♦ رمان در حال تایپ ✎ پساخون | فاطمه تاجیکی | نویسنده راشای

پساخون | فاطمه تاجیکی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
پساخون
◀ نام نویسنده
فاطمه تاجیکی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، معمایی، پلیسی» سبک: دراماتیک

فاطمه تاجیکی

موسس راشای
کادر مدیریت راشای
► ♛ مدیر کل راشای ♛ ◄
𓆩♡𓆪 الماس پرسوناژ 𓆩♡𓆪
⁂ سَرَهیدگان ⁂
◈ نویسنده ویژه ✎
دل‌نگار راشای
⚜ تیم آنالیز ⚜
پساخون 3.jpg

نام رمان: پساخون
نویسنده: فاطمه تاجیکی نویسنده انجمن راشای
ژانر: عاشقانه، معمایی، پلیسی
ناظر: @Mahdis
سبک: دراماتیک

خلاصه:
پساخون آغازِ راهی‌ست خونین!
او آمده تا پایان را رقم بزند؛ پایانی برای فریادهایی که خفه شدند و پرونده‌هایی که هنوز قطره‌های خون از میانشان چکه می‌کند.
در دلِ شهری بزرگ، حقیقت پشت سایه‌ها پنهان شده و او باید با هر قدم میان سایه‌ها، صدای خون را بشنود…

--------------------------
پساخون
« زندگی بعد از خون »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
Screenshot_۲۰۲۵۰۵۲۳-۱۴۴۹۳۵_Gallery.jpg

« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پساخون؛ جایی که آغـ.ـوش مرز میان مرگ و زندگی‌ست...

مقدمه:

هیچ‌کس نفهمید، خون خشک‌شده هم بوی درد می‌دهد.
بویی گس، تند و زننده...
سال‌ها گذشت، اما روح من هنوز در همان شبِ سرد و تاریک زندانی‌ست.
حالا آمده‌ام تا قصه‌ای را که با آتش آغاز شد، با خون به پایان برسانم.
آمده‌ام تا بسوزم و بسوزانم؛ حتی اگر خاکسترم را باد با خودش ببرد...

فصل اول « سایه‌ها » «سایه‌ها با من حرف می‌زنند... با زبانی که فقط درد آن را می‌فهمد.»

هیچ‌کس نمی‌دانست، خونی که خشک شده، هنوز هم فریاد می‌زند و من هر شب، با چشم‌هایی بیدار، دنبالش می‌گردم؛ در خواب‌ها، در کابوس‌ها، در آینه‌ای که هر روز خودم را در آن گم می‌کنم.
قطار که به راه افتاد، نفسم بند آمد.
نه از شوق، بلکه از سنگینی باری که بر روی شانه‌هایم بود و تا تهران می‌کشیدمش؛ شهری که قرار بود فصل تازه‌ای از زندگی‌ام در آن آغاز شود.
فصلی که سرانجامش، مبهم‌تر از همه‌ی گذشته‌ام بود.
راهی را شروع کرده بودم که بوی خون می‌داد.
چشم‌هایم را بستم. افکارم درهم و بی‌قرار بودند.
نمی‌دانم چقدر گذشت که پلک‌هایم تسلیم تاریکی شدند...

«چند ساعت بعد – تهران»

قطار که ایستاد، صدای جیغ ترمزهایش مثل شکستن استخوان‌هایم بود؛ دردناک، تیز، و وحشت‌آور.
رسیده بودم به شهری که بوی تاوان می‌داد.
آرام و مطمئن چمدان به دست به سمت خروجی‌ قدم برمی‌دارم. پاهایم بر خلاف عقلم برای رسیدن عجله‌ای ندارند.
صدای زنی در فضا می‌پیچد که تند و بی احساس اسامی شهر ها را پشت سرهم ردیف می‌کند.
نگاهم به تابلوی سبز رنگ می‌افتد.
« خروجی به خیابان شوش »
نگاهم به ساعت مچی‌ام می‌افتد. از هفت شب هم عبور کرده بود.
از شیشه‌های بزرگ خروجی بیرون می‌زنم.
لحظه‌ای مکث‌ می‌کنم. گویا هوای تهران سنگین‌تر از چیزی بود که تصورش را کرده بودم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
با قدم‌هایی سست شده حرکت می‌کنم. این‌بار صدایی مرا متوقف می‌کند:
-خانم خسروی.
به سمت صدا می‌چرخم. مردی را می‌بینم که دهه‌ی چهارم زندگیش را سپری می‌کند.
پاسخی نمی‌دهم که ل*ب باز می‌کند:
-خیلی وقته منتظرتون هستم لطفاً از این طرف.
صدایش خشک و بی احساس هست. لبه‌های پالتوی مشکی رنگش را به هم نزدیک می‌کند و منتظر حرکت من می‌ماند.
سوال‌ها در ذهنم بالا پایین می‌پرند، اما این مرد نمی‌توانست جوابی برای من داشته باشد. شاید هم برای رسیدن به جوابشان بازهم باید منتظر می‌ماندم.
مثل همیشه سکوت می‌کنم و به مسیری که آن مرد سیاه پوش اشاره می‌کند قدم برمی‌دارم.
ماشین درست روبه‌روی درِ ایستگاه پارک شده بود. مشکی، بدون پلاک قابل شناسایی و شیشه‌های دودی.
در عقب را با حرکتی آرام باز می‌کند، انگار نمی‌خواهد خوابِ این شب تهران را برهم بزند.
چمدان را کنار پاهایش رها می‌کنم و سوار می‌شوم. به محض سوار شدن سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و چشم می‌بندم.
از دیدن خیابان‌ها و مردم این شهر هراس داشتم.
ماشین به حرکت در می‌آید. بعداز گذشت نیم ساعت جلوی ساختمانی توقف کرد که مثل خودش بی‌صدا بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بی‌کلام از ماشین پیاده می‌شود. چند لحظه بعد، در سمت مرا باز می‌کند. پیاده که می‌شوم چمدان را کنار پایم می‌گذارد و دسته کلیدی سمتم می‌گیرد.
صدای بی‌روحش در گوشم می‌پیچد.
-طبقه دوم واحد چهار.
نگاهم خیره به دسته کلید فلزی‌ست. دستم را پیش می‌برم و تقریباً به آن چنگ می‌اندازم. نگاهم را روی صورتش قفل می‌کنم. بالاخره ل*ب باز می‌کنم و صدایم در سکوت میان‌مان پخش می‌شود.
-ممنون شب خوبی داشته باشید.
سرش را تکان می‌دهد و نگاه می‌گیرم. پاهای بی‌جانم را به سمت در ورودی ساختمان ‌می‌کشانم و چمدانم مانند مسافری سرگردان مرا همراهی می‌کند.
وارد ساختمان می‌شوم و بی‌توجه به آسانسور راه پله‌ها را پیش می‌گیرم. روبه‌روی واحد می‌ایستم. نفس عمیقی می‌کشم و کلید را در قفل در می‌چرخانم.
وارد خانه‌ می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم؛ سرمای بی‌جانی به استقبالم می‌آید، مثل آغوشی که فراموش کرده بودم.
صدای بسته شدن در سکوت خانه را می‌شکند.
هیچ‌چیز اینجا شبیه خانه نیست. نه بوی غذا، نه صدای خنده، نه حتی ردپای زندگی!
این‌جا ایستگاه آخر است؛ جایی که باید بنشینم و مهره‌هایم را کنار هم بچینم.
چمدان را کنار در رها می‌کنم و خودم را به مبل راحتی خاکستری وسط خانه می‌رسانم. تن بی‌جانم را روی آن رها می‌کنم.
گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم.
مثل همیشه سایلنت بود. آیکون پیام، با سماجت روی صفحه چشمک می‌زند.پیام را باز می‌کنم.
« راس ساعت ۸صبح آماده باش میارنت پیش‌مون »
گوشی را روی میز پرت می‌کنم و روی مبل دراز می‌کشم.
-اِ ستاره! باز با لباس بیرون خودت رو انداختی روی مبل؟
صدایش هنوز در گوشم هست. اشکی لجوج، آرام راهش را باز می‌کند. بغض گلویم را چنگ می‌زند و به سختی زمزمه می‌کنم.
-کجایی مامان که ستاره‌ت دیگه نمی‌درخشه.
نبودن‌شان مرا به مرده‌ای متحرک تبدیل کرده بود؛ فقط نفس می‌کشیدم، اما زندگی؟ نه...
از خستگی زیاد چشمانم غرق خواب می‌شوند.
چشم که باز می‌کنم، هوا هنوز تاریک است. صدای تیک‌تاک ساعت دیواری، انگار روی مغزم راه می‌رود.
خواب ندیدم، فقط چند ساعت از سیاهی به سیاهی دیگر پناه بردم.
بلند می‌شوم. به دستشویی پناه می‌برم. صورتم را نمی‌شناسم؛ آیینه هم انگار از دیدن غم من خسته شده بود.
ساعت نزدیک هشت است. لباس ساده‌ای می‌پوشم و چمدان را گوشه‌ای می‌گذارم؛ انگار قرار نیست بازش کنم.
صدای زنگ در می‌آید. از خانه و آن ساختمان مسکوت بیرون می‌روم.
همان مرد سیاه‌پوش دیشب بود. این‌بار هم سرتا پا سیاه پوشیده بود.
هیچ حرفی رد و بدل نمی‌شود. فقط نگاهم می‌کند و در سکوت سر تکان می‌دهم و اوهم سرش را تکان می‌دهد. سوار ماشین می‌شویم.
ماشین حرکت می‌کند، بی‌آن‌که کسی مقصد را بگوید.
دلم مثل گلوی کبود، فشرده شد. امروز روز اولِ پایان است.
بعداز حدود یک ساعت به مقصد می‌رسیم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگاهم به ساختمان قدیمی قفل می‌شود. صدایی در گوشم می‌پیچد.
-لطفا دنبالم بیایید.
هر دو از ماشین پیاده می‌شویم. به سمت ساختمان قدم برمی‌داریم.
وارد ساختمان که می‌شویم. نگهبان را می‌بینیم. مرد کنارم به او سری تکان می‌دهد و بدون گفتن کلمه‌ای از کنارش عبور می‌کنیم.
راه زیر زمین را پیش می‌گیرد و من هم همان مسیر را پیش می‌گیرم.
پله‌ها را پایین می‌رویم زیر زمینی تاریک که حتی نورهای زرد رنگ به دیوارهایش جان نمی‌دهند.
در انتهای راه‌رو آن زیر زمین دری آهنی قرار داشت. به در که می‌رسیم در را هل می‌دهد و بی‌صدا باز می‌شود.
وارد اتاق بزرگ که پر از مانیتور هست می‌شویم. یکی از مانیتورها ورودی ساختمان را نشان می‌داد. باشنیدن صدای زنی نگاه از مانیتورها می‌گیرم و نگاهم را به او می‌دوزم.
-خوش اومدی.
یک زن و دو مرد پشت میزی ساده نشسته‌اند. جلویشان چندین پرونده قرار داشت. صندلی خالی کنار زن را مرد سیاه‌پوش همراهم پر می‌کند.
متعجب نگاهش می‌کنم که لبخندی می‌زند و می‌گوید:
-خانم خسروی بشینید.
به سمت تنها صندلی خالی می‌روم. روی صندلی که می‌نشینم مرد سیاه‌پوش ل*ب باز می‌کند:
-سرهنگ احمدی‌هستم. برای شناخت بیشتر خودم دنبالتون اومدم. اگر باعث گیجی و ناراحتی شما شدم عذر می‌خوام.
زیر ل*ب « خواهش می‌کنمی» می‌گویم و این بار مرد جوانی که با چشمان باریک مرا می‌نگرد شروع به صحبت کردن می‌کند.
-خانم خسروی، وقت زیادی نداریم. «س‌ر» مثل سایه دنبال شماست. همین الان هم متوجه حضور شما شده این اولین و آخرین دیدار ماست. بعداز این از طریق رابط‌ها با هم در ارتباط خواهیم بود.
مکثی می‌کند. با نیم نگاهی به آن زن ادامه می‌دهد.
-خونه‌ای که در اون مستقر شدین متعلق به شهید محمدخسروی، پدرتون هست!
اشک در چشمانم حلقه می‌زند. آن زن با صورتی کشیده و لبانی باریک صحبت را ادامه می‌دهد.
-می‌دونم بودن در اون خونه چقدر سخت می‌گذره؛ اما مجبور شدیم تو رو به اون‌جا ببریم.‌ اون‌جا در واقع متعلق به س‌ر یعنی سیاوش راد هست و ما خوشبینانه منتظر حضور افرادش برای پیدا کردنت در اون خونه هستیم.
چندتا عکس را جلویم بر روی میز پشت سرهم از سمت چپ به راست ردیف می‌کند و ادامه می‌دهد.
-تصویر افرادی که سعی داشتن مخفیانه وارد این باند بشن و متاسفانه همه شهید شدن.
نگاهم به آخرین عکس که عکس پدرم بود گیر می‌کند! امان از قلبم که بی‌وقفه با شدت زیاد می‌کوبد.
پدرم هم جزو این شهدا بود. همان مردی که زندگی‌ام را معنا داد؛ اما خودش بی‌صدا در پس سایه‌ها محو شد، بی آن‌که فرصتی برای وداع بماند.
اکثرا آن‌ها جوان و پر از شوق زندگی بودند. قلبم فشرده می‌شود برای جان‌هایی که پر پر شدند...
-این راه پر از خطر و متاسفانه راه برگشتی نیست! تنها امید ما تویی؛ نجات جون تو اون هم توسط خود س‌ر خیلی براش گرون تموم شد و ما فهمیدیم تو بیشتراز این حرف‌ها براش مهمی.
مردی که تا الان ساکت بود و دست به سینه به صندلیش تکیه داده بود کمی به سمت جلو خم می‌شود و عکسی را جلویم قرار می‌دهد. نگاهم در چشمان سیاهِ براق سیاوش گیر می‌کند و صدای خش‌دار و گرفته‌اش در گوشم می‌پیچد.
« برمی‌گردم منتظرم بمون! »
صدای همان مرد مرا از گذشته بیرون می‌کشد.
-سیاوش راد، مغز متفکر این باند! شخص یا اشخاصی پشت سیاوش هستن که همیشه هویت‌شون مخفی بوده سیاوش توی دید و مرکز این باند؛ اما هدف ما سیاوش نیست! وظیفه تو اینه وارد این باند بشی و بفهمی دست‌های پشت پرده متعلق به کین؟ فهمیدنش سخته، راه سختی پیش‌رو داری ممکنه یک سال، دو سال شاید هم بیشتر این ماموریت طول بکشه براش آماده‌ای؟!
نگاهم به سیاوش هست و مصمم ل*ب باز می‌کنم:
-آماده‌م؛ می‌دونم این یه بازی ساده نیست ممکنه تهش به خون ختم بشه و من بابتش هیچ مشکلی ندارم. تمام آموزش‌ها رو یادمه، می‌دونم همه چیز به همین آسونی نیست و آگاهانه وارد این راه شدم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
صدای زن در گوشم پیچید.
-عزیزم، می‌دونم متوجه جدیت این موضوع هستی، اما باید مجدد تکرار کنم که اگر سیاوش بفهمه کی هستی هیچ‌کاری از دست ما برنمیاد! تا الان کسی نتونسته از دست سیاوش جون سالم به در ببره.
لبانم را با زبانم تر می‌کنم. خیره در چشمان زن شمرده می‌گویم:
- اگر تا به الان زنده موندم و نفس می‌کشم فقط برای مجازات قاتلین خانواده‌م بوده، حتی اگر این مجازات به قیمت جونم تموم بشه بابتش مشکلی ندارم.
سرهنگ احمدی سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
-حرفی نمی‌مونه. می‌تونید برید از الان باید منتظر حضور سیاوش باشیم. تا وقتی نیومده سراغ شما نمی‌تونیم کاری پیش ببریم.
سری تکان می‌دهم و از جایم بلند می‌شوم. خداحافظی کرده و آن زیر زمین خفقان را ترک می‌کنم.
آرام در خیابان قدم می‌زدم که ماشینی کنارم توقف کرد.
سر برگرداندم و با دیدن راننده چشمانم گرد شد. او‌اینجا چه می‌خواست؟! صدایش در گوشم پیچید.
-زود باش سوار شو خیابون بسته شده.
متعجب صندلی کناریش را پر کردم. مبهوت حضورش بودم و گیج پرسیدم:
-تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟!
-رسیدیم حرف‌ می‌زنیم.
این یعنی دیگر سوالی نپرسم و دهانم را ببندم. عصبی از او چشم می‌گیرم.
ساعتی بعد در کافه‌ای آرام و دنج بودیم. بوی قهوه بینی‌ام را نوازش می‌کرد. خیره به فنجان قهوه‌ام بودم که بالاخره سکوتش را می‌شکند.
-چقدر تغییر کردی!
صدایش گرفته بود.‌ گویی بغض گلویش را فشار می‌دهد. ل*ب‌ می‌زنم.
-دو سال قبل یه قهر بی‌معنا رو شروع کردی. می‌تونستی بیای بهم سر بزنی! تا قیافه‌م رو یادت نره.
-دو سال قبل بهت گفتم جات اینجا نیست. تو حیفی برای این‌کار برای اون آموزش‌های سخت...
میان حرفش می‌پرم و می‌غرم.
-آرمان بسه،‌ نذار بیشتر از این از چشمم بیفتی. این انتخاب من بوده اگه نمی‌تونی کنارم باشی لااقل مقابلم نباش. تو خودتم توی تیم امنیتی، پس منو درک کن.
کلافه پوفی می‌کشد چشم‌های بادامی ریزش را باریک می‌کند و لبان باریکش را به حرکت در می‌آورد و می‌گوید:
-باشه، ولی بدون من همیشه چشم انتظارت می‌مونم نه به عنوان پسرخاله‌ت به عنوان...
باز هم حرفش را قطع می‌کنم و کلافه می‌گویم.
-منو برای عاشقی نساز، برای من چیزی جز انتقام وجود نداره. لطفا این موضوع رو تموم کن بذار تمرکزم روی‌اون باشه.
پوزخندی روی صورت گردش می‌نشیند.
-همیشه یه بهونه‌ای داشتی! بعداز این انتقام ببینم بهونه‌ت چیه؟!
نتوانستم ل*ب بزنم و بگویم قبل از مرگ خانواده‌ام تورا برادرم می‌دیدم و حالا هم قلبی برای عاشقی ندارم.
نمی‌خواستم بیشتر از این ساز مخالفت بزند، پس دهانم را بستم و چیزی نگفتم.
-من حواسم بهت هست همه چیز رو به احمدی و تیمش نمی‌سپارم. جز خودم به کسی اعتماد ندارم. خوب گوش کن، همیشه روت زوم کردم پس نترس!‌ اگر لو‌ بری کی هستی خودم از اون لجن‌زار می‌کشمت بیرون.
لبخند دردناکی لبانم را در بر می‌گیرد. بودنش قلب سردم را گرم می‌کرد. ای کاش حمایتش برادرانه بود تا من شرمنده‌ی او نباشم.
-آرمان خوب گوش کن، من می‌دونم ممکنه جونم رو از دست بدم اگر نتونستی نجاتم بدی خودت رو سرزنش نکن این انتخاب خودم بوده.
چیزی نمی‌گوید و خیره‌ام می‌ماند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
بعداز دقایقی سکوت بالاخره جوابم را داد:
-نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته!
می‌دانستم کاری از دستش بر نمی‌آید، اما نخواستم با گفتن چیزی دلش را آشوب کنم. لبخندی زدم و چشم روی هم فشردم و گفتم:
-من دیگه برم. نمی‌خوام ما رو باهم ببینن و جونت به خطر بیفته.
پوزخندی زد و گفت:
-می‌دونی چرا تورو انتخاب کردن؟
-آره! چون سیاوش جون م...
میان حرفم پرید و گفت:
-مشکلی نداری که به عنوان یه طعمه دارن ازت استفاده می‌کنن؟!
بازهم برگشتیم به بحثی که دقایقی قبل فکر می‌کردم تمام شده است.
ل*ب روی هم فشردم و غریدم:
-نه، نه دیگه بس کن! هیچ مشکلی ندارم. نمی‌تونی من رو از تصمیمم منصرف کنی. بهتر بود امروز هم مثل دوسال قبل منو نادیده می‌گرفتی.
گوشی آرمان شروع به زنگ خوردن کرد. از جا برخاستم و قصد داشتم بی توجه به او که درحال مکالمه بود آن‌جا را ترک کنم. از کنارش درحال عبور بودم که بازویم اسیر دستش شد.
تنها دو سانت از من بلندتر بود. خیره در چشمانم گفت:
-الان نرو!
مبهوت پرسیدم:
-چرا؟!
-سیاوش پیدات کرده داره میاد سراغت.
بدنم سست می‌شود نگاه از او می‌گیرم و به روبه‌رویم خیره می‌شوم.
این صدای قلبم بود این گونه بی مهابا می‌کوبید؟ صدای آرمان در گوشم می‌پیچد:
-نرو هنوز هم وقت هست...
میان حرفش می‌پرم و اتمام حجت می‌کنم.
-الان وقتشه، نمی‌خوام وقفه‌ای بیفته.
سر برمی‌گردانم خیره در چشمانش زیرلب « خداحافظی » می‌کنم و بازویم را از دستش بیرون می‌کشم و آرام از او دور می‌شوم.
سیاوش آمده بود. صاحب همان صدایی که در آن نیمه شب خونین نجواگونه وعده‌ی دیدار دوباره‌ای را داده بود.
صدایی که مدت‌ها مرا درگیر خود کرده بود و بعدها فهمیدم قاتل خانواده‌ام هست.
قاتلی که بلافاصله بعداز تصادف جان مرا نجات داده بود.
نمی‌دانم چطور از کافه بیرون زدم و تاکسی گرفتم، فقط می‌خواستم زودتر به خانه برسم و انتظار آمدن جلاد آرزوهایم را بکشم.
قلبم تیر کشید. استرس، وحشت تمام وجودم را در برگرفته بود.
به خودم که نمی‌توانستم دروغ بگویم. هنوز برای رویارویی با او آماده نبودم.
هنوز هم نیاز به تنهایی داشتم. امیدوار بودم آرمان برای منصرف کردن من این دروغ را گفته باشد‌.
با استرسی که انتظارش را نداشتم خودم را به خانه رساندم.
بیرون از ساختمان خبری نبود. این بار هم برای بالا رفتن پله‌ها را انتخاب کردم. بی عجله بالا رفتم. می‌ترسیدم هرآن با سیاوش روبه شوم.
کلید را در چرخاندم و خودم را در خانه انداختم در را بستم و به در تکیه دادم و چشم بستم. نیامده بود. آرمان دروغ گفته بود.
صدای قدم‌های محکمی در راه‌رو پیچید. سیاوش بود؟ آمده بود؟ با استرسی که تمام وجودم را تسخیر کرده بود برگشتم و گوشم را به در ورودی چسباندم، اما پیش از آن‌که صدایی بشنوم ناخودآگاه نگاهم در خانه چرخید. نگاهم به کاناپه‌های سمت چپم وسط خانه خورد. از در فاصله گرفتم و دستم به سمت قلبم رفت‌.
قلبم دیگر نمی‌کوبید. مانند کسی بودم که تمام روزها و ماه‌های گذشته را در انتظار مرگش بود و حال، مرگ با چشمانی آشنا روی کاناپه‌ی خانه‌ام نشسته بود.
صدایش، همان صدایی که سال‌ها گوشم را نوازش می‌کرد در گوشم پیچید.
- منتظرم گذاشتی!
صدایش مثل خنجر تیز و بُرَنده در خانه پیچید.
پاهایم سست شد. او آمده بود! توهم نبود‌. او درست روبه‌رویم در خانه‌ی موقتم انتظار آمدنم را کشیده بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فصل دوم« نقاب »
«ما چیزی نیستیم جز نسخه‌هایی خاموش، پشت نقاب‌هایی که کسی جرئت دیدن‌شان را ندارد...»


پاهایم جان ایستادن نداشتند. هوای اتاق سنگین شده بود نه به علت گرما بلکه از حضور کسی که نفس می‌گرفت.
-چ، چی می‌خوای؟!
لکنت زبانم را چه کنم؟ نمی‌دانستم روز دیدار که برسد این‌گونه ضعف نشان خواهم داد. من این‌قدر ضعیف بودم که مقابل دشمنم سر خم کنم؟ باید این ترس و ضعف را از خودم دور کنم. هدفم مشخص بود، ترس معنایی نداشت.
کمرم را که کمی خم شده بود راست کردم. تیز نگاهش کردم.
با چشمان سیاهش در حال رصد کردن من بود. از سر تا پایم را می‌کاوید.
-پرسیدم چی می‌خوای؟ چجوری وارد خونه‌م شدی؟!
نگفتم خانه‌ی موقتم، گفتم خانه‌ام که مبادا نقشه‌ام لو برود. از جا که برخاست ناخواسته قدمی عقب رفتم که از چشمش دور نماند.
یک تای اَبروی کشیده‌اش را بالا برد. هر دو دستش را در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش فرو کرد.
خانه را از نظر گذراند و با لحن متعجبی پرسید:
-چی می‌خوام؟!
سرش را پایین انداخت. شوکه نگاهش می‌کردم که یک‌هو سرش را بالا آورد با ابروهای به هم گرده خورده ل*ب زد:
-خوبه که نپرسیدی کی هستی، پس اون شب رو یادته!
لعنتی گند زدم. نگاه از او می‌گیرم و به در ورودی چشم می‌دوزم. نباید می‌فهمید من او را به‌خاطر دارم‌، حال فهمیده بود باید چه می‌کردم؟! نقشه‌مان چیز دیگری بود.
قرار بود مانند یک غریبه رفتار کنم، اما حالا...
لعنت به من که این عادت گند زدنم را هنوز همراه خودم یدک می‌کشیدم.
نمی‌دانم این فکر و نقشه چطور به ذهنم رسید که سر برگرداندم و خیره در چشمانش گفتم:
-گفتی منتظر بمونم میای! منتظر موندم و نیومدی. سه سال می‌گذره فکر می‌کردم توهمی، یه رویا، رویایی که تمام فکرم رو...
حرفم را نیمه رها کردم. همین‌قدر کافی بود. بگذار فکر کند از همان شبی که ناجی‌ام شده است دلم را بهش باخته‌ام! نقش یه عاشق را بازی کردن چندان سخت نیست!
با گام‌های بلندی خودش را در یک قدمی‌ام رساند. برای دیدن صورتش مجبور شدم سرم را بالا ببرم. نمی‌دانستم قدش به این بلندی هست.
نگاهم را در اجزای صورت کشیده‌اش گرداندم. از خیره‌گی‌ام نمی‌دانم چه برداشتی کرد که لبخندی بر روی ل*ب‌های باریکش نشست.
زمزمه‌وار هجی کرد:
-بالاخره پیدات کردم، این دفعه دیگه ولت نمی‌کنم.
مات ماندم. تمام این مدت به دنبالم بود؟ مثل خودش زمزمه کردم.
-چرا؟
سوالی نگاهم کرد. ل*ب باز کردم:
-چرا نجاتم دادی؟ چرا دنبالم بودی؟ هدفت چیه؟!
لبخند عمیقش باعث شد آن چال گونه‌ی سمت چپش خودش را نمایان کند. سمتم خم شد. قدمی عقب رفتم که به اپن پشت سرم چسبیدم و او مجدد قدمی جلو آمد.
-می‌فهمی، با من میای؟!
شوکه نگاهش کردم. خودش بی آن که من نقشی بازی کنم خواسته بود همراهی‌اش کنم! خیره‌اش بودم که ادامه داد:
-اصلاح می‌کنم، باید همراهم بیای.
-تو نمی‌تونی واسه من تصمیم بگیری.
اخم‌هایش درهم شد. پوزخند ترسناکی صورتش را در برگرفت و غرید:
-من تصمیم می‌گیرم تو کجا باشی. بهتره همراهم بیای، وگرنه...
مکث کرد. نگاهش را به چشم‌هایم دوخت. طوری که خون در رگ‌هایم یخ بست. جمله‌اش را نگفت و از من فاصله گرفت و به سمت در قدم برداشت و در را باز کرد قبل از آن‌که از در بیرون برود با لحن قاطعانه‌ای گفت:
-ده دقیقه فرصت داری چمدونت رو برداری و بیای پایین، وگرنه خودم میام می‌برمت.
و از خانه خارج شد و پشت سرش در را بست. نه با خشونت با آرامشی که بیشتر می‌ترساند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    رمان پساخون فاطمه تاجیکی پساخون
  • عقب
    بالا