♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای
◀ نام رمان
خاکستر های امید
◀ نام نویسنده
علی برادر خدام خسروشاهی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه.

پارت شصتم


(پایان فصل دوم: زیر پوست آرامش)


خورشید درست وسط آسمان بود. نه آن‌قدر گرم که بسوزاند، نه آن‌قدر ملایم که از یاد برود. سایه‌ی کوتاه اجسام روی زمین افتاده بود و همه‌چیز را مشخص‌تر از همیشه نشان می‌داد. مثل اینکه خود جهان هم دیگر چیزی برای پنهان‌کردن نداشت.
رادین کنار پناهگاه نشست. خاک روی صورتش، ردهای باریکی از خون خشک‌شده روی بازو، اما چشم‌ها… آرام. آن آرامش عجیبی که فقط وقتی با چیزی مواجه می‌شوی که از آن زنده بیرون آمدی، در نگاه آدم می‌نشیند.
زن و پسر نوجوان کمی دورتر نشسته بودند. هنوز با فاصله، هنوز با آن تردیدی که اولین‌بار از پناهگاه بیرون می‌زنی و نمی‌دانی که قرار است در امان باشی یا فقط دیرتر شکار شوی.
سامیار لیوانی آب به دست زن داد. با...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت شصت و یکم


(فصل سوم: شعله‌ی زیر خاکستر – آغاز)


صبح زود، زمانی‌که شب هنوز از پشت کوه‌ها کاملاً عقب نکشیده بود، بوی دود تازه از آتش نیم‌سوزِ شب گذشته در هوا مانده بود. نسیم سرد، از میان بوته‌ها می‌گذشت و صدای زنگ‌دار فلزات پناهگاه تازه‌ساخت را با خود می‌برد.
پناهگاه حالا بزرگ‌تر شده بود؛ دو بخش اصلی برای استراحت، یک انبار کوچک با سقف نمدی، و حصاری نیمه‌کاره از چوب و سنگ.
رادین نشسته بود کنار آتش، با چاقوی کوچک در حال تراشیدن نوک یک تکه چوب. نیما، کمی دورتر، خواب‌آلود کنار دیوار نشسته بود و با چشم‌های نیمه‌باز به شعله‌های باقی‌مانده نگاه می‌کرد.
سامیار از راه رسید، یک دسته شاخه‌ی خشک روی دوشش.
– باید یه مسیر دائمی برای آوردن چوب پیدا کنیم. این اطراف...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت شصت و دوم

(فصل سوم – آغاز تراژدی)

باد از سمت شمال می‌وزید. تندتر از روزهای قبل، با بویی که آشنا نبود. نه خاک، نه آتش.
بویی سرد، فلزی، مرطوب… شبیه زنگ‌زدگی چیزی که مدت‌ها خاموش بوده، اما حالا دوباره فعال شده.
هلیا اولین کسی بود که متوجه شد. ایستاده بر فراز تپه‌ی خاکی که به تازگی برای دیدبانی ساخته بودند، دست روی چشم گرفت و به دوردست خیره شد. چیزی آن پایین حرکت می‌کرد. آرام، کند، منظم. نه یک نفر، نه دو نفر. یک ردیف. شاید بیشتر.
نیما کنار او ایستاد، بی‌خبر از آنچه دیده می‌شود، اما با حسی که در صدای هلیا پیچیده بود، فهمید اوضاع معمولی نیست.
– اون‌جا رو نگاه کن. پایینِ دره، کنار خط درخت‌ها… می‌بینی؟
نیما چشم تنگ کرد. لحظه‌ای چیزی در مه تکان خورد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا