(قسمت چهارم: شعله های نفرت)
(پارت اول)
جیک چشمانش را نیمهباز کرد. پنکه سقفیای را دید که بیحرکت از سقف آویزان است. دوباره پلکی زد و چشمانش را لحظهای بست. ناگهان سراسیمه و هراسان از جایش پرید. در «کافهبار» بود. متوجه زن و مرد جوانی شد که گوشهای نشستهاند و دارند با یک رادیوی خراب کلنجار میروند که شاید بتوانند از طریق خبر یا گزارشی جویای قضیه شهر شوند. جیک با همان حالت سراسیمه پرسید:
- من کجام؟ شما کی هستین؟
آن مرد با صدایی آرام پاسخ داد:
- سلام! بالآخره بیدار شدی؟! من والتر هستم، والتر سالیوان! ایشون هم همسرم سیبَل هستن. ما تازه به این شهر رسیدیم. فکر کنم توی مه گم شدیم، جاده رو اشتباه پیچیدیم و الان هم ماشینمون خراب شده! تو هم اون بیرون بیهوش افتادهبودی روی زمین. بهنظر میاد سرت ضربه خورده باشه، حالت که خوبه؟
- فکر کنم! آره خوبم! طوری نیست. شما دوتا دختر جوون ندیدین؟
- نه! موقعی که ما رسیدیم تو تنها یک گوشه روی زمین افتادهبودی و یک جسد سوخته دیگه هم همون اطراف کنارت بود. ما هم سعی کردیم با اورژانس و پلیس تماس بگیریم ولی انگاری آنتنها خط نمیداد. شهر عجیبی هستش اینطور نیست؟
- عجیب برای یه لحظشه! معلومه شما هم تازه وارد شهر شدین. بهتره هرچه سریعتر از شهر بزنیم بیرون، اگه توی ماشین چراغقوه یا فندکی یا هرچیز بهدرد بخور دیگهای دارین، بهتره بردارینش.
والتر:
- قضیه از چه قراره؟
جیک که نزدیک پنجره شدهبود، پرده را با دستش کنار کشید. اوضاع بیرون را نگاهی کرد و گفت:
- اون بیرون چیزی عجیبی نظرتون رو جلب نکرد؟
- خب؟ مثلاً چی؟
- موجودات عجیب و ترسناک!
- فکر کنم بهتره بری بیمارستان یک پزشک سرت رو چک کنه. حتماً ضربهای که به سرت خورده باعث شده نتونی توهم رو از واقعیت تشخیص بدی دوست من.
جیک نگاهی به والتر انداخت و گفت:
- دیر یا زود خودت میفهمی قضیه واقعاً از چه قراره و بیشتر از یک دکتر نیاز به یک راه خروج و فرار از این شهر داریم. به هر حال من میرم اون بیرون دنبال یک راه خروج از این شهر بگردم ولی اگه باهم باشیم شانسمون بیشتره.
آنها که حرفهای جیک را غیرمنطقی و به دور از عقل و منطق میدیدند، فکر کردند او دیوانه است. قضیه جسد آن مرد داخل کوچه هم نگرانیشان را بیشتر کردهبود، پس تصمیمشان این بود که با جید همراه نشوند.
والتر:
- فکر کنم بهتره ما همینجا منتظر صاحب بار بمونیم. اگه مغازهش بازه احتمالاً خودش هم همین اطراف باشه، اگه کسی نیومد میریم داخل خیابون دومی. رو نقشهای که سر خیابون بود، نوشتهبود یه هتل داخل خیابون هستش.
جیک از رفتار آنها متوجه اوضاع شد. کاری هم نمیتوانست برای متقاعد کردن آنها انجام دهد. از مغازه خارج شد و سمت داخل شهر را پیش گرفت.
(پارت اول)
جیک چشمانش را نیمهباز کرد. پنکه سقفیای را دید که بیحرکت از سقف آویزان است. دوباره پلکی زد و چشمانش را لحظهای بست. ناگهان سراسیمه و هراسان از جایش پرید. در «کافهبار» بود. متوجه زن و مرد جوانی شد که گوشهای نشستهاند و دارند با یک رادیوی خراب کلنجار میروند که شاید بتوانند از طریق خبر یا گزارشی جویای قضیه شهر شوند. جیک با همان حالت سراسیمه پرسید:
- من کجام؟ شما کی هستین؟
آن مرد با صدایی آرام پاسخ داد:
- سلام! بالآخره بیدار شدی؟! من والتر هستم، والتر سالیوان! ایشون هم همسرم سیبَل هستن. ما تازه به این شهر رسیدیم. فکر کنم توی مه گم شدیم، جاده رو اشتباه پیچیدیم و الان هم ماشینمون خراب شده! تو هم اون بیرون بیهوش افتادهبودی روی زمین. بهنظر میاد سرت ضربه خورده باشه، حالت که خوبه؟
- فکر کنم! آره خوبم! طوری نیست. شما دوتا دختر جوون ندیدین؟
- نه! موقعی که ما رسیدیم تو تنها یک گوشه روی زمین افتادهبودی و یک جسد سوخته دیگه هم همون اطراف کنارت بود. ما هم سعی کردیم با اورژانس و پلیس تماس بگیریم ولی انگاری آنتنها خط نمیداد. شهر عجیبی هستش اینطور نیست؟
- عجیب برای یه لحظشه! معلومه شما هم تازه وارد شهر شدین. بهتره هرچه سریعتر از شهر بزنیم بیرون، اگه توی ماشین چراغقوه یا فندکی یا هرچیز بهدرد بخور دیگهای دارین، بهتره بردارینش.
والتر:
- قضیه از چه قراره؟
جیک که نزدیک پنجره شدهبود، پرده را با دستش کنار کشید. اوضاع بیرون را نگاهی کرد و گفت:
- اون بیرون چیزی عجیبی نظرتون رو جلب نکرد؟
- خب؟ مثلاً چی؟
- موجودات عجیب و ترسناک!
- فکر کنم بهتره بری بیمارستان یک پزشک سرت رو چک کنه. حتماً ضربهای که به سرت خورده باعث شده نتونی توهم رو از واقعیت تشخیص بدی دوست من.
جیک نگاهی به والتر انداخت و گفت:
- دیر یا زود خودت میفهمی قضیه واقعاً از چه قراره و بیشتر از یک دکتر نیاز به یک راه خروج و فرار از این شهر داریم. به هر حال من میرم اون بیرون دنبال یک راه خروج از این شهر بگردم ولی اگه باهم باشیم شانسمون بیشتره.
آنها که حرفهای جیک را غیرمنطقی و به دور از عقل و منطق میدیدند، فکر کردند او دیوانه است. قضیه جسد آن مرد داخل کوچه هم نگرانیشان را بیشتر کردهبود، پس تصمیمشان این بود که با جید همراه نشوند.
والتر:
- فکر کنم بهتره ما همینجا منتظر صاحب بار بمونیم. اگه مغازهش بازه احتمالاً خودش هم همین اطراف باشه، اگه کسی نیومد میریم داخل خیابون دومی. رو نقشهای که سر خیابون بود، نوشتهبود یه هتل داخل خیابون هستش.
جیک از رفتار آنها متوجه اوضاع شد. کاری هم نمیتوانست برای متقاعد کردن آنها انجام دهد. از مغازه خارج شد و سمت داخل شهر را پیش گرفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: