نتایح جستجو

  1. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    نیاز صدایش را پایین آورد. نفس عمیقی کشید و انرژی تحلیل رفته‌اش رخ نمایاند. ضعف تمام جانش را گرفت. یارای ایستادن روی پا را نداشت. به همین خاطر پشتش را به درب عقب ماشین خود تکیه داد و نفسی دیگر چاق کرد. با دستی لرزان زیپ کیفش را باز و با ناتوانی قرصی از آن بیرون کشید. قرص را به دهان گذاشت و نریمان...
  2. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    کف دستش را به منظور گرفتن چیزی سمت نریمان باز کرد. - کلید آپارتمانت رو بده که از دست یاشار یه مدت آروم بگیرم. نریمان مغموم، سر به زیر افکند و پوزخند دیگری از جانب خواهر را به جان خرید. - چیه؟‌ اجازه نداری آقای مهندس؟ وقتی که نگین با روناک دعواش میشه، آپارتمانت میشه هتل پنج ستاره براش، حالا که...
  3. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ تاوان | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    پشت و پناه بودن خوب است، عالی‌ست. قرص و محکم بودن، نشانه‌ی بلندهمتیِ زن بودن است. دست روی زانوی خود گذاشتن و بلند شدن و ایستادن در برابر ناملایمات روزگار، همه و همه دلی عاشق می‌طلبد. در صفِ بلند بالای ِخواسته‌ها و آرزوهایی که ردیف کرده‌ای، از آخر، اول نام خودت را نوشته‌ای. کمرِ خم‌شده‌ی عزیزانت...
  4. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ تاوان | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    باید تو را ببینم. دلم برایت تنگ شده است. ذره‌ای از وجودم اگر برایت مهم باشد، از خودت خبری به من می‌دهی. اگر آن‌گونه که می‌گویند: « دل‌‌به‌دل راه دارد»، دلت اندکی به دلم راه داشته باشد، باید بدانی که تنگیِ دلم به مجرای تنفسیِ گلویم، فشار آورده و هرلحظه امکان خفه‌شدنم را می‌دهم. بغض هم مزید بر علت...
  5. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    نیاز، سری از گفته‌ی نریمان و برداشت دوستانش به پایین انداخت. چرا او را به دوستانش معرفی نمی‌کرد و قال قضیه را نمی‌‌کَند؟ این رفتار را از برادرش بعید می‌دانست؛ حتماً نریمان چیزی می‌دانست و این‌گونه بهتر بود. نفس عمیقی کشید و با صدای بسته شدن درب ماشین به خود آمد. - اون وقت میگی کجایی؟ - پیش تو...
  6. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    نریمان از بالا نگاهی سراسر شوق و دلتنگی به نیاز انداخت. دست دور شانه‌اش برد و او را به خود چسباند و برای لحظه‌ای رفع دلتنگی کرد‌. - ایشون ستاره‌ی سهیل زندگی من هستن. سپس به دوستانش اشاره کرد: - این دوستان هم، همکار و رفیقام هستن. نیاز خوشبختمی پراند و دست نریمان را از دور شانه‌اش باز کرد و قدمی...
  7. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    چشمکی زد و با ابرو به ماشین اشاره کرد. - به نظرت صاحبش کیه سامی خان؟ قبل از سامیار، امیرمهدی کف دست‌ها را به هم زد و حرفی پراند. - معلومه دیگه یه آقازاده که از جیب مبارک باباش کیف می‌کنه. - شایدم برای یکی از این خارجی‌های مقیم ایران باشه. سامیار این را گفت و نگاهی بین دوستانش چرخاند. خوب توانسته...
  8. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    نریمان به هدف زده بود؛ درست مثل همیشه. او سامیار را بهتر از خود می‌شناخت بهتر از هر کس دیگری. چه چیزی باعث شده بود که کمبود یک جنس مخالف را در زندگی‌اش حس کند؟ غریزه‌ی مردانه، هوس، تفریح یا... ؟ هرچه بود او یک همدم و شریک روزهای تنهایی می‌خواست. یک نفر از جنس مادرش رویا؛ اما نه مادرانه! حسی...
  9. پناه

    ✔ موافقت شد ✔ درخواست رنک نویسنده | مینا مرادی

    نام کاربری: پناه درخواست: درخواست رنک نویسنده انجمن راشای علت درخواست: شروع به اشتراک گذاری رمانم در انجمن رمان نویسی راشای کرده‌م. نام رمان: تنافر
  10. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    *** روز جمعه بود و بعد از مدت‌ها با سامیار و امیر مهدی، بیرون آمده بودند تا هم هوایی تازه کنند و هم خستگی هفته‌ها زحمت را به در. نریمان که پشت فرمان بود از آینه‌ی وسط می‌خواست پشت را ببیند که چهره‌ی امیر در قاب نمایان شد؛ چشمکی زد و به سامیار که ب*غل دستش نشسته بود اشاره کرد و جمله‌ی «چی شده؟»...
  11. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    نریمان خود نگین را به محل کارش رساند و با ذهنی مشوش به سمت شرکت به راه افتاد. این چند مدت آن‌قدر درگیر شرکت و نگین شده بود که به طور کامل از نیاز و آرامش غافل و آن‌ها را به دست فراموشی سپرده بود. داشت برای تمام این‌ها در ذهنش برنامه می‌ریخت که گوشی همراهش زنگ خورد. سامیار بود؛ دوست به فرنگ رفته...
  12. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    نریمان با قدم‌هایی آرام و سبک نزدیک آن دو شد. روناک تا نریمان را دید؛ نامحسوس نگین را کمی به عقب هول داد و در گوشش زمزمه کرد: - خودت رو جمع و جور کن. نگین با پرِ شالش، اشکهایش را زدود. این آ*غ*و*ش اجباری، عجیب به دهانش مزه کرده بود. با نزدیک شدن نریمان دستی به شال کشید و صورتش را سامان داد. به...
  13. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    هوای گرگ و میشِ اواخر تابستان کمی با سوز همراه بود. خورشید برای طلوع، نازکش می‌خواست انگار! صدای قار‌قار کلاغی از دور به گوش می‌رسید و نوای پاییز سرمی‌داد. نریمان عادت داشت هر روز صبح قبل از رفتن به شرکت، نرمشی در حیاطِ بزرگ و درندشتِ عمارتِ نادرخان انجام دهد. لباس ورزشی بر تن، حرکات کششی انجام...
  14. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    در تاریکی اتاق گم شده بود. چشمانش، جز پیانوی سفیدی که در مرکز اتاق بود، چیزی نمی‌دید. از شدت ترس ریتم نامنظم تپش‌های قلبش را در سرش احساس می‌کرد. دستانش می‌لرزید و دهانش مانند کویر لوت، خشک و زبانش همانند چوب، زبر و بی‌ تحرک بود. باید کاری می‌کرد! تمام توانش را در پاهایش ریخت و به سمت پیانو حرکت...
  15. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    مقدمه: می‌گویند: غم، همزاد بشر است. همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتّی یک دم از من، فاصله نمی‌گیرد. چاره‌ای نیست! نمی‌شود اعتراض کرد. من با این فکر نفس می‌کشم که روزی او را با غم هم‌نشین کنم؛ درست شبیه کاری که با قلب من کرد.
  16. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ کُنج عزلت | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    آمدنت را به انتظار نشسته‌ام... . باد صبا، بوی پیراهن یوسف را از مصر، برای یعقوب به ارمغان آورد. طوفان کامیل شدی در افکارم و وجودم را به ویرانی کشاندی! _____________________________ در روزگاری که همه در ظاهر دوست هستند و در باطن دشمن؛ دلت را در صدفی از جنس سنگ، پنهان و در دوردست‌ترین اقیانوس‌ها...
  17. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ کُنج عزلت | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    سرِ درد و دلم با عروسک کوکی باز شده بود. من درد و دل می‌کردم و او با چشمانی شفاف و بی‌روح، نگاهم می‌کرد. من می‌گفتم و او در سکوت، با چشمانی دروغین به من زل زده بود. گفتم و گریه کردم. گفتم و گلایه کردم. گفتم و آه کشیدم و افسوس خوردم و او فقط و فقط، نگاهم کرد. بدون قضاوت، بدون حرف، بدون عکس‌العملی...
  18. پناه

    ♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

    «به نام نویسنده‌ی سرنوشت» رمان: تَنافُر نویسنده: مینا مرادی ژانر: عاشقانه، اجتماعی ناظر: @Mahdis خلاصه: در هیاهوی زمان، دختری خودساخته و رُک‌زبان با ایده‌های ناب و بی‌پروا، وارد دنیای ساختمان‌سازی می‌شود. ابتدا علاقه و سپس انتقام، محرک‌های اصلی پیشرفت او می‌شوند؛ انتقامی که عشقش را مختل و...
  19. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ تاوان | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    در این برهوت احساس که هر کجا می‌روی چشمی می‌بینی که زیر نظرت دارد، سست نشو، نلرز؛ محکم باش و برای آرمان‌هایت بجنگ. طوفان به پا کن؛ اما درونت را لبریز کن از حس آرامش. نگذار چشمانی که تو را هدف گرفته‌اند، زمین خوردنت را ببینند. طعمه‌ی خواسته‌هایشان نشو. دست سمت هر خس و خاشاکی دراز نکن. گاهی تنها...
  20. پناه

    ❃ دفتر دلنوشته ✎ تاوان | مینا مرادی | دل‌نگار راشای

    عشق با آذرخشِ خواستن آغاز می‌شود و با جرقه‌ای از شک و دودلی پایان می‌یابد. عشق هم شده ملعبه‌ی دستِ عاشق‌نماهایی که تکلیف‌شان را با خود مشخص نکرده، پای کسی را وارد میدان می‌کنند که نقش رهگذر را دارند. همیشگی نیستند! ابدی نیستند! ماندنی نیستند! ماندنی کسی ست که به پای خودت و عشقت، ثانیه‌ها که نه،...
عقب
بالا