×متوقف شده× تایپان | مژگان چکنه | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع mojgan_a
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تایپان | مژگان چکنه | نویسنده راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mojgan_a

عضو راشای
عضو راشای
″به نام خداوند قلم″
رمان: تایپان
نویسنده: مژگان چکنه
ژانر: جنایی
ناظر: @ZaRa
خلاصه:
آتش هم نتوانست او را از پای در آورد، ولی آن شعله‌ها اکنون در دلش روشن شده، نه به عنوان عشق! آتش انتقام که هیچ‌وقت قرار نیست خاموش شود، هر روز بیش‌تر از قبل شعله می‌کشد؛ روحش را می‌سوزاند اما، دردناک‌تر از سوختن قلبش نبود!

*تایپان: سمی‌ترین مار جهان
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
« به نام خداوند لوح و قلم »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مقدمه:
لبخندش از هر زهری، آلوده‌تر است؛ بعد از هر لبخند اتفاق شومی پیش نیاید جزو محالات به حساب می‌آید.
چشمان تیزبین همچون عقاب، یا بهتر بگویم! همچون ماری از چند فرسخی طعمه‌اش را پیدا می‌کند.
مثل یک تایپان! زهرآگین، تیزبین و مرگبار!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
( کویینز، نیویورک سال ۲۰۰۹)
صدای خنده‌هایش مانند خنجری در قلبش فرو می‌رفت، باور این که همه چیز دروغ بود برایش سخت تمام شده و تعجب در تک تک سلول‌هایش شاهد این نمایش بودند. چگونه ممکن بود؟ چگونه آن مرد همیشه دلسوز و مهربان حالا تغییر کرده و بی‌شک هیچ تفاوتی با شیطان ندارد!
بی‌رمق و با چشمانی لبالب اشک خیره‌اش شد، شاید بگوید شوخی بیش نیست اما، افسوس همه چیز واقعی بود. نگاه آخرش را به فندک روشن شده انداخت و چشم بست، نه از ترس! بلکه از ندیدن آن صحنه غم‌بار، کسی که یک روزی همه هستی‌اش را فدایش می‌کرد حالا... .
با انداختن فندک آتشی مهیب دور تا دورش را گرفت، دیگر آنجا نبود! خودش تنها مانده بود.
آن صدای زیبا و همیشه ملایم به فریادهایی پر از ترس و ناامیدی تبدیل شده بودند؛ اشک‌هایش یکی پس از دیگری گونه‌هایش را طی می‌کردند، ولی دستی نبود که آن‌ها را پاک کند. فریادش آن کارخانه متروکه غرق در آتش را لرزاند.
- خواهش می‌کنم... نجاتم بدین!
اما آنجا سوت و کورتر از آن بود که کسی به فریادش برسد و فقط دیوارها بودند که ضجه‌ها و ناله‌هایش را می‌دیدند؛ آتش هر لحظه مانند عزرائیل نزدیک‌تر می‌شد و او را از قبل ناامید به زنده ماندن می‌کرد. نگاه نمناکش را چرخاند، خاطرات در میان آتش پیش روی چشمانش می‌رقصیدند؛ هر طرف را که نگاه می‌کرد تکه‌ای ظاهر شده بود. نگاهش روی خاطره‌ای ثابت ماند.
آن ر*قص دو نفره و لبخند‌هایی که از ته دل میزد، در میان جمعیتی که همه به آن‌‌ دو چشم دوخته بودند، پیش پایش زانو زد و حلقه تک نگینی جلویش گرفت. چشم بست، آخر چگونه؟ صدایش ضعیف شد و بی‌جان فقط زمزمه می‌کرد.
- من که کاری نکردم... خواهش می‌کنم... .
جوابش از میان آن آتش هولناک سکوتی بیش نبود، قابل باورتر از آن بود که این موقعیت پیش آمده را درک کند، یعنی این پایان او بود؟ آخر خط که می‌گفتند همین‌جاست؟ قبل از آن که درد تا پوست و استخوانش نفوذ کند، دنیایش تاریک شد.
***
( منهتن، نیویورک سال ۲۰۱۱)
- به نظرت خوب شده؟
صدای دیگری به گوش رسید.
ـ نمی‌دونم، یک کم آروم‌تر حرف بزن، ممکنه بشنوه.
با صدای در هر دو ساکت شدند، می‌توانست با صدای اطرافش موقعیت را تشخیص دهد، دو سال تاریکی باعث شده بود گوش‌هایش تیز‌تر شوند.
- خب اریکا بهتری؟
صدایش انگار از ته چاه عمیقی بیرون ‌می‌آمد.
- بله!
صدای به هم خوردن دو دست دکتر ولنسین را شنید.
- خب پس شروع کنیم.
بانداژ را به آرامی از دور سرش باز کرد، تکه‌های پارچه را جدا کرد و چشم بند را هم برداشت. صدایی از دکتر در نیامد، باز هم ناامیدی! باز هم تلاش‌های بی‌نتیجه، حتی جرأت نداشت دوباره چشم باز کند و باز هم تاریکی ببیند. صدای یکی از پرستارها باعث شد بالاخره چشم باز کند و از دخمه ناامیدی بیرون بیاید.
- اوه خدای من!
بالاخره روشنایی! بعد از دوسال بالاخره لبخند روی لبانش شکل بست. دست‌هایش را به طرف صورتش برد و لمسش کرد؛ پوستش صاف و بدون آن گوشت‌ها و پوست‌های برآمده بود! دکتر ولنسین آینه را به سمتش گرفت و اریکا بدون درنگ از دستش قاپید و به چهره جدیدش خیره شد.
- اریکا!
با صدای پدر آلن، خوشحال به سمتش چرخید.
- پدر... .
و بعد در آغـ.ـوش گرمی فرو رفت، چشم بست اما، خاطرات یکی پس از دیگری ذهنش را اشغال می‌کردند. دست‌های بسته شده‌اش به صندلی، شنیدن حرف‌هایی که از سوختن دردناک‌تر است، ناامیدی و آن آتش که کم مانده بود جانش را بگیرد و آخر این درد و کینه بیشتر از آن آتش قلبش را می‌سوزاند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
***
(وین، اروپا، ۲۰۲۱)
( اریکا)
پا روی پا انداختم و با چهره‌ای متفکر خیره به آرتور دغل‌باز، اسلحه را روی میز می‌چرخاندم.
- خب! باز هم می‌خواستی من رو بپیچونی.
با زبانی که به زور در دهانش می‌چرخاند، به حرف آمد.
- راستش... خب... خانم من... من... .
محکم روی میز کوبیدم و با اَبروهایی که سعی به آغـ.ـوش کشیدن هم دیگر داشتند گفتم:
- خفه شو! یا مثل آدم حرف بزن یا گورت رو گم کن!
نفسی کشید و سعی کرد بدون لکنت حرفش را تمام کند.
- من یک فرصت دیگه می‌خوام، قول میدم این‌بار به خوبی انجام بشه. سرم را به سمت شانه‌ام کج کردم.
- ولی تو قبلاً هم قول داده بودی!
با زدن پوزخند من، ترس در چشمانش جوشید؛ اسلحه را به سمتش نشانه گرفتم و با یک شلیک من نقش بر زمین شد. قدمی به سمت در برداشتم و قبل از خارج شدن، گفتم:
ـ زودتر گم و گورش کنین.
با شنیدن چشم خانم از در خارج شدم؛ با ملاحظه قدم برمی‌داشتم و از شنیدن صدای پاشنه‌های بلند کفشم لذت می‌بردم. خدمتکار با سرعت به سمتم آمد و پالتوی بلندم را روی دوشم انداخت، گوشی را از کیف دستی‌ام بیرون کشیدم و با سایمون تماس گرفتم.
- ماشین رو بیار.
به خیابان نرسیده ماشین جلوی پاهانم ترمز کرد، سوار شدم و گفتم:
- برو فرودگاه.
سایمون از آینه نگاهی به چهره همیشه خونسردم انداخت.
- چشم خانم.
راه فرودگاه با فکر به گذشته‌ام گذشت؛ با توقف ماشین چشم از شیشه گرفتم و پیاده شدم؛ سایمون به سرعت ساکم را از صندوق عقب برداشت و پشت سرم به راه افتاد. آن‌قدر فکر‌های مختلف در سرم شکل گرفته بود که از زمان حال دور شده بودم و متوجه نشدم که سایمون همه کار‌ها را انجام داده و من سوار هواپیما شدم. خیره به آسمانی که از همیشه صاف‌تر بود و مثل همیشه زمان فکرهایم را ربود.
- هی! من از قلقلک متنفرم.
- ولی من که از این کار لذت می‌برم و انجامش میدم.
با شنیدن این حرف از آن طرف میز به سمتم دوید و من هم جیغ‌کشان از زیر دست‌هایش فرار می‌کردم.
بالاخره گوشه‌ای من را گیر انداخت و کار خودش را کرد، با صدای زنگ دست از کارش کشید و بعد از نگاه مرموزی که انگار می‌گفت شانس آوردی، به سمت در رفت و در را باز کرد. همسایه هراسان نگاهی اول به او و بعد به من انداخت.
- من صدای جیغ شنیدم!
با شنیدن این حرف صدای خنده‌های‌مان دوباره در خانه پیچید. با صدای خلبان چشم باز کردم.
- سفر به پایان رسید، به نیویورک خوش اومدین!
نفسم را آزاد کردم و بلند شدم، همه با شور و شوق عجیبی پشت سر هم بیرون می‌رفتند؛ پشت سر دختر ایستادم که جسمی به پشت پاهانم برخورد کرد و بعد صدای آخی بلند شد؛ برگشتم و نگاهی انداختم، دخترک کوچکی رو زمین نشسته بود و با تخسی سرش را ماساژ می‌داد و نگاهم می‌کرد.
خم شدم و سعی کردم کمک‌اش کنم ولی تخس‌تر از آن بود که کمک من را بپذیرد؛ خودش بلند شد و با صدایی دلنشین گفت:
- خاله چرا یهو جلوم ظاهر میشی آخه؟
لحن بامزه‌اش به دلم شدیداً نشسته بود.
- عزیزم وقتی همه توی صف هستن توام باید مثل بقیه باشی. قبل از آن‌که جوابم را بدهد خانمی دستش را گرفت و کشید و چشم غره‌ای نثار من کرد؛ اَبرویی بالا انداختم و به دنبال بقیه از هواپیما خارج شدم. بعد از گرفتن چمدان از فرودگاه جان اف کندی بیرون رفتم؛ هوای آشنای این شهر قفسه سینه‌ام را می‌فشرد؛ دست مشت شده‌ام را رویش گذاشتم و بعد از مکثی، خونسردی‌ام را برگرداندم و به راه افتادم. اگر به من بود تمام این شهر منحوس را با خاطراتش ‌می‌سوزاندم و تا لحظه آخر سوختنش به تماشایش می‌نشستم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به آسمان تاریک نگاهی گذرا انداختم و بعد به بخار قهوه‌ام خیره شدم، باد ملایم موهای نمناکم را نوازش می‌کرد، آن دوش آب سرد من را از دگرگونی بیرون کشیده بود. فنجان را به لبانم نزدیک کردم و جرعه‌ای نوشیدم و دوباره آن تاریکی شب من را مجذوب کرد، در آن تاریکی تجسم نقشه‌هایم راحت بود. در چند ماه گذشته از دور همه چیز این شهر را زیر نظر داشتم و بالاخره پیدایش کردم!
تاجر معروف هارولد گریس!
تجارتش واردات و صادرات تجهیزات پزشکی، یکی از اعضای شورای شهر بود؛ کمی خم شدم و عکس منحوس‌اش را برداشته و نگاهش کردم. اَبرو درهم کشیدم و با حرص زمزمه کردم.
- به هرجایی که الان رسیدی فقط به خاطر منه!
به یک‌بار عکس در دست‌هایم کاغذ باطله‌ای بیش نبود. سرم را به صندلی‌ام تکیه دادم و سعی کردم فعلا این آتش وجودم را سرکوب کنم؛ بعد از نفس عمیقی از جای برخاستم و به سمت دیوار جنوبی خانه رفتم. نگاهی دقیق به تمام عکس‌هایی که در این چند ماه جمع‌آوری شده بود، انداختم؛ چند دیوار این بین وجود داشت، اول باید آن‌ها را از سر راه کنار میزدم. نزدیک‌تر شدم و دستم را روی عکس اولین قربانی گذاشتم و اسمش را زمزمه کردم.
- میشل آگوستی!
پوزخندی نثار عکس بیچاره کردم.
- نوچ نوچ، خیلی بدبختی که شدی رفیق هارولد!
قاب ناراحتی به چهره ام نشست.
- خیلی متاسفم... .
و بعد این قهقه‌ام بود که در خانه اکو میشد.
***
پرونده‌ها را در دستانم جا به جا کردم و بدون توجه به نگاه‌هایی جست و جو‌گرانه مرا می‌پاییدند به سمت اتاق رییس پا تند کردم. بعد از تقه‌ای به در و شنیدن صدایش، در را به آرامی باز کردم و همان‌جا ایستادم؛ آقای گریس مشغول صحبت با تلفنش بود و من خیره به چهره‌اش، به صحبت‌هایش گوش می‌دادم.
- ببین من نمی‌دونم! خودت یک کاریش می‌کنی، وگرنه خودت می‌دونی.
زیر چشمی نگاهی به من انداخت و ادامه داد.
- الان نمی‌تونم حرف بزنم، کارت که تموم شد خبر بده بهم.
تلفنش را از گوشش فاصله داد و به طرفم برگشت و با انگشتانش ریتم نامنظمی روی میز نواخت.
- خب خانم نینا ادریان، تعریفتون رو زیاد شنیدم!
بدون تغییر در چهره‌ام منتظر ادامه حرفش بودم، ابرویی بالا انداخت و ادامه داد.
- امیدوارم در کنار هم به خوبی کار کنیم.
سری تکان دادم که منشی‌اش را صدا زد تا مرا به اتاق جدیدم راهنمایی کند.
***
(سوم شخص)
- خفه شو! کاری که من بهت میگم و باید انجام بدی، سرخود بخوای حرکتی بزنی مطمئن باش از کرده‌ات پشیمان میشی. دود سیگار را بیرون فرستاد و ته‌مانده‌اش را در جا سیگاری له کرد؛ با صدای در چشم از دودهای پخش در هوا گرفت. با دیدن شخص وارد شده، لبخند کریحی زد.
- چه عجب! به خودت زحمت دادی اومدی.
با دیدن سکوت فرد رو به رویش حرف‌اش را ادامه داد.
- حاشیه نمی‌رم، از سر راهم برش‌دار!
مرد بدون حرف فقط سرش را تکان داد و راه آمده را برگشت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
(اول شخص _ اریکا)
کارهای این شرکت تمامی نداشت، پرونده‌ها را دسته کرده و در کمد جا دادم. ناگهان همهمه‌ای در محوطه شرکت بلند شد؛ صدای داد و فریادهای هارولد گوش را به مرز کر شدن می‌رساند. از پشت میز بلند شدم و دستی به موها و لباس‌هایم کشیدم؛ سعی کردم آن لبخند را از الانم دور کنم و جایش به چهره‌ام ماسک نگرانی بزنم. با سرعت از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق هارولد که جمعیتی از کارمندان دم در اتاق تجمع کرده بودند؛ آن‌ها را کنار زدم و وارد شدم. هارولد با صورتی کاملا سرخ و عصبانی به تلویزیون خیره بود، مارک کانال شرکت وی اچ آف در گوشه صفحه خودنمایی می‌کرد.
کادر در محوطه‌ای سفید رنگ تنظیم شده بود و مردی دست و پا بسته و بیهوش وسط آن اتاق سفید رنگ نمایان شده بود. سکوت کل شرکت را فرا گرفته و همه با ترس خیره‌ی تلویزیون شده بودند؛ آدمی سیاه‌پوش که حتی چهره‌اش هم مشخص نبود در کادر نمایان شد و با ریختن سطل آبی روی مرد آن را به هوش آورد. از کادر بیرون رفت و فقط صدایش بود که طرز عجیبی زمخت حرف میزد.
- خودت رو معرفی کن!
مرد ترسیده دور و اطرافش را نگاه کرد و با لکنت به حرف آمد.
- من... من اینجا چیکار میکنم؟
بعد از چند لحظه ترس بیشتر در چشمانش نمایان شد انگار که آن آدم سیاه‌پوش از پشت دوربین آن را ترسانده باشد؛ دوباره آن آدم حرفش را تکرار کرد.
- خودت رو معرفی کن!
این‌بار آن مرد بالاخره اسمش را بر زبان آورد.
- اسم من... میشل آگوستی!
بدون حرفی آن سیاه‌پوش به کادر بازگشت لوله‌ای را به زور در دهان آن مرد که اسمش را گفته بود فرو برد؛ هرچقدر میشل آگوستی داد و فریاد کرد نتوانست جلوی آن لوله که به دهانش فرو می‌رفت بگیرد. لوله که در دهانش جای داده شد با چسبی آن را محکم کرد و دوباره از کادر خارج شد؛ پس از چند لحظه انگار دوربین عقب‌تر رفت و گالن بنزین و صفحه مانیتور پزشکی که ضربان قلبش را نشان می‌داد، نمایان شد. دستی که متعلق به آن سیاه‌پوش بود وارد کادر شد و پیچ را باز کرد؛ بنزین ذره ذره از آن لوله به دهان میشل آگوستی رفت تا جایی که شکمش مانند بادکنکی باد شده بود و هر آن ممکن بود بترکد! خون در صورتش دوید و آن گونه‌های سفیدش به سرخی در آمد و انگار نارنجکی درونش روشن کرده باشند، چند ثانیه مانده بود به منفجر شدن که میشل از حال رفت و آن دستگاه ضربان قلب با خط صاف نشان می‌داد که او دیگر زنده نیست. کادر برفکی شد و پس از آن دوباره به برنامه‌های خود کانال ما برگشت. با صدای فریاد هارولد کل آن جمعیت ترسیده از گل پریدند و با داد دیگرش از اتاق فاصله گرفتند؛ راهم را کج کردم تا من هم خارج شوم که با صدایش پاهایم خشک شد.
- صبر کن تو باید حرف بزنیم!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
استرس تمام وجودم را فرا گرفته بود، مانده بودم چه می‌خواست بگوید؛ گوشه‌ای ایستادم و دست به سینه خیره‌اش شدم، استرس را کنار زدم و مثل همیشه با صورتی پوکر فیس منتظر حرفش شدم.
کلافه بود و دور خودش سرگردان می‌چرخید، خم شد و دستانش را روی میز گذاشت؛ این آشفتگی را دوست داشتم. باید بیشتر از این‌ها به هم می‌ریخت، باید بیشتر از این‌ها عذاب می‌کشید.
کمی که گذشت سرش را بلند کرد و گفت:
- باید یه جوری این قضیه رو جمعش کنیم؛ وگرنه همه چی خراب میشه مخصوصاً اینکه این قتل از شبکه من پخش شده، زود نظراتت رو بده ببینیم چیکار باید بکنیم.
در دلم قهقه‌ای زدم و گفتم:
- تنها راهکارش اینه که انکار کنی و شاهدهایی داری که تو رو دیدن در این ساعت اینجا بودی اگه پلیس تو رو واسه بازجویی برد، من اینجا همه چی رو تحت کنترل دارم؛ سعی می‌کنم همه چی رو به نفع تو تموم کنم.
با استرس لبخندی نثارم کرد و دوباره سرش را پایین انداخت؛ لبم به پوزخندی کش آمد و آرام زمزمه کردم:
- مطمئن باشم کار شما نبوده؟!
سرش را با ضرب بلند کرد، اخم‌هایش را در هم کشید و پاسخ داد:
- معلومه که نه! مگه دیوونه‌م تمام اعتبارم همین شبکه و شرکته، مطمئن باش هیچ‌وقت کاری نمی‌کنم که به ضررم تموم بشه.
سری تکان دادم و به سمت درب خروجی حرکت کردم، در را که باز کردم دستی از قبل برای باز کردن در دراز شده بود؛ سرم را که بالا گرفتم با پسری چشم تو چشم شدم؛ چشمان قهوه‌ای درشتش بیش از حد خودنمایی می‌کرد، بعد از مکثی سرتاپایش را نگاهی انداختم؛ با دیدن یونیفرم پلیس در دلم زمزمه کردم:
- فکر نمی‌کردم به این زودی برسن!
قدمی به عقب برداشتم تا راه را برای آن پلیس باز کنم؛ آن پسر با چند پلیس دیگر وارد اتاق شدند و در را پشت سرشان بستند و من باز در آن اتاق ماندم. همان پسر به من اشاره‌ای کرد و گفت:
- شما لطفاً بیرون باشید!
هارولد نگاهی بهش انداخت و گفت:
- وکیلم هستند! باید حضور داشته باشند.
آن پسر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خیلی‌خوب مشکلی نیست، من افسر جان میلر هستم و اولین مظنون این پرونده شما هستین؛ باید با ما بیاین آقای هارولد!
با اشاره به پلیس‌های دیگر، آن‌ها دستبند به دست به سمت هارولد رفتند؛ باید واکنشی نشان می‌دادم، پس با صدایی خصمانه گفتم:
- دست نگه دارید، اگر دستبند به دست از اینجا خارجش کنید، تمام اعتبارش از بین می‌ره.
هورولد با خوشحالی نگاهی به من انداخت؛ افسر میلر نگاهی به آن پلیس‌ها انداخت و آن‌ها خودشان را عقب کشیدند، به هارولد با اشاره دست گفت:
- پس تشریف ببرین آقای میلر ما پشت سرتون هستیم.
با هم از ساختمان شرکت خارج شدیم و هارولد سوار بر ماشین پلیس رفت.
بالاخره می‌توانستم آن لبخند را روی لبانم جای دهم، هنوز اولش بود! به سمت ماشینم حرکت کردم و سوار شدم و پشت سر ماشین پلیس حرکت کردم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا