♦ فن فیکشن ✎ مغرم رهایی|هادی کریمیان|نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع hadi.ka
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مغرم رهایی|هادی کریمیان|نویسنده راشای
◀ نام رمان
مغرم رهایی
◀ نام نویسنده
هادی کریمیان
◀نام ناظر
Saba molod
◀ ژانر / سبک
رازآلود، ترسناک
(قسمت چهارم: شعله های نفرت)
(پارت اول)
جیک چشمانش را نیمه‌باز کرد. پنکه‌‌ سقفی‌ای را دید که بی‌حرکت از سقف آویزان است. دوباره پلکی زد و چشمانش را لحظه‌ای بست. ناگهان سراسیمه و هراسان از جایش پرید. در «کافه‌بار» بود. متوجه زن و مرد جوانی شد که گوشه‌ای نشسته‌اند و دارند با یک رادیوی خراب کلنجار می‌روند که شاید بتوانند از طریق خبر یا گزارشی جویای قضیه شهر شوند. جیک با همان حالت سراسیمه پرسید:
- من کجام؟ شما کی هستین؟
آن مرد با صدایی آرام پاسخ داد:
- سلام! بالآخره بیدار شدی؟! من والتر هستم، والتر سالیوان! ایشون هم همسرم سیبَل هستن. ما تازه به این شهر رسیدیم. فکر کنم توی مه گم شدیم، جاده رو اشتباه پیچیدیم و الان هم ماشینمون خراب شده! تو هم اون بیرون بیهوش افتاده‌بودی روی زمین. به‌نظر میاد سرت ضربه خورده باشه، حالت که خوبه؟
- فکر کنم‌! آره خوبم! طوری نیست. شما دوتا دختر جوون ندیدین؟
- نه! موقعی که ما رسیدیم تو تنها یک گوشه روی زمین افتاده‌بودی و یک جسد سوخته دیگه هم همون اطراف کنارت بود. ما هم سعی کردیم با اورژانس و پلیس تماس بگیریم ولی انگاری آنتن‌ها خط نمی‌داد. شهر عجیبی هستش اینطور نیست؟
- عجیب برای یه لحظشه! معلومه شما هم تازه وارد شهر شدین. بهتره هرچه سریع‌تر از شهر بزنیم بیرون، اگه توی ماشین چراغ‌قوه یا فندکی یا هرچیز به‌درد بخور دیگه‌ای دارین، بهتره بردارینش.
والتر:
- قضیه از چه قراره؟
جیک که نزدیک پنجره شده‌بود، پرده را با دستش کنار کشید. اوضاع بیرون را نگاهی کرد و گفت:
- اون بیرون چیزی عجیبی نظرتون رو جلب نکرد؟
- خب؟ مثلاً چی؟
- موجودات عجیب و ترسناک!
- فکر کنم بهتره بری بیمارستان یک پزشک سرت رو چک کنه. حتماً ضربه‌ای که به سرت خورده باعث شده نتونی توهم رو از واقعیت تشخیص بدی دوست من.
جیک نگاهی به والتر انداخت و گفت:
- دیر یا زود خودت می‌فهمی قضیه واقعاً از چه قراره و بیشتر از یک دکتر نیاز به یک راه خروج و فرار از این شهر داریم. به هر حال من میرم اون بیرون دنبال یک راه خروج از این شهر بگردم ولی اگه باهم باشیم شانسمون بیشتره.
آن‌ها که حرف‌های جیک را غیرمنطقی و به دور از عقل و منطق می‌دیدند، فکر کردند او دیوانه است. قضیه جسد آن مرد داخل کوچه هم نگرانی‌شان را بیشتر کرده‌بود، پس تصمیم‌شان این بود که با جید همراه نشوند.
والتر:
- فکر کنم بهتره ما همین‌جا منتظر صاحب بار بمونیم. اگه مغازه‌ش بازه احتمالاً خودش هم همین اطراف باشه، اگه کسی نیومد می‌ریم داخل خیابون دومی. رو نقشه‌ای که سر خیابون بود، نوشته‌بود یه هتل داخل خیابون هستش.
جیک از رفتار آن‌ها متوجه اوضاع شد. کاری هم نمی‌توانست برای متقاعد کردن آن‌ها انجام دهد. از مغازه خارج شد و سمت داخل شهر را پیش گرفت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
(قسمت چهارم: شعله های نفرت)
(پارت دوم)
جیک دوباره وارد خیابان‌های پر مه‌آلود شهر«سایلنت هیل» شد. شهری که بدون گرفتن غرامت، راه رهایی را برای او نمایان نخواهد کرد. بیراهه‌های درون مه و یا پرتگاه‌های درون تاریکی، او را فقط به یک مقصد خواهند رساند؛ به «قعر تباهی»، مقصدی بدون بازگشت. هر آنچه که در انتظار اوست، چیزی است که شهر برای او مقدر ساخته‌است و او در مقابل این سرنوشت شوم تنها یک سلاح در دست دارد؛ «امید به رهایی». او به دنبال امیدی بود در مقابل آتش نفرت و کینه‌ای که در دل این شهر تب‌آلود می‌جوشید. پس راهش را با قدم‌های مصمم پیش گرفت. جلوتر ماشین پلیسی پارک بود. شیشه درش را شکست. کنار داشبورد اسلحه‌ای پیدا کرد. سرش را که بالا آورد و با نگاهی تیز، متوجه مردی شد که در حال داخل شدن به یک ساختمان است. جیک سریع به‌سمت آن ساختمان رفت. یک بیمارستان بود، وارد ساختمان شد. داخل بیمارستان نیز مثل شهر، متروک و آشفته بنظر می‌آمد. فضا کمی تاریک بود و نور کم‌سویی در فضا جریان داشت. جیک با قدم‌های آهسته و محتاطانه و نگاهی جست‌وجو گرانه پیش می‌رفت.
- حتماً اون مرد باید همین اطراف باشه.
کمی جلوتر یک دست‌نوشته روی دفترچه‌ای نظرش را جلب کرد: «امروز یک دختر بچه‌ای را به بیمارستان منتقل کردند. اسمش آلیسا است! بدنش کاملاً سوخته‌بود. شدت سوختگی و جراحات به حدی بود که محال بود زنده بماند. اینکه او الان زنده‌ است، شبیه به یک معجزه‌‌ است. دکتر «کافمن» پرستاری از او را به عهده من سپرد که مراقبش باشم واقعا کار سختی خواهد بود».
ترس خاموش بر پیکره وقایع ثبت شده در این نامه، گواهی بر رازهای تلخ و دردناک شهریست که تاریکی بر کتمان آن می‌کوشد.
جیک به راه خود ادامه داد و به طبقه بالای بیمارستان رسید. صدای افتادن جسمی بروی زمین توجه‌اش را به اتاق کناری‌اش جلب کرد. سریع مسلح شد و آهسته در اتاق را باز کرد.
- کسی اون‌جا است؟
دختر جوانی با احتیاط از کنار تختی که پنهان شده‌بود، بیرون آمد. جزو کادر پرسنل بیمارستان بود و لباس پرستار‌ها را پوشیده‌بود. جیک اسلحه را پایین آورد.
- معذرت می‌خوام. فکر کردم شاید یکی از اون موجودات داخل اتاق باشه.
دخترک به‌سمت جیک رفت و او را در آغـ.ـوش گرفت. جی کمی از دفتار او شوکه شد. این حرکت دخترک را پای ترسش از اتفاقات شهر گذاشت، پس گله‌ای در این مورد نکرد.
- تو حالت خوبه؟!
دخترک کمی از او فاصله گرفت و پاسخ داد.
لیزا: من خوبم. از اینکه یک انسان می‌بینم خوشحالم. اسم من لیزاست.
- منم جیک‌م، تو اهل این شهری؟
- آره.
جیک که بالآخره توانسته‌بود یکی را پیدا کند که اهل این شهر باشد، کمی حس رضایت داشت. فکر می‌کرد شاید با پیدا کردن سرنخی بتواند پرده از راز حقیقت این شهر بردارد و در نهایت به یک راه خروج برسد. پس شروع به پرسیدن سؤالاتش کرد.
- می‌دونی چه اتفاقی اینجا افتاده؟ چه بلایی سر شهر و آدم‌هاش اومده؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
قسمت چهارم: شعله‌های نفرت)
(پارت سوم)
لیزا که از ملاقات جیک خوشحال بود و از دیدن یک انسان تازه وارد در شهر خرسند بود د روزنه‌ای از امید بر دلش تابیده بود با شنیدن سوال تبسمی که بر لبانش بود به زهرلبخندی بدل گشت و با همان تبسم پژمرده گفت:
- دقیق نمی‌دونم ولی همه این اتفاقات از وقتی شروع شد که اون دختر بچه رو به این بیمارستان آوردن، اسمش آلیسا بود. دخترک بیچاره کاملاً سوخته‌بود؛ مثل یک زغال سیاهِ‌سیاه بود ولی هنوز نفس می‌کشید و هوشیار بود. من پرستار بخشی بودم که اون بستری بود. پرستاری از اون رو به عهده من گذاشته‌بودن. از روز دوم رفتارش عجیب شده‌بود. نمی‌ذاشت کسی نزدیکش بشه.
سپس از پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداخت و در پرده دودآلود سفید شهر وقایع آن شب شوم را این‌گونه متصور شد:
شب همان روز بر بالین سوخته دخترک در اتاقش رفتم ، کل فضای اتاق دگرگون شده‌بود، به‌شدت گرم و داغ بود و به سختی می‌شد نفس کشید. گویی فضای اتاق پر شده‌بود از نفرت و تنفر. اتاق تجسمی از غم و اندوه و خشم به خود گرفته‌بود. زمین نزدیک تختش به شکل آهن‌های سرخ‌رنگ تغییر شکل داده‌بود. تمامی آهن‌های اتاقش از شدت گرما و نم زنگ‌زده بو،. بقیه زمین و دیوار‌ها هم پر شده‌بود از خط‌های انشعاب‌دار قرمزرنگ، گویا نفرتش در همه جای اتاق ریشه دوانده‌بود. ریشه‌هایی که شبیه رگ، انشعاب پیدا می‌کردند و درحال پخش شدن و پر کردن فضای درون اتاق بودند چون حرارتی داغ وجودم را داشت می‌سوزاند. از آن شب به بعد اتاق ۳۰۲ به‌طور کامل قرنطینه شد و هیچ‌کس حق ورود به اتاق را نداشت. صبح روز بعد هوا کاملاً مه‌آلود بود. مه مانند یأس و ناامیدی، شهر را به یغما برده‌بود. آسمان را نمی‌شد دید؛ گویا انگار شهر آسمانی نداشت، روز نحسی بود. هیچ نفهمیدیم خورشید کی روی از آسمان برگرداند و غروب کرد؟! همه جا به یک‌باره تاریک و سیاه شد. شهر کاملاً در ظلمت و تاریکی شب فرو رفت. صدای شیون و فریاد از همه جای شهر به گوش می‌رسید. عده‌ای همان ابتدا در تاریکی ناپدید شدند گویی سیاهی شب آن‌ها را در خود بلعیده باشد.
شب که تمام شد، خیال کردیم مصیبت‌ها نیز به پایان رسیدند. خیال کردیم چیزی جز کابوس و خواب نبودند ولی هوای مه‌آلود، مرز بین خواب و واقعیت را در هم آمیخت و آن‌ها را بهم وصل کرد. فهمیدیم چیزی که دیشب تجربه کردیم، آن ترس‌ها، آن فریاد‌ها، آن ناله‌ و زاری‌ها، هیچ‌کدام کابوس نبودند؛ بلکه اتفاقاتی بودند که واقعا افتاده‌بودند.
یاس و ناامیدی بر باورمان خطور کرد و زندانی به وسعت یک شهر را بر ما تحمیل کرد.
بیشتر مردم شهر همان شب اول غیب‌شان زد.
شب با خود تاریکی آورد و تاریکی، پیروان و موجودات جهنمی‌اش را درون مه جا گذاشت. هیولاهای عجیبی که از درون تاریکی جا مانده‌بودند اکنون داخل مه پرسه می‌زدند. کابوسی که در ظلمت شب به‌وجود آمده‌بود، درون سایه‌های سفیدپوش شهر ادامه پیدا کرد. هیچ فرار و گریزی از آن نبود. این شهر نفرین شده است، متأسفم! ما گیر افتادیم، ما زندانی‌های این شهر هستیم.
جیک که از حرف‌های لیزا سردرگم و در بهت و حیرت بود، نمی‌خواست بر باور این حرف‌ها و سخن‌ها اراده خم کند ولی چیز‌هایی که دیده‌بود و تجربه کرده‌بود، چیزهایی نبود که فقط با منطقش بتواند آن‌ها را زیر سؤال ببرد. جیک غرق در افکار خودش بود که صدای همان آژیر دوباره به گوش رسید و او را از افکار پریشان خود به دنیای آشفته‌تر از افکار و اندیشه‌ها بیرون کشید. هوا شروع به تاریک شدن کرد و دوباره دروازه‌های «دنیای دوزخیان» به‌سوی شهر سایلنت هیل برای مجازات گناه‌کاران، باز شدند.
- دوباره نه! دوباره نه!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
قسمت پنجم: اتاق ۳۰۲
پارت اول
دوباره همان اتفاقات رخ دادند. سایه‌ها از گوشه و کنار‌ه‌های شهر بیرون خزیدند و قلمرو تاریکی را در جای جای شهر خاموش شده گستراندند. تاریکی بر شهر تاخت و همه جا را در بر گرفت و درنهایت شهر وارد دنیای «دوزخیان» شد. جیک با روشن کردن چراغ‌قوه‌ای که همراه داشت، ذره‌ی باریکه‌ای از نور را بر تاریکی تحمیل کرد. او نگاهی به اطراف انداخت، این‌بار او درون اتاق تنها بود. هر چه اطراف را جست‌وجو کرد، خبری از لیزا نبود. جیک از اتاق بیرون آمد و نور را به‌سمت انتهای راهرو تاباند. خلوت بود و کسی یا چیزی آن حوالی پرسه نمی‌زد، پس راهش را به‌سمت انتهای راهرو ادامه داد. سمت پایین پله‌ها مسدود بود و راهی به پایین وجود نداشت. بالاجبار پله‌ها را به‌سمت بالا پیش گرفت. به طبقه سوم که رسید، صدایی توجه‌اش را جلب کرد، نور را به‌سمت صدا گرفت. کمی دورتر یک پرستار پشت به او ایستاده‌بود. کمی نزدیک‌تر رفت. آن شخص رفتارش عجیب به‌نظر می‌آمد، سرش را پایین انداخته‌بود و بی‌حرکت رو به دیوار ایستاده‌بود.
- لیزا؟ خودتی؟
آن شخص با صدای جیک، حرکتی به خود داد و سرش را بالا گرفت و سرش را نیمه چرخاند و سپس یک پایش را به آرامی به طرف او چرخاند، آن‌گاه که کامل به‌سمت جیک چرخید دوباره وحشتی از دل تاریکی به وجود آمد.
چهره‌اش بر خلاف بدنش اصلاً شبیه به انسان نبود. صورتش انگار مچاله شده‌بود، نه چشمی داشت، نه لبی و نه دهانی. با چاقوی خونینی که بر دست داشت، قصد حمله به جیک را کرد. جیک که چهره او را دید، از ترس قالب تهی کرد. چند قدم سریع به عقب برداشت. اسلحه را به‌سمتش گرفت و با شلیک دو تیر او را نقش زمین کرد. در همان لحظه صدایی از تاریکی آمد.
- هی! شلیک نکن!
- تو کی هستی؟
صدا از یکی از اتاق‌ها می‌آمد.
- هیس! آرام باش! بهتره ساکت باشی، بیا نزدیک‌تر نترس من انسان هستم.
جیک با احتیاط به سمت صدا رفت و نزدیک اتاق شد. نور چراغ‌قوه‌اش را به‌سمت صورت آن شخص تاباند. آن شخص دستش را سمت صورتش گرفت و صورت خود را پوشاند.
- دستت را از جلوی صورتت بردار.
- اگه اون چراغ رو کمی بیاری پایین‌تر، حتماً این‌کارو می‌کنم. نورش اذیت می‌کنه، می‌خوای کورم کنی؟
چراغ را کمی پایین گرفت، سپس آن شخص دستش را از جلوی صورتش کنار زد. اعضای صورتش سر جایشان بودند. مردی میانسال با مو‌های جوگندمی و چهره‌ای عبوس. خیالش تا حدودی راحت شد که او یک انسان است.
- تو کی هستی؟
- اسمم دکتر کافمن هستش توی این بیمارستان کار می‌کنم. بهتره صدات رو هم بیاری پایین‌تر اون موجودات به صدا حساس هستن و به‌سمت صدا کشیده میشن، پس بهتره جلب توجه نکنیم.
- تو؟ تو همونی هستی که بیرون بیمارستان دیدمش!
- می‌خوام یه کاری انجام بدی!
- چه کاری؟
- یه مدال اندازه یک کتیبه دایره‌ای کوچک داخل اتاق ۳۰۲ هستش که می‌تونه ما رو از اینجا ببره بیرون. باید اون رو برام بیاریش.
- خب! می‌تونیم باهم انجامش بدیم.
- پس دنبالم بیا! از این طرف. فقط یادت باشه که بی‌سروصدا و ساکت بمونی.
در تنگنای تاریک مملو از وحشتِ سالن مخوف به‌سمت انتهای راهرو حرکت کردند که در نیمه‌راه متوجه شدند کثرت سیلی از موجودات سر راه‌شان قرار دارند. دقیقاً بین آن‌ها و اتاق ۳۰۲ پر بود از موجودات شیطانی که شبیه پرستار بودند، با صورت‌هایی کریح و مچاله‌شده و چاقوهایی در دست‌شان که سقوط قطره‌های خون بر زمین از دهانه‌ تیزشان نشان از تهدید بر جانشان بود. آن دو سریعاً به داخل اتاق کناری گریختند و پنهان شدند چرا که خوب آگاه بودند هر صدایی در این منزلگه سکوت به ترس و وحشت و خفقان و در نهایت به تباهی خواهد سرانجامید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
قسمت پنجم: اتاق ۳۰۲
(پارت دوم)
کافمن با صدای آرام و ملایمی گفت:
- من می‌تونم حواسشون رو پرت کنم، تو از موقعیت استفاده کن و وارد اتاق شو.
سپس کافمن یک میله برداشت و به‌سمت دیگر راهرو حرکت کرد. با زدن میله به دیواره‌ها و ایجاد صدا، آن‌ها را به‌سمت خود کشاند و کنار پله‌ها ایستاد. میله را سمت پایین قِل داد و خودش عقب کشید و موجودات به دنبال صدا به‌سمت پایین پله‌ها حرکت کردند. اکنون راه برای جیک باز شده‌بود. به‌سمت اتاق ۳۰۲ رفت. هرچه نزدیک‌تر به اتاق می‌شد، بار سنگینی روی خودش احساس می‌کرد. از سمت داخل اتاق ضربه آهنگی به گوش می‌رسید که با نوای ضربان قلب او هم‌خوانی داشت. حرارت؛ نفس‌هایش را به بند کشیده‌بود و او را به نفس‌نفس انداخته‌بود. مکثی کرد و کنار در ایستاد. درِ عجیبی بود با شکل و شمایل عجیب‌تر! یک چشم وسط در حک شده‌بود، وقایع حاکی از آن بود که انگار شیطانی در آن‌سوی جهنم، چشم به راه اوست فکر اینکه چه چیزی پشت آن در می‌تواند باشد، ذهنش را مسموم کرده‌بود. برای ورود به آن اتاق فقط کافی بود اراده‌اش از دلهره‌اش پیشی بگیرد و بر ترسش غلبه کند. در را به آرامی باز کرد. در بدو آستانه ورود، نظرش جلب به صدای تیک‌تاک ساعتی شد که حضورش را داخل اتاق اعلام کرد. وارد اتاق که شد، تختی را دید که داخل پرده‌های سیاه‌رنگ قرنطینه شده‌بود. پرده‌ها همچون نگهبانانی مانع از افشای راز درون حصارها بودند. دورتادور آن تخت حصاری از رازها و ناگفته‌های سیاه و تاریک این شهر بود. به خیال جیک حتماً آن دختربچه‌ای که آلیسا نام داشت بر روی آن تخت بستری و خوابانده شده‌است؛ پس از سر کنجکاوی نزدیکش شد تا پرده‌ از راز گردابه سیاه محصور تخت برچیند و حقایقی که باعث نابودی و به تباهی کشیده شدن شهر و مردمانش شده‌بود را از آن دخترک جویا شود. دستش را که نزدیک پرده برد، ناگهان و بی‌اختیار خشکش زد. دستش جلوتر از آن نرفت و هرچه سعی کرد تکانی به خودش بدهد، بی‌نتیجه ماند.
زمان در آن لحظه سنگ شد و از حرکت باز ایستاد، صدای تیک‌تاک ساعت در هوا سقوط کرد و محیط در باتلاقی از سکوت فرو رفت. صدای دختر بچه‌ای درون اتاق طنین انداخت:
- من جای تو بودم وارد این اتاق نمی‌شدم، چه برسه بخوام به تخت نزدیک شم، جیک!
نوای زمزمه دقیقاً در گوشش به نجوا در آمد انگار که کسی در گوشش سخن به زبان تحقیر گشوده باشد.
جیک هر تقلایی کرد که حرکتی بکند، نتوانست از جایش حتی ذره‌ای تکان بخورد. پس در همان حالت که خشکش زده‌بود و با گوشه چشمی که سعی در نگاه کردن به پشت سرش را داشت، پرسید:
- تو کی هستی؟ اسم من رو از کجا می‌دونی؟
- من... ؟! من همون کسی هستم که تو رو به این شهر فرا‌خوندم که تاوان گناهت رو پس بدی جیک! تو باعث مرگ اون کودک شدی، تو اون پسر‌بچه رو کشتی. الان اینجایی تا عذاب گناهت رو با ذره‌ذره جسم و روحت حس کنی.
جیک با حالت غم و اندوه و پشیمانی آمیخته با خشم و نفرت در حالی که مشتش را گره کرده‌بود و انگشتانش را محکم بهم می‌فشارد، فریاد برآورد:
- نه! کار من نبود، اون اتفاق فقط یک تصادف بود.
ناگهان درِ اتاق در چشم به هم‌زدنی به‌سمت بیرون کوبیده شد و در اتاق کاملاً باز شد. نیرویی او را محکم به‌سمت بیرون پرت کرد. جیک با شدت به دیوار برخورد کرد و روی زمین افتاد صدایی از داخل با حالتی شیطانی و عصبانیت تمام فریاد زد:
- تو تقاص گناهت را همین‌جا در این برزخ و در همین شهر خواهی پرداخت!
جیک به سختی می‌توانست تکان بخورد. خودش را جمع‌وجور کرد و به‌ زور بلند شد و روی پاهایش ایستاد. منطقش حکم می‌کرد از آن در فاصله بگیرد، پس تلوتلوکنان حرکت کرد و از در فاصله گرفت. در همان حین صدای آژیر دوباره شروع به نواختن کرد. صدا بسیار گوش‌خراش و غیر قابل تحمل بود. جیک در حالی که با دستش گوش‌هایش را گرفته‌بود، فریاد می‌زد انگار که صدای آژیر درون سرش باشد. صدای آژیر که خوابید، جیک دستش را از گوشش برداشت و در همان حین صدای لیزا را شنید.
لیزا: جیک؟ تو خوبی؟
چشمانش را باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت. همه‌ جا و همه‌چیز دوباره تغییر کرده‌بود. دیگر خبری از تاریکی نبود و لیزا را دید که با حالتی پر اضطراب کنارش ایستاده‌است.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
(قسمت ششم: تباهی)
(پارت اول)
لیزا: چی شد جیک؟ یهو غیبت زد، یه مدت نبودی کلاََ، بعدش صدای فریادت رو شنیدم اومدم دیدم اینجایی. تو خوبی؟
-‌ خوبم! من خوبم! چیزی نیست. اون کافمن عوضی من رو از عمد انداخت توی اون اتاق. مردتیکه آشغال! اون می‌دونست چی توی اون اتاقه، ولی هیچی به من نگفت.
لیزا گفت:
- کدوم اتاق؟ اتاق ۳۰۲؟
جیک با حالتی که در فکر فرورفته و غرق در اندیشه بود، با پریشانی ادامه داد:
-‌ اون گفت باید تقاص گناهت رو پس بدی، منظورش چی بود؟
- چه کسی گفت؟ چه گناهی جیک؟ از چی داری حرف می‌زنی؟
-‌ توی اون روز، همون روز لعنتی که با چندتا مواد‌فروش مسلح درگیر شدیم تیر اندازی شد. یک پسربچه کر‌ولال با دوچرخه‌ش داشت از اونجا رد می‌شد.
جیک لحظه‌ای بهم ریخت دلش آکنده شد از غم‌واندوه و پشیمانی. با یک تن صدای لرزان و ناراحت ادامه داد:
-‌ اگه بی‌احتیاطی نمی‌کردم، اون بچه الان زنده بود. همه‌ش تقصیر منه! لعنت به من.
کافمن که در گوشه‌ای ایستاده‌بود و در جریان حرف‌های آن‌ها بود، با لحنی آرام گفت:
-‌ این شهر داره از گناهان ما تغذیه می‌کنه می‌خواد ما رو از پا دربیاره روال کارش همینه.
جیک سرش را بالا آورد اخمی بر ابروانش انداخت و نگاه غصب‌آلودی را به نگاه دکتر کافمن گره زد و با حالتی پرخاش و عصبانیت گفت:
-‌ تو می‌دونستی توی اون اتاق لعنتی چه‌خبره ولی به من هیچ هشداری نداری، ای عوضی!
- هی! بهم نریز، یک نفر باید حواس اون موجودات رو پرت می‌کرد و اون یکی هم باید می‌رفت داخل اتاق، من هم کم ریسک نکردم پس بی‌حسابیم. حالا بگو ببینم تونستی اون مدال رو بدست بیاری؟
-‌ نه! نتونستم پیداش کنم اونجا چیزی به‌جز یه تخت خالی و نیروی شیطانی چیز دیگه‌ای نبود.
-‌ احتمالاً اون شیطان حیله‌گر اون مدال رو یه جایی پنهان کرده، به هر حال باید پیداش کنیم. تنها راه خروج‌مون از شهر همون مدالِ. تو برو سمت مدرسه روی نقشه برات علامت زدم از در خروجی ساختمان باید بری سمت چپ بقیه‌ش روی نقشه هست. منم میرم کلیسای مرکزی بهتره زودتر حرکت کنیم.
دکتر کافمن در حالی که داشت آنجا را ترک می‌کرد با تأکید گفت:
-‌ اگه مدال رو پیدا کردی حتماً بیا دنبالم توی کلیسای مرکزی، اونجا رو هم روی نقشه برات علامت زدم.
جیک که حواس و نگاهش به نقشه‌ای بود که دکتر کافمن بهش داده‌بود، رو به لیزا کرد و گفت:
-‌ تو همین‌جا بمون، قایم شو! اگه مدال رو پیدا کردم یا یه راهی به بیرون، یا هر راهی که بشه از این جهنم لعنتی زد بیرون، میام دنبالت تا اون موقع فقط جایی نرو خب؟ اون بیرون خطرناکه.
لیزا: باشه! همین‌جا منتظرت می‌مونم. فقط! به دکتر کافمن اعتماد نکن.
-‌ چرا؟
-لیزا: آدمی نیست که پایبند اخلاقیات باشه.
-‌ خودم متوجه شدم، نگران نباش حواسم بهش هست.
جیک نقشه را برداشت و در حالی که داشت نقشه را وارسی می‌کرد، به‌سمت خروجی حرکت کرد.
لیزا:
- جیک؟!
جیک برگشت و نگاهی به او انداخت.
لیزا:
- مراقب خودت باش. زود برگرد حتی اگه نتونستی مدال رو پیدا کنی باز هم برگرد.
-‌ حتماً!
جیک از ساختمان خارج شد. شهر بار دیگر درون برزخ مه فرو رفته‌بود. او الگویی که دکتر کافمن برایش داخل نقشه علامت گذاری کرده‌بود را پیش گرفت. چهار‌راه اولی را رد کرد و در تقاطع بعدی به داخل خیابان پیچید. اگر کمی جلوتر ادامه می‌داد، طبق نقشه به مدرسه می‌رسید. مسیر را درست پیش رفت و به مدرسه که رسید متوجه حضور همان زن ژولیده و ژنده‌پوش شد. جیک نزدیک آن زن شد. زن که از گوشه چشمی متوجه حضور جیک شده‌بود با صدای خسته گفت:
-‌ اینجا مدرسه‌ای بود که در آن‌جا مشغول به کار بودم، دخترم نیز به همین مدرسه می‌آمد. اینجا آغاز تمام مشکلات و کابوس‌های ما بود. کابوس‌هایی که جامه سیاه و تاریک بر تن ما کرد و اکنون در گوشه و کنار این شهر در حال پرسه‌زنی‌ست.
جیک:
- در مورد اون لحظه که بار اول دیدیمت؟تو کجا غیبت زد بعد آژیر کجا رفتی؟ اون مکان لعنتی کجاست که هر بار ما رو می‌کشونه درون خودش؟!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
قسمت ششم: تباهی)
(پارت دوم)
آن زن در جواب پاسخ داد این شهر گناه‌کار را برای کیفرش فرا می‌خواند تا مجازاتش کند. آن مکان که شما رفتین، زندان گناه‌کاران است. آن مکان فقط کسانی را درون خودش می‌بلعد که انتخاب‌شان کرده، آن مکان تا وقتی که مجازاتش را انجام ندهد، بی‌خیال نمی‌شود و لحظه‌ای قربانی‌هایش را رها نمی‌کند.
آن زن با لحن آرام و بی‌رمق ادامه داد که، زمانی در این شهر خواستند به‌جای گناه‌کار «گناه» را مجازات کنند ولی برهم زدن تعادل ترازوی عدالت به نفع این شهر نه‌انجامید. کفاره‌ای که باید از گناه‌کار می‌گرفتند خواستند از خود گناه بگیرند.
-‌ منظورت چیه؟ از چی داری حرف میزنی؟
زن که نگاهش به مدرسه خیره بود را برداشت، نگاهی سرد و تیره با چشمانی در بین تنگ‌نای پلکانش به جیک انداخت و ادامه داد؛ زمانی تصمیم گرفتم راهم را تغییر دهم، دیگر نمی‌خواستم تن‌فروشی کنم و از سرناچاری برده‌ی هوا و هوس مردان باشم. به کلیسا رفتم تا گناهم را در ترازوی قضاوت بگذارم و توبه کنم، عابدین کلیسا برای کار مرا به این مدرسه پیشنهاد دادند. زمین را جارو می‌زدم ، کلاس‌ها را تمیز می‌کردم و...
سخت بود ولی می‌شد عادت کرد و زندگی را گذراند اما سخت‌تر از این‌ها، زندگی دخترم بود. همکلاسی‌هایش او را اذیت می‌کردند؛ چون پدری نداشت او را مسخره و تحقیرش می‌کردند. نمی‌خواستم او را در این وضع ببینم. با همان کلیسا مشکل را مطرح کردم. از آن‌ها خواستم کار دیگری برای من مهیا سازند چرا که نمی‌خواستم به کار و زندگی قبلیم بازگردم. آن‌ها در عوض پیشنهاد دادند که گناه را پاک کنیم. قول دادند که بعد از پاک کردن گناه دیگر کسی ما را اذیت نخواهد کرد. گفتند من می‌شوم مادرِمقدس و دخترم می‌شود یک قدیس و معجزه‌ای برای شهر، فقط باید ایمان داشته باشیم. من به ناچار قبول کردم چون منِ گناه‌کار یک دختر بی‌گناه بدنیا آورده‌بود که پدری نداشت. دلم نمی‌خواست ننگ زندگی قبلی من تا ابد بر پیشانی دخترم نقش ببندد. نمی‌خواستم تاوان اشتباه زندگی گذشته مرا دخترم بدهد پس قبول کردم، ناچار بودم، درمانده و ضعیف و بی‌پناه.
و اکنون من در این فضایِ خاموش مدرسه، میانِ سایه‌هایِ گناه و نورِِ کم‌رنگِ ایمان، گاهی به آن وعده‌ها گوش می‌سپارم و گاه از آن‌ها دور می‌شوم؛ نه به فرار از حقیقت، بلکه به دیدنِ حقیقتِ تازه‌ای که در قلبِ من می‌بارد. اگر چه راهِ من هنوز روشن نیست، اما صدایِ شهر را می‌شنوم که می‌گوید: کیفرِ گناه از زبانِ شهر برمی‌خیزد، اما دگرگونیِ دلِ انسان می‌تواند به تولدی دوباره انجامد.
زن نگاهی شرمسار به پایین انداخت و با آهی در صدایش اینگونه داستانش را روایت کرد که فرقه در یک هتلی بزرگ جلسه‌ای برگزار کرد و اعضای فرقه گرد هم جمع شدند. افراد زیادی حضور داشتند، افراد بلندپایه شهر که همگی عضو فرقه بودند. من و دخترم آلیسا را با لباس و روسری همراه تور مشکی که جلو صورت‌مان را گرفته‌بود، آماده مراسم کردند. شبیه گناه‌کارانی شده‌بودیم که از گناه خود شرم دارند. ما را به بالاترین طبقه و تا آخرین اتاق هتل راهنمایی کردند. اتاق به اندازه یک سمینار، بزرگ بود و همه درون اتاق سمینار حضور داشتند. جمعیت زیادی بود، گردتاگرد همه در جایگاهی نشسته‌بودند. دخترم که وارد شد پشت سر اون از ورود من ممانعت کردند، «مادرکاترینا» رو به من کرد و گفت: «نیازی نیست که تو بیایی، ما اینجا گناه را مجازات می‌کنیم نه گناه‌کار را، گناه‌کار خود اسیر و فریب‌خورده گناه است. بهتر است تو وارد اتاق نشوی، تو می‌توانی بروی، تو دیگر از گناه آزادی. بقیش را بسپار به ما». از صدای دخترم که داخل اتاق بود فهمیدم وحشت کرده‌است. من هم به همان اندازه وحشت کرده‌بودم. زمانی فهمیدم که اشتباه کردم که دیگر دیر شده‌بود. آن‌ها به چشم یک گناه، به چشم یک دسیسهِ شیطانی به دخترم نگاه می‌کردند. آن‌ها نمی‌خواستند ما را از گناه پاک کنند، آن‌ها به خیال‌شان قصد نابودی گناه و کشتن دخترم را داشتند. سراسیمه برگشتم و با عجله دویدم. وقتی با پلیس آمدم که دیگر دیر شده‌بود. او را به روی میله‌هایی بسته‌بودند و روی دیگی پر از گُدازه‌های آتش عذابش می‌دادند غافل از این‌که در آن لحظه نفرتی در کوره آتش جان گرفت و گریبان‌گیر شهر و مردمانش شد...
آتش غم و اندوه، دل زن را درون سینه‌اش سوزاند و بغض، لرزه بر صدای او انداخت. پشیمانی و ندامت از چهره‌اش می‌بارید. انگار شهر تصمیم گرفته‌بود او را نیز این‌گونه عذابش دهد. با همان صدای لرزان جملاتی را تکرار می‌کرد:
-‌ من چه بر سر او آوردم؟ آن‌ها دخترم را از من گرفتند. آن‌ها این بدبختی را به شهر آوردند.
راهش را کشید و به سویی رهسپار شد و رفت تا جایی که درون مه از دیده ناپدید شد و مدام خود را ملامت کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
قسمت هفتم: حقایق درون سایه‌‌ها
(پارت اول)
جیک که وضعیت زن را دید، دلش به حالش سوخت. با نگاهش اورا دنبال کرد و نگاهش بدرقه قدم‌هایش شد و زن رفته‌رفته از نگاه او درون مه ناپدید شد.
جیک:
- معلوم نیست مردم این شهر چه مشکلی دارن؟! واقعاً رد دادن. شهر ارواح نباشه حتماً باید شهر افسارگسیخت‌گان باشه.
