♦ رمان در حال تایپ ✎ یاسکا | میم.هویار | نویسنده راشای

یاسکا | میم.هویار | نویسنده راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
◀ نام رمان
یاسکا
◀ نام نویسنده
میم.هویار
◀ ژانر / سبک
جنایی، تراژدی، عاشقانه
-کوله‌ت رو بردار بیار. وارد خروجی دوم میدون میشی و یه دختر بچه می‌بینی. اون میارتت پیش من.
-حله.
تماس را قطع کردم و به دخترک گفتم:
-ببین بچه. بری بیرون یه دوستم میاد که قراره وسایلمو بیاره تا زخم داداشت رو ببندم. بهش میگی من از طرف بید یاس اومدم. اون‌وقت باهات میاد.
دخترک گیج نگاهم کرد و پرسید:
-بید یاس؟
چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم و گفتم:
-مگه تو نمی‌خوای داداشت خوب بشه؟!
سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
-خب پس چرا معطل می‌کنی، بجنب دیگه.
دخترک مطیعانه برخاست و از اتاق خارج شد. دوباره توجهم جلب پسرک شد. چندتایی شوید روی صورتش نقش ریش و سیبیل را داشت. مژه‌های کوتاه صاف همراه با ابروهای پیوسته؛ کاملاً خلاف خواهرش که مژه‌های بلند فر با ابروهای تمیز داشت. دخترک بسیار زیباتر از برادرش بود و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
نگاهم را از پسرک برداشتم و با پارچه زخمش را تمیز کردم و با بانداژ محکم بستمش تا خونش به هدر نرود. پسرک با نفس‌نفسی که جراحتش به جانش انداخته بود، پاسخ داد:
-نخیر. من کاری نکردم که بخوام گیر بیفتم.
جهانگیر درحالی‌که بر روی پنجه‌اش می‌نشست گفت:
-یه نگا به شکل و شمایل ما بکنی، می‌بینی خر خودتی. ما به خاطر خواهرت کمکت کردیم. تخس‌‌بازی رو بذار کنار و دردتو بگو بعد بمیر.
دستم را با آب ولرم داخل قابلمه شستم و با لبه‌ی پیراهنم خشک کردم.
-کار ما تمومه. اگه می‌خوای ببریمت تا یه جایی برسونیمت، اگه نه عزت زیاد.
عوض جوانک، دختربچه جواب داد:
-نه. تو رو خدا نرین. داداشم نمی‌تونه راه بره.
جهانگیر به آرامی دخترک را به سمت خودش کشید و میان عضله‌هایی که تیشرتش را کم مانده بود پاره کند، جا داد.
-ببین کوچولو...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در چهارچوب در خروجی ایستادم. جهانگیر و دخترک داشتند بازی می‌کردند. شانه‌ام را به چهارچوب چوبی تکیه دادم و برای گفتن اتفاق افتاده، دنبال دروغ و کلمات مناسب. قانع کردن جهانگیر کار سختی نبود؛ اما دخترک... اما دخترک را نمی‌شد این‌جا تنها گذاشت و یا حرفی نزد و ساده رد شد. سنی نداشت و مطمئناً بدون برادرش تلف میشد. خبر بدی که حاملش بودم چشم‌هایم را بیش از حد خمار می‌کرد. چشمانم مادرزادی خمار بود اما وقتی بی‌رحم می‌شدم و بی‌خیال، این مخمور بودن چشم‌هایم بیشتر میشد.
تکیه‌ام را از چهارچوب برداشتم و به سمت‌شان رفتم. دخترک با ذوق به سمتم دوید:
-خاله داداشم چطوره؟ میتونم برم پیشش؟
و بعد سعی کرد از کنارم رد شده و وارد خانه شود. با دو دستم بازوهایش را گرفتم. دخترک با کنجکاوی سرش را بالا آورد تا دلیل...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا