سرش به بالش نرسیده چشمهایش روی هم افتاد و آرزو کرد که ای کاش طلوع خورشید فردا را نبیند.
***
باز هم دیرش شده بود. تند و با عجله کاپشنش را تن کرد و با زهرا بیرون زدند و طول مسیر با حرفهای زهرا گذشت. از هر دری حرف میزد. از مشتریهای قر و فر دار مادرش که هر هفته لباسی برای مهمانی سفارش میدادند گرفته تا درآوردن ادای معلمها.
برخلاف علی، زهرا اگر حرف نزند خفه میشود. او را راهی مدرسه کرد و تا زمانی که با آن قد ریز و چتریهایش از دیدهاش خارج شود، او را با چشم دنبال کرد.
راهش را به طرف مدرسه خودش کشید و به پسرهایی که اکیپ شده بودند و جلوی مدرسه دخترانه جولان میدادند بیتوجه بود. غرق در دنیای خویش و خیره به کفشهای سادهاش بود.
باز هم جایی دورتر از بقیه را برای نشستن انتخاب کرد.
کل روز را به زور جلوی خواب رفتناش را گرفته بود. حال باید چگونه تا شب در رستوران کار کند؟ ناخودآگاه دستش مشت شد انگار که اسکاج کفی را در دست میفشرد.
تند تند کتاب را ورق میزد تا حداقل در این چند دقیقه درسش را تا جایی بخواند. به هر حال مادرش صبح تا شب کار نمیکند که آخر سال جلوی عوامل مدرسه و اولیا سکه پول شود. هر چند که نمره بالای او نه پینههای دست مادرش را خوب میکند و نه سوی چشمهای درشت و سیاهاش را به او باز میگرداند.
از آنجایی که جمعهها به رستوران نمیرفت، میتوانست درسهای اول هفته را بخواند ولی امان از اواسط هفته.
دیگر کم کم داشت از مدرسه متنفر میشد. از زمانهایی که آمادگی نداشت و معلمان مقابل چشم بقیه کوچکش میکردند متنفر بود. از خستگیهایی که بعد از کار در جانش مینشست متنفر بود. از اینکه دغدغههایش کمی بیشتر از همسالانش بود و در مقابل نوجوانی از دست رفتهاش حقوق کمی میگرفت غمگین بود.
حتی دیگر بالا شهر و آن رستوران بزرگ هم جذابیتی نداشت، چرا که سهم او از آن همه تجلل حقوقی بود که حتی نمیتوانست با آن کولهای را که زهرا دوست داشت برایش بخرد. حقوق او معیشیتشان را هم به زور میچرخاند.
با زهرا پلههای کوچه را بالا میرفتند. این کوچه برخلاف کوچه فرعی سمت چپ که خانهشان در آن است، کمی پهنتر است. خاطراتی کمرنگی از بازی روی این پلهها در ذهنش است.
در این طرفها همه همسایهها باهم رابطه صمیمانهای دارند و همه اکثر هم را میشناسند. به همین دلیل گوشه و کنار کوچه محل بازی بچهها بود ولی خب، خوانوادههایی که در محلههای اعیان نشین زندگی میکنند، کسر شأنشان میشود که بچهشان در کوچه با گل و لای بازی کند و آب دماغش به راه باشد و بعد هم با همان دست و پای کثیف بیاید سر سفره بنشیند.
وارد خانه شد. بوی آبگوشت امنه در کوچه تنگ و باریک، ولی طویلشان پیچیده بود. از همان راهروی ورودی حیاط و پشت پارچهای که نقش پرده را داشت سلام داد.
آمنه و ثریا روی ایوان خانه کنار گلدانهای زهرا نشسته بودند و سبزی پاک میکردند. با صدای او سویش برگشتند و جوابش را دادند.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»