به سختی زبانم را روی ل*بهای ترک خوردهام میکشم و میگویم:
- داداش! منظورم اون مردی بود که کمی پیش داشتم باهاش حرف میزدم.
دستش که لای موهایم میپیچد و موهای پرشانم را که مُشت میکند تازه میفهمم که کار را بدتر کردهام.
- با کدوم مرد حرف میزدی هان؟
موهایم را محکم میکشد و جیغم را درجا خفه میکنم تا مبادا کار از آنی که است بدتر شود و دردسر بدتری برایم ایجاد شود.
- حرف بزن دخترهی... .
قبل از آنکه جملهاش را کامل کند صدای نازلی، ناجیِ نجاتم میشود.
- هی! آقا رضا!
نزدیک میآید و بیتردید، دست رضا را محکم از لای موهایم بیرون میکشد، مقابلش میایستد و میغرد:
- چته آقا رضا؟ افسار پاره کردی؟
نازلی با قد بلند و چهرهی جدی و جذابش که موهای آبیسیاهِ موجدارش از شال مشکیاش بیرون ریختهاند و ترکیب موهایش با پالتوی چرم بلند و مشکیاش که تا پایین زانویش میرسد و پاهایش در چکمههای چرمِ مشکی پنهان هستند، همیشه طوری جلوی برادرم قد علم میکند و از من دفاع میکند که گویا من کودکِ معصومش هستم.
زمانی که سکوت رضا را میبیند باز میغرد:
- هان چیشد مرتیکه؟ طنابت رو پیدا کردی بستی خودت رو؟
یک قدم به رضا نزدیکتر میشود و میغرد:
- مرد باش و به جای اینکه هی راه به راه حال خواهرت رو بد کنی، براش برادری کن!
رضا که میدانم خونخونش را میخورد؛ ولی با دیدن نازلی و عصبانیتش، دستی به یقه نامرتب پیراهن راهراه آبی و قهوهایاش میکشد. در دل به مظلومیت پدرم اشک میریزم، آن هم چه اشکهایی! پدرم آنقدر معصوم و مظلوم بود که پسرش در مراسم خاکسپاریاش حتی به خاطرش حاضر نشده بود سیاه بپوشد! صدای رضا که جواب نازلی را میدهد، درد سرم را بیشتر میکند.
- نازلی خانم! ازش بپرسین داشت با کدوم مرد بیشرفی، حرف میزد؟
نازلی که رفیقِ چندین سالهام است و زیر و بم زندگیام را میداند، با اعصابی متشنج چشم میچرخاند و میگوید:
- لازم نکرده چیزی بپرسم. من تمام مدت این قسمت وایستاده بودم و با تلفن صحبت میکردم و صورتم هم طرف ماهوا بود، ندیدم با کسی حرف بزنه!
نفس نسبتاً راحتی میکشم. نازلی واقعاً نجاتم داده بود؛ اما رضا که میدانم راضی نشده و بعداً دمار از روزگارم در میآورد، بیهیچ حرفی نگاهی به هردویمان میاندازد و قدم برمیدارد که دور شود؛ ولی پیش از آنکه دورتر شود، بغضم را قورت میدهم و آب بینیام را بالا میکشم و میگویم:
- رضا! مامان کارت داشت، برو پیشش.
بی آنکه جوابم را بدهد، به سمت مادر میرود. من با نفسی آسوده نازلی را در آغـ.ـوش میگیرم و میگویم:
- مرسی که نجاتم دادی و ببخش که مجبور شدی بهخاطر من دروغ بگی.
نازلی مرا در آغـ.ـوش میفشارد و سپس گویا گیج شده است، ناباور می پرسد:
- چه دروغی ماهوا؟
لبخند بیجانی نقش ل*بهای خشک و ترکخوردهام میکنم و میگویم:
- همین که گفتی با هیچکی حرف نمیزدم دیگه!
نازلی که گویا هنوز هم از حرفهایم سردرنمیآورد می گوید:
- خب با هیچکی حرف نمیزدی!
در یک لحظه تمامِ حرفهای کسیکه خودش را فرشته مرگ معرفی کرد و سردی دست و سردی صدایش کم مانده بود روح را از بدنم جدا کند تماماً در ذهنم نقش بست و فقط توانستم ل*ب بزنم:
- چی... .
نازلی دستانم را در دستان گرمش فشرد و بالحنی پر اطمینان گفت:
- آره ماهوا، کسی اطرافت نبود اصلاً!
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»