نگاهم به ساختمان قدیمی قفل میشود. صدایی در گوشم میپیچد.
-لطفا دنبالم بیایید.
هر دو از ماشین پیاده میشویم. به سمت ساختمان قدم برمیداریم.
وارد ساختمان که میشویم. نگهبان را میبینیم. مرد کنارم به او سری تکان میدهد و بدون گفتن کلمهای از کنارش عبور میکنیم.
راه زیر زمین را پیش میگیرد و من هم...
بیکلام از ماشین پیاده میشود. چند لحظه بعد، در سمت مرا باز میکند. پیاده که میشوم چمدان را کنار پایم میگذارد و دسته کلیدی سمتم میگیرد.
صدای بیروحش در گوشم میپیچد.
-طبقه دوم واحد چهار.
نگاهم خیره به دسته کلید فلزیست. دستم را پیش میبرم و تقریباً به آن چنگ میاندازم. نگاهم را روی صورتش قفل...
با قدمهایی سست شده حرکت میکنم. اینبار صدایی مرا متوقف میکند:
-خانم خسروی.
به سمت صدا میچرخم. مردی را میبینم که دههی چهارم زندگیش را سپری میکند.
پاسخی نمیدهم که ل*ب باز میکند:
-خیلی وقته منتظرتون هستم لطفاً از این طرف.
صدایش خشک و بی احساس هست. لبههای پالتوی مشکی رنگش را به هم نزدیک...
پساخون؛ جایی که آغـ.ـوش مرز میان مرگ و زندگیست...
مقدمه:
هیچکس نفهمید، خون خشکشده هم بوی درد میدهد.
بویی گس، تند و زننده...
سالها گذشت، اما روح من هنوز در همان شبِ سرد و تاریک زندانیست.
حالا آمدهام تا قصهای را که با آتش آغاز شد، با خون به پایان برسانم.
آمدهام تا بسوزم و بسوزانم؛ حتی اگر...
نام رمان: پساخون
نویسنده: فاطمه تاجیکی نویسنده انجمن راشای
ژانر: عاشقانه، معمایی، پلیسی
ناظر: @Mahdis
سبک: دراماتیک
خلاصه:
پساخون آغازِ راهیست خونین!
او آمده تا پایان را رقم بزند؛ پایانی برای فریادهایی که خفه شدند و پروندههایی که هنوز قطرههای خون از میانشان چکه میکند.
در دلِ شهری بزرگ،...
هرمزگانم از غم
جان باختن فرزندانش
عزادار است...
بندرعباسی که یک ایران را گرم نگه میداشت
در گرمای آتش سوخت
بوی دود و خون در شهر پیچیده
چند شب است غم و اندوه
جای جشن و شادی در خانهی
مردم جای گرفته است...
خانواده ها به سوگ
فرزندان و عزیزان خود نشستهاند...
هرچه از این غم گویم کم است
چشمانمان...