چشمکی زد و با ابرو به ماشین اشاره کرد.
- به نظرت صاحبش کیه سامی خان؟
قبل از سامیار، امیرمهدی کف دستها را به هم زد و حرفی پراند.
- معلومه دیگه یه آقازاده که از جیب مبارک باباش کیف میکنه.
- شایدم برای یکی از این خارجیهای مقیم ایران باشه.
سامیار این را گفت و نگاهی بین دوستانش چرخاند. خوب توانسته بود حواسشان را پرت کند از ماجرای چند لحظه قبل. نریمان در حالی که دور و بر را میپایید و انگار به دنبال کسی میگشت جواب داد:
- شرط میبندم واسه یه عروسکه، که لنگهاش توی دنیا پیدا نمیشه.
امیر و سامیار نگاهی معنادار به او انداختند نریمان که متوجهی سکوت آنها شد، چشم از کنکاش برداشت و به آن دو نظری انداخت. فهمید حرفی را گفته که نباید به زبان میآورد. اشتباه محض بود روبهرو شدن سامیار با صاحب ماشین؛ اما دیگر نمیشد حرف به زبان جاری شده را پس گرفت. به خود جنبید و تا خواست استارت بزند نظرش جلب ردشدن دختری از خیابان شد که از آن سوی خیابان به سمتشان میآمد. ناخودآگاه دستش روی فرمان خشکید و چشمانش دختر زیبا، طناز و مثل همیشه آراسته را شکار کرد. چهقدر دلتنگش بود، چهقدر به خود و او بد کرده بود. لبخندی به ناگاه روی لبانش نقش بست و به دختر دقیق شد. لاغر شده بود و کمی رنگ و رویش به زردی میزد. این را به راحتی تشخیص داد چون میدانست که نیاز دست به قلم نمیشود برای نقاشی زیبای صورتش. نیاز حواسش به ماشینهایی بود که رد میشدند و متوجه آنها نشد تا ریموت را زد و خواست درب ماشین را باز کند. نریمان با ذوقی وافر شیشهی پنجرهی سمت خود را پایین داد و با صدای نسبتاً بلند نیاز را مخاطب گرفت:
- پنچری خانم خانوما!
دختر نگاهی گیرا داشت و چشمانی رویایی. نگاه گذرایی به نریمان انداخت و بعد نظرش جلب سپر ماشین شد. او هم دلتنگ بود؛ دلتنگی را از نگاه هم میخواندند و دم نمیزدند.
نیاز با قدمی رو به جلو، جدی و محکم جوابش را داد:
- حاجت داری چسبوندی به سپرم حاجتروا شی؟
سامیار به دختر خیره بود و به اندازه پلک برهم زدنی از او دل نمیکند. او را قبلاً دیده بود خیلی سال قبل، شاید در اوایل نوجوانی، شاید هم قبلتر از آن. ولی مگر میشد اینقدر تغییر؟ اینقدر جذبه و ابهت؟ آن زمان هم زیبا بود و چشمان گیرایی داشت؛ اما صدایش برای سامیار، همان صدای ذخیره شده در تمام دورانی بود که در روزهای بستری شدنش، از آن انتهاییترین بخش مغز، اکو میشد و او را به زندگی باز میگرداند. چگونه او را به دست فراموشی سپرد؟
با صدای خندهی نریمان و امیر به زمان حال بازگشت و نظرش جلب شد. دختر که همچنان جدی و طلبکارانه سر جایش ایستاده بود و از چهرهاش چیزی نمیشد خواند.
- چرا نمیخندی که چهرهی خندونت رو ببینم ستارهی سهیل؟
نیاز با همین یک جمله دانست که نریمان قصد معرفی کردن او را به همراهانش ندارد. خوب میشناختش بهتر از هر کس دیگری، به هر حال از موضع خود کوتاه نیامد.
- خاتون بهم گفته که خندهام رو خرج هر نامردی نکنم.
- خاتون حرف خیلی خوبی زده قبولت دارم.
چشمانش را باریک کرد و ادامه داد:
- ولی نامرد کیه؟
نیاز دست به سینه زد و مصممتر ادامه داد:
- سردستهشون جلوم نشسته عرضه نداره پیاده شه چون میدونه قراره چه چیزهایی بارش کنم.
آن دو متعجب بودند از راحتی نریمان و دختری که شاید غریبه مینمود، حداقل برای امیرمهدی. سامیار میدانست که نسبتی با هم دارند؛ اما از احساسات بینشان که اینطور به غلیان افتاده، چیزی سر در نیاورد.
با پیاده شدن نریمان، آن دو هم به خود تکانی داده و سلامی عرض کرده و جوابِ سردی تحویل گرفتند.
وجود سامیار دست و بال نریمان را بسته بود ولی با این حال نمیتوانست عطش دیدنش را سیراب نکند بعد از سه ماه. رفت و در نزدیکترین حدی که میشد کنارش ایستاد و سامیار را به حرف آورد.
- معرفی نمیکنی مهندس؟
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»