***
صخرههایی که با شاخ و شانه کشیدن قصد ایجاد سایههایی تکهپاره و دندانهدار را از برای عابرین این جادهی متروک داشتند، حال مبدل شده بودند به پناهگاه موقتی ما. بعد از آنکه ماشین را خاموش کردم، پیاده شده و به سمت جهانگیری رفتم که با چشمهای سبز روشنش خیرهی قدمهای من بود و تحسین را میشد از نگاهش فهمید. ل*بهایم به ناخودآگاه به یک طرف کشیده شد، شاید نشان از اینکه میدانستم انتهای این سرقت چقدر میتواند شیرین باشد. من طماع نبودم؛ ولی هدفم اینچنین ایجاب میکرد. در دو قدمی جهانگیر ایستادم و مثل خودش دستهایم را جلوی سینهام قفل کردم. اخلاقم را میدانست، پس قبل از آنکه ل*ب به سخنی بگشایم خودش اقرار کرد:
- قبوله. عالی بودی. مثل همیشه سرقت خوبی بود. فقط الان باید کجا بریم؟
نمیخواست بیش از این سر به سرش بگذارم سر اینکه حق با من بوده و گروهک ما سود کلانی کرده. من نیز ادامه ندادم.
- باید اول ببینیم تو ماشینا ردیاب گذاشتن یا نه؟ بعد باید با طاهر حرف بزنیم یه راه دررو نشونمون بده تا صحیح و سالم برسیم تهران.
جهانگیر دستی به موهای نیمهکچل بورش کشید که مدتها بود کوتاهش کرده بود و از آن موهای افشان بلندی که با کش میبست، خبری نبود. زیرچشمی نگاهم کرد تا ببیند نقشهی دیگری در چشمانم دو دو میزند یا نه؟ البته که هیچگاه موفق به خواندن احساساتم از چشمانم نمیشد. مدتها بود یاسکایی که میشناخت را دیگر نمیشناخت.
بیحرف هر کدام سوی ون خودمان رفتیم تا ماشین را چک کنیم. تلفنم را از جیبم خارج و برنامهی مخصوص را باز کردم تا رد امواج ردیابها را بزنم. شاید اگر ده سال پیش به چنین اعمالی فکر میکردم، میرفتم پیش پدر مقدس و به گناهان کرده و نکردهام اعتراف میکردم و از پدر روحانی طلب مغفرت میکردم؛ اما کنون نه دیگر ایمانی مانده بود و نه وجدانی.
به سه ردیاب در دستم خیره شده و وارسیشان کردم. مبتدی بودند و ارزانترین نوع ردیاب را برای ونهای پر از اسلحهشان کار گذاشته بودند. احمق بودند. به سمت جهانگیر رفتم که میان ل*بهای صورتیرنگش پیچکوشتی کوچکی دیدم. پیچکوشتی را از دهانش دور کرد و داخل جیب متصل به کمربندش گذاشت.
- سهتا ردیاب. اونم بُنجُل.
به نشانهی تایید سری تکان دادم و گفتم:
- منم همینطور. معلومه فقط برا دخترا خرج میکنه. چندان به تیم قاچاق اسلحهاش میلی نداره.
جهانگیر درحالی که ردیابها را از کار میانداخت پاسخ داد:
- از لباس و تجهیزات افرادش معلوم بود. البته حقم داره. پول الان تو دختره.
راست میگفت. حتی جلیقهی ضدگلوله تنشان نبود و اخیراً کار و بارش در قاچاق دخترهای از همه جا بیخبر گرفته بود. من نیز ردیابها را از کار انداختم و به جایی نامعلوم پرتابشان کردم. تلفنم را برداشته و با طاهر تماس گرفتم. جهانگیر به سمت کاپوت ماشین رفت و رویش نشست. من نیز به صندوق عقب ون خودم تکیه دادم.
- جونم رئیس؟
همیشه صدای این مردک لاابالی موهای تنم را از شدت انزجار سیخ میکرد:
- نئشه که نیستی؟
گویی که پیکان جوانان دههی شصت دارد استارت میزند، خندید:
- نه رئیس روالم. شوما امر بفرما.
چشمهایم را در حدقه چرخاندم و نفسم را با صدا از حصار ریهام خارج کردم:
- خوب گوش بگیر چی میگم. نِگورم. میخوام برم تهران. راه دررو چی داری؟
طبق معمول بینیاش را بالا کشید.
- همین ماسماسکی که بهم زنگ زدی ردش رو بزنم؟
کلافه «آره»ای میگویم و نگاهم را به تهریش بور جهانگیر میدهم که لکهی خون بر رویش خودنمایی میکرد. بیصدا و با ایما و اشاره جویای علت زخم روی گونهاش میشوم. با گفتن «مهم نیست» از جانب جهانگیر بیخیال کنجکاوی میشوم. صدای طاهر، توجهم را از جهانگیر سلب میکند:
- رئیس تو همون جادهای که هستی، پنج کیلومتری نِگور یه جاده خاکی هست، میپیچی توش که تهش میرسه به یه روستا. هفت کیلومتر بعد روستا یه زیرگذر هست که نِگور رو دور میزنه. رسیدی جاده اصلی خبرم کن باقیشو بگم. یه چه دیگه رئیس، پلاکتو باس عوض کنی. اینطور که بوش میاد پلیس دنبال این پلاکاس. ماشینت دزدیه.
حدس زدنش کار مشکلی نبود که ونهای شیخ طارق از کجا سر برآورده. آدم پولدوست و اهل پساندازی بود. ولخرجی در کارش نبود؛ حتی برای زیباترین دخترهای جهان.
- رسیدم روستا بهت زنگ میزنم. در دسترس باش.
بیدرنگ تلفن را از گوشم فاصله دادم و تماس را قطع کردم. جهانگیر پرسید:
- برنامه؟
با گوشی اشاره کردم سوار ماشینش شود:
- باید پلاکامون رو عوض کنیم. پلیس دنبالشونه.
تکیهام را از ون برداشتم.
- تو شهر؟
جهانگیر از روی کاپوت پرید پایین.
- نه. میریم یه روستا تا کارمون راه بیفته. بجنب.
پشت به جهانگیر به سمت در راننده رفتم. از یادآوری اینکه سوئیچ نداشتم و مجبور بودم مجدداً از سیمها استفاده کنم، حرصم را روی درب ماشین خالی کردم.
بعد از دو بار تلاش ناموفق، ون روشن شد و حرکت کردیم به سوی روستایی که طاهر، چارهی کارمان را در آن میدید.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»