×متوقف شده× یاسکا | میم.هویار | نویسنده راشای

یاسکا | میم.هویار | نویسنده راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
-کوله‌ت رو بردار بیار. وارد خروجی دوم میدون میشی و یه دختر بچه می‌بینی. اون میارتت پیش من.
-حله.
تماس را قطع کردم و به دخترک گفتم:
-ببین بچه. بری بیرون یه دوستم میاد که قراره وسایلمو بیاره تا زخم داداشت رو ببندم. بهش میگی من از طرف بید یاس اومدم. اون‌وقت باهات میاد.
دخترک گیج نگاهم کرد و پرسید:
-بید یاس؟
چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
-مگه تو نمی‌خوای داداشت خوب بشه؟!
سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
-خب پس چرا معطل می‌کنی، بجنب دیگه.
دخترک مطیعانه برخاست و از اتاق خارج شد. دوباره توجهم جلب پسرک شد. چندتایی شوید روی صورتش نقش ریش و سیبیل را داشت. مژه‌های کوتاه صاف همراه با ابروهای پیوسته؛ کاملاً خلاف خواهرش که مژه‌های بلند فر با ابروهای تمیز داشت. دخترک بسیار زیباتر از برادرش بود و شباهتی میان‌شان وجود نداشت. مثلاً موهای دخترک بلوطی‌رنگ و صاف بود و بردارش سیاه و فر.
برخاستم و به سمت گاز پیک‌نیکی رفتم. با فندکی روشنش کردم و از میان ظروف خش‌دار و خراب‌شده، یک قابلمه‌ی تمیز و سالم پیدا کردم. قسمتی از آب سطل را درونش خالی کرده و روی گاز گذاشتم. با بخش دیگر آب قمه‌ام را شستم تا بتوانم برای زخم پسرک به کار ببرم.
بالاخره جهانگیر همراه با دختر بچه رسید. یه نگاه کلی به اتاق و پسرک انداخت و در انتها چشمانش بر روی من نشست.
-چی شده؟
جوابم معلوم بود.
-نمی‌دونم. این بچه منو کشوند اینجا به خاطر داداشش.
جهانگیر دوباره نگاهش را به سوی پسرک سوق داد.
-زخمش چیزی نیست که ما بتونیم درستش کنیم.
سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم.
-فقط میتونیم تا درمونگاهی، خانه‌ی بهداشتی، چیزی زنده نگهش داریم.
کوله را از دست جهانگیر گرفتم و از میان وسایل بانداژ و آنتی بیوتیک همراه با بتادین پیدا کردم. آب که جوش آمد پارچه‌‌ای از میان وسایلم بیرون کشیدم و خیسش کردم تا با آن زخم را بشورم. بعد از تمیز کردن زخم، بتادین ریختم تا عفونت از بین برود. همین کار باعث فریاد بلند پسرک شد و به هوش آمد. چشمانش را به سختی باز کرد و به من و جهانگیر خیره شد.
-شماها دیگه کی هستین؟
خواهرش زود به کنارش دوید و عوض ما پاسخ داد.
-داداش، خاله و دوستش اومدن کمکت کنن تا بتونی بری بیمارستان.
پسرک خودش را بالاتر کشید تا بتواند بنشیند.
-نه نه. بیمارستان نه. خودش خوب میشه.
جهانگیر طعنه زد.
-لابد با عفونت و کپک زدن گوشتت نه؟!
موشکافانه خیره‌ی چشمان قهوه‌ای این جوان خام شدم و گفتم:
-تو از یه چیزی می‌ترسی.
خواهرش با ترس نگاهم کرد و پسرک انکار.
-نه. من از چیزی نمی‌ترسم. فقط... فقط نمی‌خوام... .
نیازی به ادامه نبود و حرفش را خودم به پایان رساندم.
-نمی‌خوای گیر بیفتی، مگه نه؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
نگاهم را از پسرک برداشتم و با پارچه زخمش را تمیز کردم و با بانداژ محکم بستمش تا خونش به هدر نرود. پسرک با نفس‌نفسی که جراحتش به جانش انداخته بود، پاسخ داد:
-نخیر. من کاری نکردم که بخوام گیر بیفتم.
جهانگیر درحالی‌که بر روی پنجه‌اش می‌نشست گفت:
-یه نگا به شکل و شمایل ما بکنی، می‌بینی خر خودتی. ما به خاطر خواهرت کمکت کردیم. تخس‌‌بازی رو بذار کنار و دردتو بگو بعد بمیر.
دستم را با آب ولرم داخل قابلمه شستم و با لبه‌ی پیراهنم خشک کردم.
-کار ما تمومه. اگه می‌خوای ببریمت تا یه جایی برسونیمت، اگه نه عزت زیاد.
عوض جوانک، دختربچه جواب داد:
-نه. تو رو خدا نرین. داداشم نمی‌تونه راه بره.
جهانگیر به آرامی دخترک را به سمت خودش کشید و میان عضله‌هایی که تیشرتش را کم مانده بود پاره کند، جا داد.
-ببین کوچولو داداشت داره خل‌بازی درمیاره، پس ما نمی‌تونیم کمکش کنیم.
دخترک نگاهش را از جهانگیر گرفت و به برادرش خیره شد.
-داداش تو رو خدا بریم بیمارستان. چی میشه؟
همه سکوت کرده بودیم تا این جوانک جواب بدهد. نفس کلافه‌ای کشیدم و با پرخاش گفتم:
-زیرلفظی می‌خوای؟! دِ بنال دیگه.
پسرک بالاخره لبان ترک‌خورده‌اش را از هم فاصله داد:
-نمیشه بدون بیمارستان رفتن حلش کرد؟
جهانگیر و دختربچه کنجکاوانه منتظر پاسخ من بودند.
-باید زخمتو بسوزونیم تا جوش بخوره. دووم میاری؟
پسرک به نشانه‌ی تایید سر تکان داد. رو به جهانگیر گفتم:
-دختره رو ببر. یکم دور بشین.
جهانگیر دخترک را ب*غل کرد و برخاست؛ و درحالی که سعی داشت حواسش را پرت کند از اتاق خارج شد.
بعد از اطمینان از عدم حضور دختربچه، قابلمه را به کناری گذاشته و گاز پیک‌نیکی را مجدداً روشن کردم. قمه را از جیبم خارج و روی شعله قرار دادم تا داغ شود. در همین حین زخم پسرک را دوباره باز کردم.
-نفس عمیق بکش. خیلی درد داره. اون پارچه‌ی تمیز رو هم بذار لای دندونات تا خواهرت صداتو نشنوه.
بی‌حرف عمل کرد. بعد از اطمینان از داغ شدن قمه، سفت به قسمت زخم چسباندمش و برای چند‌ ثانیه نگهش داشتم. جلز و ولز کردن گوشت و بوی سوختن ماهیچه‌ی پایش، همه و همه درست مثل همان جهنمی بود که نه سال پیش بالاجبار تجربه‌اش کردم. حالا دیگر این عواطف یخ‌زده دست من نبود.
قمه را از روی زخم برداشتم که با صدای بدی از گوشت جدا شد. پسرک بعد فریاد بلندی که کشید، از حال رفت و این عادی بود. دوباره زخم را مثل سابق بستم. آستینش را بالا زدم تا نبضش را چک کنم؛ اما با دیدن خالکوبی، نبض را فراموش کردم. خالکوبی ماه و خنجر نماد اعضای مهم تیم عماد بود. پس یعنی دلیل تمام این نکبتی که در تار و پود این روستا خزیده بود، این پسرک بوده.
بی‌توجه به هیچ چیزی چفیه را دور گردنش پیچیدم و طرفین چفیه را به سمت مخالف کشیدم تا راه نای را ببندم. چشمان پسرک داشت از حدقه بیرون می‌زد و برای تنها ذره‌ای اکسیژن دهانش باز و بدنش با وجود جراحت تقلا می‌کرد. دست‌هایش به سختی داشت به سمتم روانه می‌شد تا مانعم شود، اما چیزی برای نمود قدرت در تنش نمانده بود. رفته‌رفته تنش لرزید و در آخر فارغ از هر لرزش و حرکتی، دیگر نفس نکشید. این کار علاوه‌بر یک اهانت به عماد، این پیغام را به گوشش می‌رساند که فرمانروایی‌اش بوی شیر ترش‌شده می‌دهد.
با همان قمه‌ی مذکور روی سینه‌اش کلمه‌ی «خنجر شکسته» را حک کردم و از اتاق خارج شدم. اهانت همراه با تحقیر تکمیل شد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در چهارچوب در خروجی ایستادم. جهانگیر و دخترک داشتند بازی می‌کردند. شانه‌ام را به چهارچوب چوبی تکیه دادم و برای گفتن اتفاق افتاده، دنبال دروغ و کلمات مناسب. قانع کردن جهانگیر کار سختی نبود؛ اما دخترک... اما دخترک را نمی‌شد این‌جا تنها گذاشت و یا حرفی نزد و ساده رد شد. سنی نداشت و مطمئناً بدون برادرش تلف میشد. خبر بدی که حاملش بودم چشم‌هایم را بیش از حد خمار می‌کرد. چشمانم مادرزادی خمار بود اما وقتی بی‌رحم می‌شدم و بی‌خیال، این مخمور بودن چشم‌هایم بیشتر میشد.
تکیه‌ام را از چهارچوب برداشتم و به سمت‌شان رفتم. دخترک با ذوق به سمتم دوید:
-خاله داداشم چطوره؟ میتونم برم پیشش؟
و بعد سعی کرد از کنارم رد شده و وارد خانه شود. با دو دستم بازوهایش را گرفتم. دخترک با کنجکاوی سرش را بالا آورد تا دلیل ممانعتم را بفهمد. یاسکای هجده ساله در آینه‌ی نگاهش جولان می‌داد. حتی خاطرات یاسکا هم محکوم به زجر بودند. چقدر سخت است که ذوق یک کودک را تبدیل به مصیبت کنی.
-داداشت... داداشت دووم نیاورد و... مرد.
تمام شد. جمله‌ای که همیشه من حاملش بودم برای بار هزارم از ل*ب‌هایم خارج و به دست باد سپرده شد. دخترک ماتش برده بود. دهانش باز و پلک‌هایش خشک شده بود. باورش برای ذهن کوچکش سخت بود که در نه یا ده سالگی تنها پناهش را از دست داده بود. سعی کردم زودتر قال قضیه را بکنم.
-بهتره تو هم با ما بیای. اینجا تک و تنها دووم نمیاری. بیا بریم.
بالاخره ل*ب‌هایش به حرکت درآمد.
-وَ... ولی... ولی داداشم... داداشم اونجاست.
اشک‌هایش به پهنای صورت، بی‌معطلی می‌غلتید و به روی لباس زرشکی‌‌اش چکه می‌کرد.
-پَ... پس داداشم چی... من... من فقط با داداشم میام... داداشم... دا... دا... .
جهانگیر به سمت‌مان آمد و دخترک را از روی زمین بلند کرد. او را سخت در آغـ.ـوش گرفت و سعی بر دلداری‌اش داشت.
-شش... آروم دختر خوب، داداشت رفته بهشت، دیگه پاش درد نمی‌کنه، حالش خوبه و داره می‌خنده. تو مگه داداشت رو دوست نداری؟! پس آروم باش، چون اون الان خیلی جاش خوبه. باشه؟
دخترک محکم جهانگیر را ب*غل کرد و صدای هق‌هق‌اش زمین و آسمان را به لرزه انداخت. صدای سوزناک زجه‌هایش به روح و جان آدمی خنجر میزد. هرچند قبول داشتم دلداری جهانگیر تومنی مفت نمی‌ارزد؛ اما باز بهتر از منی بود که مرگ را به چشمانش شلیک کرده بودم تا خون بگرید. دیگر هیچ گریه‌ای دلم را به لرزه نمی‌انداخت؛ مدت‌هاست که دیگر وجدان و احساس سراغم را نمی‌‌گیرند.
نگاهم را به چشمان زمردین جهانگیر دادم و ل*ب زدم:
-دیگه بریم.
جهانگیر نیز طوری که دخترک نشنود ل*ب زد:
-خدا می‌دونه چیکار کردی!
کوله را روی دوشم جابه‌جا کردم و از چهارچوب درب گذر کردم. پشت سرم جهانگیر و دخترک گریان نیز خارج شدند. در را به آرامی بستم. هنوز هم هو‌هوی باد با کوبه‌‌ها بازی می‌کرد. ناقوس مرگ تبدیل به صدای چوب‌ها و فلز‌ها شده بود و خبر از یک عزاداری می‌داد. سکوت خفقان آور میان من و جهانگیر با هق‌هق جان‌گداز دخترک اتمسفر میان‌مان را تاریک می‌کرد. غروبی که رنگ سرخ را روی صورت‌مان نقاشی می‌کرد، خبر از گناهکار بودن‌مان می‌داد؛ البته به جز دخترک که صورتش را در گردن جهانگیر مخفی کرده بود.
به ون‌ها رسیدیم و جهانگیر کودک را روی صندلی شاگرد ون خودش نشاند. کمربند ایمنی‌‌اش را بست و به سمت من آمد. آرام ل*ب زد:
-جریان چیه یاسکا؟
نگاه از دخترک بی‌رمق گرفتم و به چشمان مشکوک جهانگیر خیره شدم:
-عضو افراد مخصوص عماد بود. کاملاً مشخصه که چرا روستا خالیه. کار عماد و دار و دستشه. این پسره هم مفت‌بر آقاست احتمالاً.
جهانگیر کلافه میان موهاش دست کشید. می‌دانست کاملاً حق با من است که چرا زنده نگهش نداشتم، اما از سوی دیگر کودک بی‌‌پناه دلش را ناآرام می‌کرد. مردی که جلویم ایستاده بود، بیشتر از من از احساس می‌فهمید و اثباتش حضورش در کنار من با وجود تمام دردسرهاست.
از جهانگیر فاصله گرفته و گفتم:
-جهان! کم ذهنتو درگیر کن، عجله داریم، بجنب.
جهانگیر با آشوب ذهن و قلبش درگیر و بی‌آن‌که متوجه باشد فقط سر تکان داد و به سمت ون خودش رفت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    رمان یاسکا میم هویار
  • عقب
    بالا