جیک نیز سمت مدرسه را گرفت. وارد محیط بیرونی مدرسه شد، کمی مکث کرد و نگاهش را به ساختمان مدرسه دوخت. از پشت پرده پنجره طبقه دوم کسی به او خیره شده‌بود، نگاه جیک را که دید سریع از پشت پنجره کنار رفت. جیک از حرکت پرده مطمئن شد کسی از داخل او را تحت نظر دارد. نگاه جیک به او در حدی نبود که بتواند تشخیص دهد انسان بود یا دوباره یک موجود عجیب و غریب دیگر. به هر حال باید مدال را پیدا می‌کرد. نزدیک در شد، دستش را برد سمت در، دستگیره را گرفت و آن‌ را چرخاند و همین‌که گوشه دری باز کرد، صداهایی از داخل به گوش رسید؛ صدای پای دویدن و شیطنت‌ها و خنده‌های کودکانه‌ای بود که دنبال هم کرده‌بودند و بازی می‌کردند. جیک در همان حال ایستاد، هیچ تکانی نخورد. گوش و حواسش به‌سمت صداها بود.
-‌ اونا واقعاً بچه هستن یا چی؟
در را به آرامی؛ کامل باز کرد، نور کم‌سویی از بیرون به‌سمت داخل سالن تابید. نور همچون جارویی روی کف زمین لغزید و سایه‌ها را به انتهای راهرو و گوشه و کناره‌ها کشاند و در این میان سایه‌های سیاه جان‌داری که گویی شبیه انسان در هیبت کودکانه بودند با تابیدن نور به‌سمتشان ناپدید شدند و ناگهان صداها به یک‌باره قطع شدند، محیط را سکوتی پر رمز و راز به سایه‌هایی از ابهام کشاند. جیک که مطمئن شد هیچ انسانی در داخل مدرسه نیست، جانب احتیاط را بیشتر از پیش گرفت و با قدم‌هایی آرام وارد سالن شد. نگاهی ریز و زیر‌چشمی به اطراف می‌انداخت و آرام پیش می‌رفت. هوای داخل چنان سرد و سنگین بود که گرمی نفس‌هایش را می‌توانست حس کند ولی چیزی که به‌روی جسم و روح جیک سنگینی می‌کرد رمز و رازهایی بود که افکارش را در هاله‌ای از ابهامات نگه داشته‌بود، یا اتفاقاتی بود که می‌دانست قرار است رخ‌ دهد ولی کی و کجا؟ باید انتظار چه چیزی را در این مکان داشته باشد؟! آن صداهایی که به یک‌باره با ورودش قطع شدند، حتماً متوجه حضورش شدند که سکوت کردند و به درون سایه‌ها خزیدند.
-‌ بهتره هرچه زودتر این مدال لعنتی رو پیدا کنم و برگردم .
نگاهش را «در» اتاقی که کمی باز بود جلب کرد. در را کامل باز کرد و وارد اتاق شد. از وضع اتاق معلوم بود دفتر کار است. کمی آنجا را جست‌و‌جو کرد. به‌نظر دفتر راون‌شناختی و مشاور مدرسه باشد. اسم روی یک پرونده نظرش را به خود جلب کرد «آلیسا». پرونده مربوط به همان دختری بود که در مراسم قربانی در هتل سوزانده‌بودند. همان دختری که در اتاق ۳۰۲ در بیمارستان تحت نظر پزشکی قرار گرفت. پرونده را باز کرد و کمی جلوی پنجره آمد تا نور کافی برای خواندن مطالب را داشته باشد.
سیاهی خطوط قلم روی سفیدی کاغذ در سطر سطر گزارشات گواه از ظلمی بود که زنجیر وار به هم وصل شده بودند و پروانه‌ای را در دام انداخته بودند.
گزارش روزانه: «امروز عده‌ای از بچه‌های کلاس آلیسا را اذیت می‌کردند، آن بچه‌ها توبیخ شدند و بهشون تذکر لازم داده شد.» جید صفحه بعد پرونده را چرخاند. گزارش روزانه: «با اینکه یک هفته از توبیخ بچه‌ها گذشته‌بود ولی باز یکی از آن بچه‌ها آلیسا را اذیت کرده‌بود و مشاجره‌ای بین آن‌ها رخ داده‌بود. گویا از اینکه به‌خاطر آلیسا توبیخ شده‌بود، از او ناراحت بود و او را مقصر می‌دانست». جید هر صفحه‌ای را که باز می‌کرد در مورد آزار و اذیت آلیسا مطلبی می‌خواند تا جایی که به گزارش‌های آخر رسید. دیگر فقط چند نفر نبودند که مسخره‌اش می‌کردند، بلکه تقریباً کل بچه‌های مدرسه از او متنفر بودند و او را اذیت می‌کردند. در بین نوشته‌ها خواند که الفاظ و لقب‌هایی برای او انتخاب کرده‌بودند و او را با الفاظ بد و توهین‌آمیز خطاب می‌کردند و بخاطر نداشتن پدرش اورا مسخره و سرزنش می‌کردند. در آخر نوشته‌ها مربوط به درخواست مادر آلیسا مبنی بر انتقال او از مدرسه به جای دیگری بود. آخرهای پرونده که رسید، جیک خشکش زد. مطالبی را خواند که هوش از سرش پراند و دستانش یخ زد. گزارش روزانه: «تعرض و هتک‌حرمت توسط مردی که برای تعمیرات روشویی و توالتِ طبقهِ دوم آمده‌بود. اقدام به آماده‌سازی سند و مدرک و گواهی پزشکی‌قانونی و تشکیل پرونده و ارجاع آن به دادگاه در تاریخ... ».
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا