♦ رمان در حال تایپ ✎ تایپان | مژگان چکنه | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع mojgan_a
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تایپان | مژگان چکنه | نویسنده راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
◀ نام رمان
تایپان
◀ نام نویسنده
مژگان چکنه
◀نام ناظر
Zara
◀ ژانر / سبک
جنایی

mojgan_a

عضو راشای
عضو راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-22
نوشته‌ها
8
پسندها
63
امتیازها
13
″به نام خداوند قلم″
رمان: تایپان
نویسنده: مژگان چکنه
ژانر: جنایی
ناظر: @ZaRa
خلاصه:
آتش هم نتوانست او را از پای در آورد، ولی آن شعله‌ها اکنون در دلش روشن شده، نه به عنوان عشق! آتش انتقام که هیچ‌وقت قرار نیست خاموش شود، هر روز بیش‌تر از قبل شعله می‌کشد؛ روحش را می‌سوزاند اما، دردناک‌تر از سوختن قلبش نبود!

*تایپان: سمی‌ترین مار جهان
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
« به نام خداوند لوح و قلم »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مقدمه:
لبخندش از هر زهری، آلوده‌تر است؛ بعد از هر لبخند اتفاق شومی پیش نیاید جزو محالات به حساب می‌آید.
چشمان تیزبین همچون عقاب، یا بهتر بگویم! همچون ماری از چند فرسخی طعمه‌اش را پیدا می‌کند.
مثل یک تایپان! زهرآگین، تیزبین و مرگبار!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
( کویینز، نیویورک سال ۲۰۰۹)
صدای خنده‌هایش مانند خنجری در قلبش فرو می‌رفت، باور این که همه چیز دروغ بود برایش سخت تمام شده و تعجب در تک تک سلول‌هایش شاهد این نمایش بودند. چگونه ممکن بود؟ چگونه آن مرد همیشه دلسوز و مهربان حالا تغییر کرده و بی‌شک هیچ تفاوتی با شیطان ندارد!
بی‌رمق و با چشمانی لبالب اشک خیره‌اش شد، شاید بگوید شوخی بیش نیست اما، افسوس همه چیز واقعی بود. نگاه آخرش را به فندک روشن شده انداخت و چشم بست، نه از ترس! بلکه از ندیدن آن صحنه غم‌بار، کسی که یک روزی همه هستی‌اش را فدایش می‌کرد حالا... .
با انداختن فندک آتشی مهیب دور تا دورش را گرفت، دیگر آنجا نبود! خودش تنها مانده بود.
آن صدای زیبا و همیشه ملایم به فریادهایی پر از ترس و ناامیدی تبدیل شده بودند؛ اشک‌هایش یکی پس از دیگری...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
***
(وین، اروپا، ۲۰۲۱)
( اریکا)
پا روی پا انداختم و با چهره‌ای متفکر خیره به آرتور دغل‌باز، اسلحه را روی میز می‌چرخاندم.
- خب! باز هم می‌خواستی من رو بپیچونی.
با زبانی که به زور در دهانش می‌چرخاند، به حرف آمد.
- راستش... خب... خانم من... من... .
محکم روی میز کوبیدم و با اَبروهایی که سعی به آغـ.ـوش کشیدن هم دیگر داشتند گفتم:
- خفه شو! یا مثل آدم حرف بزن یا گورت رو گم کن!
نفسی کشید و سعی کرد بدون لکنت حرفش را تمام کند.
- من یک فرصت دیگه می‌خوام، قول میدم این‌بار به خوبی انجام بشه. سرم را به سمت شانه‌ام کج کردم.
- ولی تو قبلاً هم قول داده بودی!
با زدن پوزخند من، ترس در چشمانش جوشید؛ اسلحه را به سمتش نشانه گرفتم و با یک شلیک من نقش بر زمین شد. قدمی به سمت در برداشتم و قبل از خارج شدن، گفتم:
ـ...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به آسمان تاریک نگاهی گذرا انداختم و بعد به بخار قهوه‌ام خیره شدم، باد ملایم موهای نمناکم را نوازش می‌کرد، آن دوش آب سرد من را از دگرگونی بیرون کشیده بود. فنجان را به لبانم نزدیک کردم و جرعه‌ای نوشیدم و دوباره آن تاریکی شب من را مجذوب کرد، در آن تاریکی تجسم نقشه‌هایم راحت بود. در چند ماه گذشته از دور همه چیز این شهر را زیر نظر داشتم و بالاخره پیدایش کردم!
تاجر معروف هارولد گریس!
تجارتش واردات و صادرات تجهیزات پزشکی، یکی از اعضای شورای شهر بود؛ کمی خم شدم و عکس منحوس‌اش را برداشته و نگاهش کردم. اَبرو درهم کشیدم و با حرص زمزمه کردم.
- به هرجایی که الان رسیدی فقط به خاطر منه!
به یک‌بار عکس در دست‌هایم کاغذ باطله‌ای بیش نبود. سرم را به صندلی‌ام تکیه دادم و سعی کردم فعلا این آتش وجودم را سرکوب...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
(اول شخص _ اریکا)
کارهای این شرکت تمامی نداشت، پرونده‌ها را دسته کرده و در کمد جا دادم. ناگهان همهمه‌ای در محوطه شرکت بلند شد؛ صدای داد و فریادهای هارولد گوش را به مرز کر شدن می‌رساند. از پشت میز بلند شدم و دستی به موها و لباس‌هایم کشیدم؛ سعی کردم آن لبخند را از الانم دور کنم و جایش به چهره‌ام ماسک نگرانی بزنم. با سرعت از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق هارولد که جمعیتی از کارمندان دم در اتاق تجمع کرده بودند؛ آن‌ها را کنار زدم و وارد شدم. هارولد با صورتی کاملا سرخ و عصبانی به تلویزیون خیره بود، مارک کانال شرکت وی اچ آف در گوشه صفحه خودنمایی می‌کرد.
کادر در محوطه‌ای سفید رنگ تنظیم شده بود و مردی دست و پا بسته و بیهوش وسط آن اتاق سفید رنگ نمایان شده بود. سکوت کل شرکت را فرا گرفته و همه با ترس...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
استرس تمام وجودم را فرا گرفته بود، مانده بودم چه می‌خواست بگوید؛ گوشه‌ای ایستادم و دست به سینه خیره‌اش شدم، استرس را کنار زدم و مثل همیشه با صورتی پوکر فیس منتظر حرفش شدم.
کلافه بود و دور خودش سرگردان می‌چرخید، خم شد و دستانش را روی میز گذاشت؛ این آشفتگی را دوست داشتم. باید بیشتر از این‌ها به هم می‌ریخت، باید بیشتر از این‌ها عذاب می‌کشید.
کمی که گذشت سرش را بلند کرد و گفت:
- باید یه جوری این قضیه رو جمعش کنیم؛ وگرنه همه چی خراب میشه مخصوصاً اینکه این قتل از شبکه من پخش شده، زود نظراتت رو بده ببینیم چیکار باید بکنیم.
در دلم قهقه‌ای زدم و گفتم:
- تنها راهکارش اینه که انکار کنی و شاهدهایی داری که تو رو دیدن در این ساعت اینجا بودی اگه پلیس تو رو واسه بازجویی برد، من اینجا همه چی رو تحت کنترل...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا