم افتاد و آرزو کرد که ای کاش طلوع خورشید فردا را نبیند.
***
باز هم دیرش شده بود. تند و با عجله کاپشنش را تن کرد و با زهرا بیرون زدند و طول مسیر با حرف‌های زهرا گذشت. از هر دری حرف می‌زد. از مشتری‌های قر و فر دار مادرش که هر هفته لباسی برای مهمانی سفارش می‌دادند گرفته تا درآوردن ادای معلم‌ها.
برخلاف علی، زهرا اگر حرف نزند خفه می‌شود. او را راهی مدرسه کرد و تا زمانی که با آن قد ریز و چتری‌هایش از دیده‌اش خارج شود، او را با چشم دنبال کرد.
راهش را به طرف مدرسه خودش کشید و به پسرهایی که اکیپ شده بودند و جلوی مدرسه دخترانه جولان می‌دادند بی‌توجه بود. غرق در دنیای خویش و خیره به کفش‌های ساده‌اش بود.
باز هم جایی دورتر از بقیه را برای نشستن انتخاب کرد.
کل روز را به زور جلوی خواب رفتن‌اش را گرفته بود. حال باید چگونه تا شب در رستوران کار کند؟ ناخودآگاه دستش مشت شد انگار که اسکاج کفی را در دست می‌فشرد.
تند تند کتاب را ورق می‌زد تا حداقل در این چند دقیقه درسش را تا جایی بخواند. به هر حال مادرش صبح تا شب کار نمی‌کند که آخر سال جلوی عوامل مدرسه و اولیا سکه پول شود. هر چند که نمره بالای او نه پینه‌های دست مادرش را خوب می‌کند و نه سوی چشم‌های درشت و سیاه‌اش را به او باز می‌گرداند.
از آن‌جایی که جمعه‌ها به رستوران نمی‌رفت، می‌توانست درس‌های اول هفته را بخواند ولی امان از اواسط هفته.
دیگر کم کم داشت از مدرسه متنفر می‌شد. از زمان‌هایی که آمادگی نداشت و معلمان مقابل چشم بقیه کوچکش می‌کردند متنفر بود. از خستگی‌هایی که بعد از کار در جانش می‌نشست متنفر بود‌. از این‌که دغدغه‌هایش کمی بیشتر از همسالانش بود و در مقابل نوجوانی از دست رفته‌اش حقوق کمی می‌گرفت غمگین بود.
حتی دیگر بالا شهر و آن رستوران بزرگ هم جذابیتی نداشت، چرا که سهم او از آن همه تجلل حقوقی بود که حتی نمی‌توانست با آن کوله‌ای را که زهرا دوست داشت برایش بخرد. حقوق او معیشیت‌شان را هم به زور می‌چرخاند.
با زهرا پله‌های کوچه را بالا می‌رفتند. این کوچه برخلاف کوچه فرعی سمت چپ که خانه‌شان در آن است، کمی پهن‌تر است. خاطراتی کمرنگی از بازی روی این پله‌ها در ذهنش است.
در این طرف‌ها همه همسایه‌ها باهم رابطه صمیمانه‌ای دارند و همه اکثر هم را می‌شناسند. به همین دلیل گوشه و کنار کوچه محل بازی بچه‌ها بود ولی خب، خوانواده‌هایی که در محله‌های اعیان نشین زندگی می‌کنند، کسر شأن‌شان می‌شود که بچه‌شان در کوچه با گل و لای بازی کند و آب دماغش به راه باشد و بعد هم با همان دست و پای کثیف بیاید سر سفره بنشیند.
وارد خانه شد. بوی آبگوشت امنه در کوچه تنگ و باریک، ولی طویل‌شان پیچیده بود. از همان راهروی ورودی حیاط و پشت پارچه‌ای که نقش پرده را داشت سلام داد.
آمنه و ثریا روی ایوان خانه کنار گلدان‌های زهرا نشسته بودند و سبزی پاک می‌کردند. با صدای او سویش برگشتند و جوابش را دادند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    اجتماعی امیرخانی رمان رمان غمگین رمان کباد معضلات زندگی کودکان کار مهدیس مهدیس امیرخانی نویسندگی پایین شهر
  • عقب
    بالا